محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۴۱: طبل حلبی؛ نوشتهٔ‌ گونتر گراس

نوشتن از «طبل حلبی» نوشتهٔ «گونتر گراس» جرأت ویژه‌ای می‌خواهد. گونتر گراس (۱۹۲۷-۲۰۱۵) در سال ۹۹ جایزهٔ نوبل برده است و از قضا این کتاب، یکی از سه‌گانه‌های جنگش، معروف‌ترین و پراستقبال‌ترین کتابش است. این کتاب سه جلد (سه کتاب) است: کتاب اول، کتاب دوم و کتاب سوم. کتاب به نسبت حجیمی است (با قلم ریز انگلیسی ۵۶۳ صفحه متن داستان است). به خاطر بی‌پرده گفتن مسائل جسمی تا مدتی در فضای اروپا زشت شمرده می‌شده است ولی کم‌کم جای خود را باز کرد و به عنوان یکی از بهترین آثار بعد از جنگ جهانی در مورد جنگ جهانی مورد استقبال قرار گرفت. با وجود فضای ضدنازی کتاب، در اواخر عمر نویسنده معلوم می‌شود که خود او در جوانی‌اش عضو حزب نازی بوده است. این دلیل اول برای جرأت داشتن در مورد نوشته‌ای که هم پرفروش بوده و هم مورد استقبال منتقدان.


داستان از قلم اسکار در بیمارستان روانی است. اسکار داستان زندگی‌اش را به شکل شاعرانه‌ای می‌نویسد. نوع توصیف او شاعرانه و سینمایی است. نحوهٔ روایت اسکار راوی غیرقابل اتکاست. معلوم نیست که خیلی از حرف‌هایی که در مورد خودش می‌زند درست است یا نه؛ آیا برانسکی پدرش است یا عمویش. آیا واقعاً خودش تصمیم گرفته که از سه سالگی دیگر بزرگ نشود و بچه بماند یا تأثیر سقوطش از پله‌ها بوده؟ نوع روایت دقیق است، خیلی دقیق. هیچ جزئیاتی از دید اسکار پنهان نمی‌ماند. در بحبوحهٔ جنگ همهٔ دغدغه‌اش زدن بر طبل کوچک حلبی‌اش است. وقتی نیروهای نازی صاحب اسباب‌بازی‌فروشی را دستگیر می‌کنند، او نگران خریدن طبل حلبی‌اش از مغازه است تا آن که نگران ظلمی باشد که بر فروشنده شده است. گاهی متن، حتی در ترجمهٔ‌ انگلیسی، مطنطن می‌شود مثل یک شعر بلند. این هم دلیل دوم برای جرأت داشتن برای نوشتن در مورد طبل حلبی.


به نظرم این کتاب خسته‌کننده و کش‌دار است. اگر به جای ۶۰۰ صفحه در ۲۰۰ صفحه جمع می‌شد خیلی بهتر بود. خیلی از جزئیات این رمان اضافی است و کمک زیادی به پرداخت شخصیت یا جلو رفتن داستان نمی‌کند. دقیقاً به همین دلایل، کلیت پیرنگی که از این کتاب در ذهن می‌ماند بسیار جذاب است: «اسکار از سه سالگی تصمیم می‌گیرد بچه بماند. قدش بلند نمی‌شود. همیشه درگیر زدن بر طبل حلبی است. اگر از او طبلش را بگیرند با توانایی خارق‌العاده‌ای صدایی از خودش درمی‌آورد که هر شیشه‌ای را می‌شکند. او شاهد جنگ خانمان‌سوزی بود که هم پدر و هم عمویش را از او گرفته. او در آلمان شرقی می‌ماند و تصرف روس‌ها را هم به چشم می‌بیند.» ولی پرداخت داستان به شدت کش‌دار و حوصله‌سربر است. 


۱۰ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۴۰: آبی‌تر از گناه یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین‌بار؛ نوشتهٔ محمد حسینی

«آبی‌تر از گناه یا بر مدار هلال آن حکایت سنگین‌بار» اثر محمد حسینی از سوی انتشارات ققنوس در ۱۲۵ صفحه در سال ۱۳۸۳ منتشر شده است و توفیق بردن جایزهٔ بنیاد گلشیری را داشته است. به خاطر قلم درشت و تعداد صفحات کم، این داستان را می‌شود در یک نشست خواند. داستان اعترافات جوانی شهرستانی است در مورد قتل همسر شازده، عصمت. جوان ادعا دارد که ناقص متولد شده است، او عقیم است و از طرفی هیچ تمایلی به زن‌ها ندارد ولی علاقه‌اش به عصمت که چهل سال از او مسن‌تر بوده از جنسی دیگر است. هر چقدر داستان جلوتر می‌رود با خیال‌پردازی‌های اعتراف‌کننده بیشتر مواجه می‌شویم. در رهگذر همین اعترافات متوجه پدرکشتگی اعتراف‌کننده با شازده می‌شویم. این وسط او حتی شخصیت خیالی حکیم مسایف را ساخته است تا رابطه‌اش با عصمت را پیچیده‌تر کند. دختری به اسم مهتاب همیشه مزاحم جوان است و اصرار بر عاشقی دارد. مهتاب معلوم نیست از کجا پیدایش شده است، شاید مهتاب هم خیالی باشد. اعتراف‌کننده در اعترافاتش به گونه‌ای حرف می‌زند که انگار می‌خواهد شنونده را به شکلی ریاکارانه راضی کند که طرفدار جمهوری اسلامی است:

