یادم نیست در کدام کتاب، احتمالاً در یکی از کتابهای مربوط به نقد تمدن غرب از اصغر طاهرزاده، به این مضمون نوشته شده بود که انسان نمونه در جهانِ سنت به فکر تغییر خویش بود ولی انسان نمونه در جهان امروز به دنبال تغییر جهان پیرامونش است. انسان نمونه در سنت به فکر مجاهده و مراقبه و ریاضت نفس بود و انسان نمونه در دنیای نو به دنبال ساختن پل و هواپیما و بسط فناوری است. در این کتاب ما مواجه با انسان نمونه در سنت هستیم. البته تصوف همیشه مطلبی بحثبرانگیز بوده است؛ خاصه آن که کراماتی ذکر شده که با عقل امروزی جور درنمیآید و کارهایی از آنها گزارش شده که با شریعت همخوانی ندارد (مانند سماع با موسیقی) یا رفتارهایی که با سنت نبوی همخوانی زیادی ندارد (مانند انزوا و مردمگریزی درازمدت).
مغز اصلی این کتابِ سیصد و سی و سه صفحهای شاید حدود صد صفحه باشد (البته بماند که مثل اکثر اوقاتی که از نشر سخن کتابی خواندهام، بیتوجهی ویراستار به اصول تایپِ درست مرا آزاد داده). یکسوم آغازی کتاب صرفاً مقدمهای درازدامن از استاد مسلم ادبیات فارسی، محمدرضا شفیعی کدکنی، است؛ همان استادی که همیشه جملهٔ آخر مقدمههای کتابهایش، چه آنها که در اوج دوران دینگریزی شعرای ایران بوده و چه آنهایی که مؤخرترند، چنین است: الحمدلله اولاً و آخراً. لذا اگر محقق ادبی نباشید، میشود این کتاب را با خواندن گذرای ویکیپدیای ابوسعید ابوالخیر شروع کرد و مستقیماً از صفحه ۱۲۵ تا ۲۲۰ را خواند و نیمنگاهی به صفحات آخر داشت که معنی واژگان سخت آمده است. آن حدود ۱۰۰ صفحهٔ میانی شامل ۳۰۰ حکایت بسیار کوتاه است در مورد مقامات ابوسعید. و اما اگر حوصلهٔ کرامات عجیب و غریب صوفیانه را نداشته باشید، خاصه آن که نه قابل اثبات است و نه قابل نفی، میتوانید از حکایت شمارهٔ ۹۰ به بعد شروع کنید. من تا حکایت نودم، حس خوبی نسبت به این کتاب نداشتم. یعنی برایم قابل درک نبود. یعنی چه که شیخ وسط بیابان کسی را سوار شیر میکند؟ یا یعنی چه که شیخ فرمان میدهد که زنی که در حال سقوط است همان جا توی هوا معلق بماند تا زنهای مجلس به دادش برسند؟ همانگونه که گفتم اینها قابل اثبات یا نفی یقینی نیست. مؤلف سعی کرده است فقط آنهایی را بیاورد که در کتابهایی مانند اسرار التوحید عطار نیشابوری آمده باشد ولی باز چیزی از عجیب بودن حکایات کم نمیشود.
و اما بعد، اینها حکایتهاییست که مرا گرفت:
۹۰- یک روز در طوس مجلس میداشت. خلق را جای نبود. معرفی بر پای خاست و گفت: «خدایش بیامرزاد که از آنجا که هست یک گام فروتر نهد.» شیخ گفت: «هر چه انبیا و اولیا گفتهاند همه این مرد بگفت، در یک کلمه. پس ما چه گوییم؟» دست به روی فروآورد و از منبر فروآمد.
۱۰۳- و گفت: «سی سال بود تا خدای را میجستم گاه یافتمی و گاه نیافتمی. اکنون چهل سال است تا بوسعید میجویم و ازو نام و نشان نمییابم.»
۱۰۶- و گفت: «خدای را توان دید و درویش را نتوان دید از بهر آنک خدای هست است و درویش نیست است.»