«می‌دانستم که داستان وفاداری شیخ [فضل‌الله] به سلطنت دروغ است و کار دشمنان است، این‌ها را می‌گفتم تا شازده را به حرف بیاورم، اگر نه من هم مثل همه توی کتاب‌های تاریخ مدرسه خوانده بودم که در واقع شیخ با مشروطهٔ کاذب مخالف بوده، با هرج و مرج مخالف بوده و این‌ها اصلاً معنای حمایت از سلطنت نمی‌دهد» (ص ۸۶)

«می‌گفتم و در دل می‌خندیدم به آن همه سادگی امثال شازده. می‌دانستم که این‌ها همه‌اش افسانه است. می‌دانستم که آن اختلاف شخصی شیخ با بهبهانی ساختهٔ دشمنان دین است. مگر می‌شود علمای تراز اول سر مسائل دنیوی با هم به مخالفت برخیزند و از سر لجبازی با یکدیگر، یکیشان بشود طرفدار سلطنت مطلقه و آن دیگری بشود طرفدار سلطنت مشروطه.» (ص ۸۷)

انگاری نویسنده می‌خواسته حرف‌هایی سیاسی بزند و آن را در قالب داستانی بدون قطعیت نهاده باشد. البته از حق نگذریم شیوهٔ روایت داستان واقعاً عالی است ولی متأسفانه هنر نویسنده تنها در شیوهٔ روایت می‌ماند. این کتاب نه پیرنگ جالبی دارد، نه شخصیت‌پردازی و نه داستان حتی به معنای نوین‌اش.


یکی از هنرهای نویسنده مکالمات منقطع و پرضربان است:

[شازده] می‌گفت: «اجنبی نگذاشت، آن مجلس ملعونان عالی و ...»

می‌گفتم: «می‌فرمودید شازده.»  

می‌گفت: «پانصد رعیت برهنه‌پا.»

می‌گفتم: «می‌فرمودید شازده.»  

می‌گفت: «رعیت را چه به این غلط‌ها. عوام نادان و خودفروخته.»

می‌گفتم: «می‌فرمودید شازده.»  

می‌گفت: «اجنبی هدایتشان می‌کرد و نمی‌دانستند.»

دل به دریا می‌زدم: «یعنی شاه بزرگ هیچ اراده‌ای در این خصوص نداشتند؟ احمدشاه توصیهٔ خود اعلیحضرت نبود؟

نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم. اگر می‌گفت: «خامی جوان!» کار تمام بود و دیگر به حرف نمی‌آمد تا زمانی دیگر. (صص ۴۰-۴۱)


 در مجموع کتاب جذابی است، همین و نه بیشتر.


۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۲۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۹: این سو و آن سوی متن؛ نوشتهٔ عباس معروفی

«این سو و آن سوی متن» حاوی درس‌گفتارهای عباس معروفی در مورد داستان‌نویسی است. این کتاب قبلاً به صورت جزوه‌ای کوتاه در اینترنت منتشر شده بود ولی نشر گردون (متعلق به خود نویسنده در آلمان) آن را در ۴۰۹ صفحه منتشر کرده است. البته به نظرم همان جزوهٔ کوتاه کفایت می‌کند. آغاز کتاب خیلی هیجان‌انگیز است: مثال‌های درخور و متناسب با موضوع، ریزبینی‌های ستودنی نویسنده در مورد نوشتن (مثلاً روایت داستانی در قرآن که شباهتی به نمایش‌های برشت دارد) و قلم روان نویسنده همه باعث می‌شود که آدم دلش بخواهد این کتاب قطور را یک‌نفس بخواند. ولی نویسنده خود به دام دو اشتباه افتاده که خود در این کتاب، نوآموزان را از آن اشتباهات بر حذر داشته است. نخست شعار دادن‌های سیاسی در کتاب. واقعاً دلیل این همه شعار سیاسی در کتاب، بازگوی چندباره و مبهم از سانسور در ایران، استبداد در ایران و این‌ها چه فایده‌ای برای نویسندگی دارد؟ دوم گزیده‌نویسی که به نحوی اشتباه نخست زیرمجموعهٔ آن است. این کتاب می‌توانست در نصف همین حجم جمع و جور شود و به دام تکرار نیفتاد. به جز این دو مشکلات دیگری هم هویداست. مثلاً مشکل دیگر کتابْ خودستایی نویسنده از آثار خود است. در بسیاری از جاهای کتاب برای آوردن مثال خوب از اصول داستان‌نویسی، نویسنده از کتاب‌های خود مثال می‌آورد. حتی گاهی چند صفحه از یکی از رمان‌هایش می‌آورد تا به عنوان نمونهٔ خوب داستان‌نویسی به خواننده نشان بدهد. این جوری‌اش خیلی جالب است. مشکل دیگر خودستایی گروهی است، این خودِ گروهی شامل رؤیایی، شاملو و گلشیری شده است. اگر این‌ها مُشک‌اند، همان بهتر که خود ببویند نه آن که عطار بگوید. اصلاً اگر خیلی خالی‌بندی‌های امثال شاملو و گلشیری در مصاحبه‌هایشان خود داستان است، از کجا معلوم نویسندهٔ این کتاب در خاطراتش خالی نبسته باشد؟ و آخر کلام در مورد نبود یک تصحیح تایپی ساده است؛ این کتاب پر از اشتباه تایپی است. 


چند بخش کوتاه از این کتاب:

«و من معتقد بودم که زمینه‌ها و ضرورت بی‌مرز شدن رئالیسم با جادو در ادبیات ایران وجود داشته است. من با آن دسته از منتقدان مخالفم که این نوع ادبی را را تحت تأخیر مارکز و بورخس می‌دانند. در جنوب ایران مراسم زار و آل باد هست، در آذربایجان پرخوانی هست، در ترکمن‌صحرا، در خراسان، و در هر جای ایران مراسمی وجود دارد که بسیاری موارد به بیماری و سلامتی انسان‌ها و وضعیت روحی آدم‌ها در اقلیم‌های مختلف ارتباط مستقیم دارد. بسیاری از این مراسم و جادوگری‌ها جنبهٔ روان‌شناسی و درمانی دارند. اما از دید بسیاری از روشنفکران خرافات و جادو و جنبل به حساب می‌آیند.» (ص ۱۰۷)


«این‌ها ساده‌ترین متن‌های کهن ماست که در هر صحنه‌اش پر از جادوست، آن هم جادویی از جنس فرهنگ خودمان. من در کتاب‌هایی چون منتهی‌الآمال نیز از این جادوها بسیار دیده‌ام.» (ص ۱۱۰)


«حتماً شنیده‌اید که می‌گویند سواره خبر از دل پیاده ندارد، و لابد هر روزه عابران پیاده را می‌بینید که می‌روند یا می‌آیند. اما روی واژگان تا چه حد دقت کرده‌اید؟ عابران پیاده در داستان‌نویسی از دید من کسانی هستند که می‌نویسند بی آنکه بخوانند. عابران پیاده ادبیات کهن پارسی را بلد نیستند حتی از رو بخوانند، چه رسد به فهمش. عابران پیاده همیشه چند نام ردیف می‌کنند و برای مرعوب کردن مخاطبان خود، اسم نویسندگان خارجی را بلغور می‌کنند. عابران پیاده زبان‌شان بیشتر از گوش‌شان فعال است. بیشتر حرف می‌زنند تا گوش دهند. عابران پیاده دیگران را مسبب عقب‌ماندگی خود می دانند و کم‌کاری خود را به حساب دیگران می‌گذارند. عابران پیاده دمدمی‌مزاجند، همه‌کاره‌اند، ابوالمشاغل‌اند، در هر هنری دستی دارند و از بس عجله می‌کنند و کم‌حوصله یک راه را نمی‌گیرند که بر آن پا بکوبند و هموارش کنند، مدام در راه‌های مختلف سرک می‌کشند و همه را نیمه‌کاره رها می‌کنند. عابران پیاده برای اثبات خود شروع می‌کنند به خرده گرفتن از نویسندگان بزرگ. به جای آن که میخ خود را به دیوار بکوبند؛ دیگران را مقلد و ضعیف و سارق می‌خوانند. و برای همین دنیا پر از متوسط‌ها شده. داستان‌نویس سواره دستش پر است، و تو آرامش را در چهره‌اش می‌خوانی. انگار بر صندلی قطار یا اتوبوسی تکیه داده و دارد تمامی جهان را از نظر می‌گذراند.» (صص ۳۴۲-۳۴۳) 


۰۱ فروردين ۹۷ ، ۰۵:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۸: در امریکا؛‌ نوشتهٔ سوزان سونتاگ

این رمان برای چندمین بار دو چیز را به من ثابت کرد. اول آن که هر کتابی که جایزهٔ‌ معتبری می‌برد لزوماً کتاب خوبی نیست، خاصه آنکه بسیاری از داوران علایق سیاسی و ایدئولوژیکی دارند و این علایق، حتی اگر ناخودآگاه، در تصمیم‌سازی‌شان تأثیر می‌گذارد. دوم آن که هر منتقد خوبی لزوماً نویسندهٔ خوبی نیست. سوزان سونتاگ، منتقد معروف آمریکایی، در سال ۲۰۰۴ از دنیا رفت و این رمان، ظاهراً جزء آخرین کارهای اوست. او اصالتاً لهستانی یهودی‌تبار بوده است و احتمالاً انتخاب چنین سوژه‌ای برای کارش بی‌دلیل نبوده. کتاب «در امریکا» که جایزهٔ بخش رمان جایزهٔ ملی کتاب آمریکا را از آن خود کرده است، با اقتباس از زندگی یک بازیگر تئاتر لهستانی در نیمهٔ دوم قرن نوزدهم است که به دلایلی مانند وجود سانسور در لهستان به امریکا مهاجرت می‌کند. البته سونتاگ نام شخصیت‌های داستان را کلاً عوض کرده است و فقط استخوان‌بندی اصلی داستان مشابهت با شخصیت آن بازیگر دارد. رمان نُه به علاوهٔ یک فصل دارد. فصل صفرم تخیل نویسنده است وقتی که در جمع گروهی از هنرمندان لهستانی است ولی زبانشان را نمی‌فهمد. او در تخیلش به شخصیت‌ها اسم می‌دهد و نسبت‌هایشان را با هم تعیین می‌کند. به زبان بی‌زبانی سونتاگ تأکید می‌کند که این داستان خیالی است. از فصل یکم یا نهم با پرش‌های زاویهٔ دید و شخصیتی زیادی مواجه هستیم: گاهی از زبان مارینا بازیگر تئاتر و شخصیت اصلی داستان است، گاهی نامه‌های مارینا به هنریک که ظاهراً در لهستان است، گاهی خاطرات روزانهٔ بوگدان همسر مارینا، گاهی روایت سوم شخص در مورد ریشارد دوست مارینا و گاهی روایت سوم شخص نزدیک به دانای کل از سفرهای مارینا. متأسفانه در این داستان وجههٔ منتقدی نویسنده بر وجههٔ نویسندگی‌اش چربیده است. داستان پر از ظرافت‌های تکنیکی مکانیکی است ولی خبری از روح زیبایی در داستان نیست. حتی قاعدهٔ گذاشتن فکر و مضمون در بستر داستان آن طور که باید و شاید رعایت نشده است. در این داستان همه‌اش از امریکا به نیکی یاد می‌شود؛‌ کشوری که سرزمین فرصت‌هاست، آزاد است و حتی وقتی مارینا انگلیس را امتحان می‌کند طرفی نمی‌بندد. این کتاب پر است از ملی‌گرایی کاملاً قشری، فمینیسم و اباهی‌گری ناشی از همان فمینیسم. باید تأکید کنم که بحث بر سر این که کسی آمریکا را دوست دارد یا ندارد نیست، بحث بر سر آن است که هر مضمونی باید در دل داستان جا خشک کند نه آن که مدام از دهان شخصیت‌ها به صورت هویجوری! دربیاید. متأسفانه این کتاب ارزش خواندن ندارد. به قول جان سوثرلند، استاد دانشگاه یونیورسیتی کالج لندن، در مقاله‌ای در گاردین، اگر این کتاب نویسنده‌ای معروف نداشت حتی شاید شانسی برای انتشار پیدا نمی‌کرد.