۱۱۷- و گفت: «اگر فردا از شما پرسند که شما کیستید؟ مگویید که صوفیانیم یا عارفانیم یا مسلمانانیم که دعویِ آن از شما طلب کنند و چنین گویید که ما کهترانیم. مهترانِ ما در پیشاند. سؤال ما ازیشان کنی. و جهد کنید تا خویشتن را با مهتران درخورانید و سری در این سخن جنبانید. اگر گویند شما کیستید؟ گویید سرجنبابانِ سخنِ کسانِ تو که [به] نرخی نیکو از شما برگیرند.»
۱۴۸- نقل است که هر گاه که شیخ قرآن خواندی چون به آیتی رسیدی که حق تعالی سوگند یاد کرده بودی گفتی «خداواندا! این عجزت با که بود که سوگندت میبایست خورد؟»
۱۵۱- نقل است که چون شیخ از آن ریاضتها بپرداختی در پس هر ریاضتی دعاء او این بودی که «خداوندا ابوسعید را از بوسعید برهان!»
۱۶۲- و گفت «اکنون میباید که آن جویی که مردان جُستهاند و یافتهاند از بس که بجستی [همه] آن گشتی. میباید که آن گردی و از خودیِ خود بینام و نشان گردی.»
۱۶۳- و گفت «چون گمان بُردی که حق را یافتی این وقت او را گم کردی و چون گمان بُردی که او را گم کردی این وقت او را یافتی.»
۱۶۵- و گفت «هر کجا پنداشتِ توست دوزخ است و هر کجا تو نیستی بهشت است.»
۱۶۶- و گفت «حجاب میان بنده و خدای آسمان و زمین نیست عرض و کرسی نیست. پنداشت و منی تو حجاب توست. تو خود از میان برگیر و به خدای رسیدی.»
۱۶۷- و گفت «وحشتها از نفس است. اگر تو او را نکشی او تو را بکشد و اگر تو را قهر نکنی او تو را قهر کند.»
۱۷۹- و گفت «هیچ حجاب نبود میان خلق و حق. جلال او بر جمال او غیرت بود. هوا را در میان افکند تا حجاب شد. هر که خواهد که به کلی حجاب برخیزد هوا را از میانه برباید داشت تا جز خدای تعالی در هژده هزار عالم هیچ چیز نبیند.»
۲۰۳- و گفت «متنعمان دنیا به دنیا متنعماند و متنعمان آخرت به اندوه متنعماند. اندوه حصاری است از حمایت حق بنده را از بلاها.»
۲۰۴- و گفت «اهل دنیا صیدشدگان ابلیساند به کمند شهوات و اهل آخرت صیدشدگان حقاند به کمند اندوه.»
۲۱۰- و گفت «درویش نبود، که اگر درویش بود، درویش نبود.»
۲۱۷- و گفت «خلق از آن میرنجند که کارها پیش از وقت طلب میکنند.»
۲۸۱-
بس که جستم تا بیایبم من از آن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
تا که میجستم ندیدم چون بدیدم گم شدم
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
۲۸۳- و چون شیخ را وفات نزدیک آمد، گفت «ما را آگاه کردند که این مردمان که اینجا میآیند تو را میبینند اکنون ما تو را از میان برداریم تا اینجا آیند ما را ببینند.»
۲۹۷- و شیخ علی سنجاری گفت: شیخ را به خواب دیدم، بر تختی. گفتم «یا شیخ! ما فعل الله بک؟» شیخ بخندید و سه بار سر بجنبانید و گفت، بیت:
گوی در میان فکند و خصم را چوگان شکست
میبزد زین سو بران سو بر مراد خویش گوی
از رباعیات شیخ:
در کوی غم تو چند پویم آخر؟
رخساره به خون دیده شویم آخر؟
پرسند اگر از پی چندین تک و پوی
«از دوست چه یافتی؟» چه گویم آخر؟
شب آمد و چشمم از فراقت بگریست
وان چشم دگر کرد بخیلی نگریست
چون روز وصال گشت آن چشم وصال
گفتا: نگریستی نباید نگریست