۲۹ اسفند ۹۶ ، ۰۶:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۷: چشیدن طعم وقت؛ نوشتهٔ محمدرضا شفیعی کدکنی

یادم نیست در کدام کتاب، احتمالاً در یکی از کتاب‌های مربوط به نقد تمدن غرب از اصغر طاهرزاده، به این مضمون نوشته شده بود که انسان نمونه در جهانِ سنت به فکر تغییر خویش بود ولی انسان نمونه در جهان امروز به دنبال تغییر جهان پیرامونش است. انسان نمونه در سنت به فکر مجاهده و مراقبه و ریاضت نفس بود و انسان نمونه در دنیای نو به دنبال ساختن پل و هواپیما و بسط فناوری است. در این کتاب ما مواجه با انسان نمونه در سنت هستیم. البته تصوف همیشه مطلبی بحث‌برانگیز بوده است؛ خاصه آن که کراماتی ذکر شده که با عقل امروزی جور درنمی‌آید و کارهایی از آن‌ها گزارش شده که با شریعت هم‌خوانی ندارد (مانند سماع با موسیقی) یا رفتارهایی که با سنت نبوی هم‌خوانی زیادی ندارد (مانند انزوا و مردم‌گریزی درازمدت).

مغز اصلی این کتابِ سیصد و سی و سه صفحه‌ای شاید حدود صد صفحه باشد (البته بماند که مثل اکثر اوقاتی که از نشر سخن کتابی خوانده‌ام، بی‌توجهی ویراستار به اصول تایپِ درست مرا آزاد داده). یک‌سوم آغازی کتاب صرفاً مقدمه‌ای درازدامن از استاد مسلم ادبیات فارسی، محمدرضا شفیعی کدکنی، است؛ همان استادی که همیشه جملهٔ آخر مقدمه‌های کتاب‌هایش، چه آن‌ها که در اوج دوران دین‌گریزی شعرای ایران بوده و چه آن‌هایی که مؤخرترند، چنین است: الحمدلله اولاً و آخراً. لذا اگر محقق ادبی نباشید، می‌شود این کتاب را با خواندن گذرای ویکی‌پدیای ابوسعید ابوالخیر شروع کرد و مستقیماً از صفحه‌ ۱۲۵ تا ۲۲۰ را خواند و نیم‌نگاهی به صفحات آخر داشت که معنی واژگان سخت آمده است. آن حدود ۱۰۰ صفحهٔ میانی شامل ۳۰۰ حکایت بسیار کوتاه است در مورد مقامات ابوسعید. و اما اگر حوصلهٔ کرامات عجیب و غریب صوفیانه را نداشته باشید، خاصه آن که نه قابل اثبات است و نه قابل نفی، می‌توانید از حکایت شمارهٔ ۹۰ به بعد شروع کنید. من تا حکایت نودم، حس خوبی نسبت به این کتاب نداشتم. یعنی برایم قابل درک نبود. یعنی چه که شیخ وسط بیابان کسی را سوار شیر می‌کند؟ یا یعنی چه که شیخ فرمان می‌دهد که زنی که در حال سقوط است همان جا توی هوا معلق بماند تا زن‌های مجلس به دادش برسند؟ همان‌گونه که گفتم این‌ها قابل اثبات یا نفی یقینی نیست. مؤلف سعی کرده است فقط آن‌هایی را بیاورد که در کتاب‌هایی مانند اسرار التوحید عطار نیشابوری آمده باشد ولی باز چیزی از عجیب بودن حکایات کم نمی‌شود.


و اما بعد، این‌ها حکایت‌هایی‌ست که مرا گرفت:

۹۰- یک روز در طوس مجلس می‌داشت. خلق را جای نبود. معرفی بر پای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که از آنجا که هست یک گام فروتر نهد.» شیخ گفت: «هر چه انبیا و اولیا گفته‌اند همه این مرد بگفت، در یک کلمه. پس ما چه گوییم؟» دست به روی فروآورد و از منبر فروآمد.

۱۰۳- و گفت: «سی سال بود تا خدای را می‌جستم گاه یافتمی و گاه نیافتمی. اکنون چهل سال است تا بوسعید می‌جویم و ازو نام و نشان نمی‌یابم.»

۱۰۶- و گفت: «خدای را توان دید و درویش را نتوان دید از بهر آنک خدای هست است و درویش نیست است.»

۱۱۷- و گفت: «اگر فردا از شما پرسند که شما کیستید؟ مگویید که صوفیانیم یا عارفانیم یا مسلمانانیم که دعویِ آن از شما طلب کنند و چنین گویید که ما کهترانیم. مهترانِ ما در پیش‌اند. سؤال ما ازیشان کنی. و جهد کنید تا خویشتن را با مهتران درخورانید و سری در این سخن جنبانید. اگر گویند شما کیستید؟ گویید سرجنبابانِ سخنِ کسانِ تو که [به] نرخی نیکو از شما برگیرند.» 

۱۴۸- نقل است که هر گاه که شیخ قرآن خواندی چون به آیتی رسیدی که حق تعالی سوگند یاد کرده بودی گفتی «خداواندا! این عجزت با که بود که سوگندت می‌بایست خورد؟»

۱۵۱- نقل است که چون شیخ از آن ریاضت‌ها بپرداختی در پس هر ریاضتی دعاء او این بودی که «خداوندا ابوسعید را از بوسعید برهان!»

۱۶۲- و گفت «اکنون می‌باید که آن جویی که مردان جُسته‌اند و یافته‌اند از بس که بجستی [همه] آن گشتی. می‌باید که آن گردی و از خودیِ خود بی‌نام و نشان گردی.»

۱۶۳- و گفت «چون گمان بُردی که حق را یافتی این وقت او را گم کردی و چون گمان بُردی که او را گم کردی این وقت او را یافتی.»

۱۶۵- و گفت «هر کجا پنداشتِ توست دوزخ است و هر کجا تو نیستی بهشت است.»

۱۶۶- و گفت «حجاب میان بنده و خدای آسمان و زمین نیست عرض و کرسی نیست. پنداشت و منی تو حجاب توست. تو خود از میان برگیر و به خدای رسیدی.»

۱۶۷- و گفت «وحشت‌ها از نفس است. اگر تو او را نکشی او تو را بکشد و اگر تو را قهر نکنی او تو را قهر کند.»

۱۷۹- و گفت «هیچ حجاب نبود میان خلق و حق. جلال او بر جمال او غیرت بود. هوا را در میان افکند تا حجاب شد. هر که خواهد که به کلی حجاب برخیزد هوا را از میانه برباید داشت تا جز خدای تعالی در هژده هزار عالم هیچ چیز نبیند.»

۲۰۳- و گفت «متنعمان دنیا به دنیا متنعم‌اند و متنعمان آخرت به اندوه متنعم‌اند. اندوه حصاری است از حمایت حق بنده را از بلاها.»

۲۰۴- و گفت «اهل دنیا صیدشدگان ابلیس‌اند به کمند شهوات و اهل آخرت صیدشدگان حق‌اند به کمند اندوه.»

۲۱۰- و گفت «درویش نبود، که اگر درویش بود، درویش نبود.»

۲۱۷- و گفت «خلق از آن می‌رنجند که کارها پیش از وقت طلب می‌کنند.»

۲۸۱-

بس که جستم تا بیایبم من از آن دلبر نشان

تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان

تا که می‌جستم ندیدم چون بدیدم گم شدم

گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان

در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود

عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان

۲۸۳- و چون شیخ را وفات نزدیک آمد، گفت «ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا می‌آیند تو را می‌بینند اکنون ما تو را از میان برداریم تا اینجا آیند ما را ببینند.»

۲۹۷- و شیخ علی سنجاری گفت: شیخ را به خواب دیدم، بر تختی. گفتم «یا شیخ! ما فعل الله بک؟» شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید و گفت، بیت:

گوی در میان فکند و خصم را چوگان شکست

می‌بزد زین سو بران سو بر مراد خویش گوی


از رباعیات شیخ:

در کوی غم تو چند پویم آخر؟

رخساره به خون دیده شویم آخر؟

پرسند اگر از پی چندین تک و پوی

«از دوست چه یافتی؟» چه گویم آخر؟


شب آمد و چشمم از فراقت بگریست

وان چشم دگر کرد بخیلی نگریست

چون روز وصال گشت آن چشم وصال

گفتا: نگریستی نباید نگریست


۲۶ اسفند ۹۶ ، ۰۵:۳۴ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۶: تنگسیر؛ نوشتهٔ صادق چوبک

این کتاب نخستین بار در سال ۱۳۴۲ منتشر شده است. در انتهای نسخه‌ای که از آن خواندم (چاپ ۴۲، امیرکبیر)، واژه‌نامه‌ای فراهم شده است تا خواندن این کتاب را، به قول نویسنده برای «مردم شمال»، آسان کند؛ گرچه بی آن واژه‌نامه هم خواندن این کتاب دشوار نیست. شاید تنها شباهت رمانِ تنگسیر با «سنگ صبور»، دیگر اثر چوبک، استفاده از زبان و دستور زبان بوشهری باشد (مانند عدم استفاده از «را»ی مفعولی). در این کتاب با گونه‌ای از اعجاز سینمایی مواجهیم: کمتر می‌شود توصیفی اضافه در آن یافت؛ هر چیزی به اندازه‌ای توصیف می‌شود که داستان جلو برود. شاید تنها نقطه‌ضعف کتاب، که شاید نقطه‌ضعف محسوب نشود، تک‌داستان بودن کتاب است، در این داستان با خرده‌داستان ویژه‌ای مواجه نیستیم. 

تنگسیر قصهٔ یک قهرمان است به اسم زار محمد (زائر محمد، زائر به معنای کسی که به زیارت رفته است). این کتاب قهرمان دارد، همانند «قیصر» کیمیایی و «کلیدر» دولت‌آبادی. حتی در اقتباس سینمایی این داستان، بهروز وثوقی نقش زارمحمد را بازی کرده است که خود تداعی‌کنندهٔ قیصر است. قهرمان داستان شبیه قیصر یا گل‌محمد نیست؛ این قهرمان اهل خدا و پیغمبر است و حتی خمس را تمام و کمال پرداخت می‌کند. به محض آن که پولی به دستش می‌رسد خمسش را صاف می‌کند و به زیارت کربلا می‌رود. از آن که هم‌رزم رئیس‌علی دلواری بوده به خودش مباهات می‌کند. هم‌درد همه است، چه ننه‌سکینه، بیوه‌زن روستا، و ورزایش، چه مورچه‌سواری که سعی می‌کند سوسکی را جابجا کند و چه زن و بچه‌اش. او «تنگسیر» است، یعنی اهل تنگستان. تنگسیرها شجاعند ولی صاف و ساده‌اند. پولش را چند نفر دست به دست هم بالا می‌کشند. حالا او چند راه دارد، یا آن که واگذارشان کند به تیغ برهنهٔ حضرت عباس، یا آن که به دولت عریضه بنویسد (به قول خودش احمدشاه نمی‌داند بوشهر برای ایران است یا عربسّون)، و یا با همین وضع بماند. او ولی راهی قهرمانانه را انتخاب می‌کند، راهی که با قیصر و گل‌محمد شباهت دارد. راهی که بوی انقلاب می‌دهد، بوی حق‌خواهی مستقیم. مردمی که از ظلم به ستوه آمده‌اند نامش را به شیرمحمد تغییر می‌دهند. حتی نویسنده که در کودکی در کوچه‌پس‌کوچه‌های بوشهر بازی می‌کرده شیرمحمد را دیده و شیفتهٔ او شده است. 

همان طور که از نوع نگاه خشن، مأیوسانه و کفرآمیز «سنگ صبور» بدم آمد، این کتاب مرا سر حال آورد. این کتاب یک قهرمان دارد، قهرمانی که نه مثل قیصر سر از عرق‌فروشی درمی‌آورد و نه مثل گل‌محمد که مارال را از کف نامزدش می‌رباید. محمد، که از قضا در واقعیت وجود داشته، یک مذهبیِ انقلابی ساده‌دل است که از همه چیز به ستوه آمده و با افتخار حق خودش را می‌گیرد. در میان این همه داستان ایرانی که از به تصویر کردن مشکلات به شکلی مأیوسانه بسنده کرده‌اند، خواندن این کتاب، حتی پس از سال‌ها از انتشارش، امیدی تازه را در دل خواننده زنده می‌کند، اگرچه شاید با نگاه امروزی این نگاه خشونت‌طلبانه باشد.


۲۴ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۵: محاکمه؛ نوشتهٔ فرانتس کافکا

خیلی‌ها قلم‌فرسایی می‌کنند. از آخرین امکانات روز مثل واژه‌پردازهای پیشرفته استفاده می‌کنند تا اثری شسته‌رفته به بار بیاورند ولی آخرش آن چه که باید بشود نمی‌شود. این وسط یک آقایی به اسم فرانتس کافکا داستانی به اسم محاکمه می‌نویسد ولی حتی اجل فرصت تمام کردن داستان را به او نمی‌دهد. داستان پایان دارد ولی یکی از فصل‌های نزدیک به پایان نیمه رها شده است. با وجود ناتمامی، این کتاب یکی از پیشنهادشده‌ترین کتاب‌های رمان در بسیاری از فهرست‌هاست. این داستان، مانند «مسخ» دیگر داستان نویسنده، بسیار غریبه است. داستان منطق محکمی دارد ولی منطق موجود در فضای داستان مسخره است. نویسنده در این کار تعمد داشته است که دنیایی را به تصویر بکشد که هیچ چیزی منطق ندارد. آقای «ک» محکوم است ولی می‌تواند به زندگی عادی‌اش ادامه دهد. وکیل می‌گیرد ولی وکیلش کار خاصی نمی‌کند. همه جای شهر دادگاه است ولی هیچ قاضی‌ای توضیح نمی‌دهد که جرم آقای «ک» چیست. منشی وکیل، لنی، عاشق مردان متهم است؛ از نظر او متهم‌ها جذابند. وقتی که آقای «ک» این روابط مسخره و غیرمنطقی را برنمی‌تابد، آنچه که بر او نباید اتفاق بیفتد، می‌شود. 


برداشت‌های متفاوتی در مورد محاکمه شده است، مثلاً نقد جامعهٔ تمامیت‌خواه، نقد نظام دیوان‌سالارانه، نقد دادگاه الهی از نظر یک کافر، نقد نظام انسانی و هزار جور نقد دیگر. به نظرم همین نقدهای متفاوت نشان‌دهندهٔ هنرمندی نویسنده است. ما در این رمان با متنی چندپهلو طرفیم؛ این داستان به هیچ وجه قرار نیست یک اثر علمی‌تخیلی باشد، حتی توصیف پادآرمان‌شهری که قرار است در آینده اتفاق بیفتد، مانند «دنیای شگفت‌انگیز نو» هاکسلی و «۱۹۸۴» اورول، نیست. به نظرم این کتاب تصویری از زیست نویسنده در میان دیگران است (کما این که «ک» می‌تواند مخفف «کافکا» باشد). حالا این دیگران چه کسانی یا گروهی هستند، جای سؤال دارد. به خاطر همین چندپهلو بودن، خواندنِ این کتاب نیاز به اندکی تحمل دارد و خبری از سرگرمی به معنای عام نیست.


۲۴ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۴: عزادران بیل؛ نوشتهٔ غلامحسین ساعدی

نسخه‌ای که خواندم، از جهتی بی‌ربط جالب است: صفحهٔ اول کتاب نوشته شده چاپ اول ۱۳۴۳، چاپ دهم ۲۵۳۵. 


و اما بعد؛ تعارف را اگر کنار بگذارم، این کتاب یک کار ضعیف است با زبانی ضعیف، پیرنگ‌هایی ساده و بی‌پیرایه، توصیفاتی دم‌دستی، و مکالمه‌های پشت سر هم، بدون آن که به خواننده فرصت تنفس بدهد. البته ایده‌های داستان جذابند، مانند استحالهٔ‌ روحی مش حسن به گاو یا استحالهٔ‌ جسمی موسرخه به غول همیشه گرسنه. احتمالاً به خاطر همین ایده‌ها هم بوده که این اثر از ساعدی اینقدر در ادبیات داستانی معاصر به یاد مانده است ولی به نظرم کار در ایده باقی مانده است؛ همین. 


۱۹ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۳: خانم دالووی؛ نوشتهٔ ویرجینیا وولف

خانم دالووی، یک اثر کلاسیک غیرکلاسیک است، یک عاشقانهٔ‌ غیرعاشقانه، یک خواندنیِ عذاب‌آور لذت‌بخش. رمانی با پیرنگی ساده اما پیچیده همراه با جریان سیال خیال. این رمان فقط یک فصل دارد: از صفحهٔ اول تا صفحهٔ آخر؛ حتی تعداد خط‌های سفید بین پاراگراف‌ها، به عنوان فاصلهٔ زمانی، بسیار کم است. زمان در این داستان سرراست نیست؛ نویسنده ناگهان و بی‌خبر نقبی به گذشته می‌زند. شاید تنها نشانهٔ زمان، صدای زنگ ساعت میدان بیگ‌بن باشد، ساعتی یک بار. نام رمانْ خانم دالووی است ولی گاهی صفحه‌های بسیاری در ذهن دیگران می‌گذرد مانند پیتر والش، عاشق سابق او؛ ریچارد دالووی، همسرش؛ سپتیموس، کهنه‌سرباز جنگ؛ سالی، دوست قدیم او؛ و دیگر خرده‌شخصیت‌های داستان. از این جهت خواندن این داستان برای یک رمان‌نخوان یا فقط‌کلاسیک‌خوان توصیه نمی‌شود: اگر کسی از شعر مدرن تا حدی لذت می‌برد، مثلاً شعر «قصهٔ شهر سنگستان» اخوان، و یا از جریان سیال خیال خوشش می‌آید، مثل «شازده احتجاب» گلشیری، این کتاب نمونهٔ بسیاری خوبی برای خواندن است؛ همین بس که این کتاب در حداقل چهار فهرست معتبر صد رمانی که باید خواند وجود دارد (مانند فهرست مجلهٔ تایم). راستی، فیلم «ساعت‌ها» ساختهٔ‌استیون دالدری با بازی نیکول کیدمن، مریل استریپ و جولین مور اقتباسی کاملاً آزاد از این داستان است، البته نه خود داستان بلکه از زندگی وولف زمان نوشتن این داستان. 

از نظر گفتمان غالب بر این کتاب، به نظرم این کتاب بازنمود انسان غربی وامانده در میانهٔ‌ دو جنگ جهانی است، خسته از جنگ واپسین و مضطرب جنگی در آینده. انسانی وامانده بین عشق و جنسیت، بین دین و کفر، بین زیستن و مردن. انسانی که شاید نمونه‌اش خود نویسنده باشد، نویسنده‌ای که عاقبتش به خودکشی انجامید. 


۱۷ اسفند ۹۶ ، ۰۷:۳۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

شرابه‌های سفر ۱۵: هردم‌بیل

بسیار انتظار کشیدم تا این مطلب کوتاهْ آمادهٔ نوشتن شود. از فعل مجهول استفاده می‌کنم، چون واقعاً دست خودم نبود؛ خیلی طبیعی طول کشید. به جای این حرف‌ها بروم سر اصلِ مطلب بهتر است. خاطرهٔ اولین تجربهٔ اورژانس را قبلاً در یک از خاطره‌هایم در همین وبلاگ نوشته‌ام. آنجا نوشتم که آن زمان، دانشگاه برای همسران دانشجوها هیچ بیمه‌ای در نظر نمی‌گرفت و ما هم به خیال خوشِ تندرستیِ جوانی و البته به خاطر واقعیت برهنه‌ای به اسم بی‌پولی، بی‌خیال بیمه کردن شدیم. تا شد آنچه که شد؛ دو ساعت ماندن در اورژانس به علاوهٔ سیتی اسکن (یا به قول خودشان کت‌اسکن) مساوی شد با یک قبض ۱۲۰۰ دلاری. همان لحظه پولش را دادیم؛ گفتیم دندان لق را باید همان اول کند. آخر نمی‌دانستیم که کشور کشورِ هردم‌بیل است؛ قبض‌ها آمدند و آمدند و دیدیم آن ۱۲۰۰ دلار فقط هزینهٔ سلام به اورژانس بوده و قبض نهایی ۶۰۰۰ دلار ناقابل بود: مثلاً ۲۵۰ دلار هزینهٔ صندلی چرخداری که ما را از طبقهٔ همکف به طبقهٔ‌ دوم برد (برای تقریب ذهن می‌گویم: با تاکسی اوبر از دانشگاه تا فرودگاه با چهل دقیقه مسافت حدوداً می‌شود ۶۰ دلار). بعدترش از سر ناچاری فهمیدیم که برای بدبخت‌بیچاره‌ها کمک‌هایی وجود دارد. ما رفتیم و با افتخار حقوق ناچیز دانشجویی‌مان را رو کردیم و تخفیف گرفتیم. خلاصهٔ‌ مطلب، از آن شش هزار دلار، دو هزار و خرده‌ای‌اش را پرداختیم برای بیمارستانی که نه بستری داشت، نه عمل جراحی و نه چیز دیگری. گفتند سنگ کلیه است، خودش دفع می‌شود. گفتند برویم از داروخانه ژلوفن بخریم تا درد اذیت نکند. 


بعدتر همسرم دانشجو شد و این بار بازی دانشگاهش این بود که باید خودش هزینهٔ بیمه‌اش را بدهد. همین کار را کردیم. خبر آمد داریم سه‌نفره می‌شویم. خوشحال و خندان و قدحِ باده به دست، به بیمارستان رفتیم. همه چیز طبیعی بود: زایمان طبیعی بدون حتی تزریق مسکن اضافه‌ای که صدی نود نفر از مادران استفاده می‌کنند، زردی، که برای اکثر نوزادان پسر به وجود می‌آید، و ماندن در پرستاری به قدر دو روز اضافه زیر نور برای نوزاد، و دو شب بستری اجباری مادر طبق قانون ایالتی و یک شب بستری اضافی طبق تشخیص پزشک. گفتیم دیگر بهترین هتل دنیا هم شبی ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ دلار بیشتر نمی‌شود؛ این را که تازه بیمه پوشش می‌دهد. سرتان را اگر نخواهم درد بیاورم، جانم برایتان بگوید که قبض نهایی به چه جان کندنی رسید. آخر کارشان همین است؛ خرد خرد قبض می‌فرستند. آزمایشگاه قبض جدا دارد، اورژانس جدا، پرستاری جدا، اتاق عمل جدا. همین دیگر: پول برق را جدا، پول آب را جدا؛ قصهٔ روسیاهی نظام پزشکی آمریکا شعر سپیدی است برای خودش. از آن‌هایی که بعضی‌ها باز هم برایش به‌به می‌گویند و چه‌چه می‌زنند. حالا چرا قبض‌ها را جدا می‌دهند، یک دلیلش نظام دیوان‌سالاری پیچیده‌شان است، دلیل دیگرش آن که اگر قبض از حدی بیشتر باشد، بعضی قوانین از صادرکنندهٔ قبض می‌خواهد که از آن حد بیشتر را تمام و کمال از بیمه بگیرد نه از بیمار (و بیمارستان بیشتر از آن که یار بیمار باشد، یار بیمه است؛ بیمه زنی است به معنای ترس و همسر جناب بیم.) قصه از سر گرفته شد: دوباره قبض‌ها آمدند و هر چه حساب کردیم دخل‌مان با خرج‌مان جور نشد. دوباره نامه فرستادیم و گفتیم که ببینید چقدر بدبختیم. آن‌ها گفتند باشد اینقدر تخفیف. دوباره گفتیم نه؛ مثل این که دقت نکردید که ما خیلی بدبختیم، مدارکش هم موجود است. گفتند باشد اینقدر تخفیف روی تخفیف قبلی. ولی مگر بستری شبی بیشتر از ده هزار دلار و پوشش بیمه‌ای حدود ۹۰٪، چقدر باید تخفیف بگیرد که با حساب و کتاب ما جور دربیاید؟ آخر آن که نزدیک به شش هزار دلار از جیب مبارک پرداختیم؛ آن هم برای زایمان طبیعی.


دیگر تصمیم گرفته بودم مطلبی در مورد این شعر سپید بنویسم ولی دلم درد گرفت. سر از اورژانس درآوردم. گرچه می‌دانستم نباید بروم ولی دل بود دیگر، زیادی درد داشت. گفتند آپاندیس است؛ گفتم بریزیدش دور؛ گفتند باشد می‌ریزیمش دور. اینترن اتاق عمل گفت تابستان کجا می‌روی؟ گفتم مایکروسافت. گفت چه کار می‌کنی؟ گفتم پردازش متن. گفت چه جالب. گفتم… چه گفتم؟ بقیه‌اش یادم نیست. داروی بیهوشی مرا برد به هیچ. یک شب بستری، چند لبخند از پرستار و دوباره قصهٔ همان قبض‌ها. حالا با این قبض آخری که بعد از دو بار درخواست تخفیف گرفتم، حدود ۳۳۰۰ دلار ناقابل برای بیماری‌ای می‌دهم که اگر به پزشک مراجعه نمی‌کردم، ملاقاتیِ حضرت عزرائیل می‌شدم. عمل زیبایی بینی نبود، آپاندیس بود؛ و ما ادراک ما دردِ آپاندیس.


عددها را خواندید؟ یک بار ۲۲۰۰ دلار، یک بار حدود ۶۰۰۰ دلار و دیگر بارْ ۳۳۰۰ دلار. این‌ها از جیب چه کسانی می‌رود؟ از جیب کسانی که هم دانشجواند و هم بیمه. و حقوقشان ماهی سه هزار دلار بیش نیست، سه هزار دلاری که همان اول حدود سی و پنج درصدش دود مالیات می‌شود. کرایهٔ خانهٔ‌ دانشگاه را دیگر نگویم بهتر است، که غم‌باد می‌گیرید. 


شاید باید قبض‌ها را نگاه داشته باشم برای روز مبادا. خدا را چه دیدی، توی تاکسی‌ای، بی‌آرتی‌ای، مترویی در کلان‌شهرِ تهران یکی حرف از رفاه آمریکا زد، بهشان نشان بدهم و بگویم: «زندگی کردن من مردن تدریجی بود/آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم.»


۱۵ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۳۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی