از دنیا برایش
یک خیابان کپکزده مانده است
از خیابان یک خانهٔ ورمکرده
و از خانه
یک اتاق خواب کوچک
با تختخوابی که شب به شب
بزرگتر میشود
واقعاً به جز تکههای محدودی مثل قطعهای که نوشتهام، نتوانستم از شعرهایش لذت ببرم و جهانش را بفهمم.
از دنیا برایش
یک خیابان کپکزده مانده است
از خیابان یک خانهٔ ورمکرده
و از خانه
یک اتاق خواب کوچک
با تختخوابی که شب به شب
بزرگتر میشود
واقعاً به جز تکههای محدودی مثل قطعهای که نوشتهام، نتوانستم از شعرهایش لذت ببرم و جهانش را بفهمم.
برخی از غزلهای این مجموعه نشان از قریحهٔ خوب و مطالعهٔ فراوان این شاعر جوان دارد از جمله غزلی که در آغاز کتاب آمده است:
شبی که سوختم از خاطرات خام گذشتم
حلالت آنهمه دلتنگیِ مدام، گذشتم
غرور با تو برایم حقیر بود، همیشه
به احترام تو از خیر احترام گذشتم
پس از تو از همهی بوسههای ساعت مستی
اگر حلال بریدم، اگر حرام گذشتم
نخواستم که به هر آبودانه دل بسپارم
چهقدر بعد تو از بام پشتبام گذشتم
حکایت من و تو داستان مختصری بود
سلام کردم و از پاسخ سلام گذشتم
اوایل دههٔ هشتاد در دوران نوجوانی پای ثابت جلسات ادبی بودم و در آن جمعی که شعر موزون به هیچ گرفته میشد، حرف از پدیدهای در غزل امروز بود به اسم محمدسعید میرزایی. کسی که غزل روایت را پی گرفته است، میتواند از کلمات امروزی در غزل استفاده کند و مانند داستان غزل بگوید. از وزنهای جدید در غزل استفاده میکند و توانایی خارقالعادهای در استفاده از قوافی سخت دارد. گذشت و دانشجو شدم و تهران و خیابان انقلاب و فروشگاه خانهٔ شاعران و «الواح صلح» از میرزایی. کتابی ضخیم پر از شعر زخیم (پر از زخم). با هماتاقیام در خوابگاه میخواندیم و میخندیدیم به بازیهای زبانی بیموردی که انجام میداد: بعدتر کتاب «مرد بیمورد»ش را نیز خواندم و اندکی از «الواح صلح» قابل تحملتر بود. در الواح صلح، یکی از غزلها ردیفش «خون و استفراغ» بود و اگر درست خاطرم باشد آخرین بیتاش این بود: «فعل فعل فعلاتن، فعل فعل فعلات/صدای نالهٔ غوکان و خون و استفراغ».
مرحوم عباس صفاری ساکن لسآنجلس بود و کتابهایش در ایران منتشر میشد. خیلی از ایشان تعریف شنیده بودم و منتقدان بهنامی او را ستودهاند اما من هر چه تلاش کردم نتوانستم با زبان و جهان این شاعر ارتباط بگیرم. اگر حرف منتقدان را نادیده بگیرم، به نظرم اصلاً این شعرها خوب نیستند. بخشی از یکی از شعرهای صفاری در مجموعهٔ دیگری را اتفاقی دیدم و به نظرم تصویر جالبی داشت:
از هزاران زنی که فردا
پیاده میشوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند
مثلاً در همین نمونهٔ بالا نمیفهمم چرا نباید بنویسد «از قطار پیاده میشوند». تکرار زیاد ساختارهای نحوی ناآشنا در این مجموعه برای من آزاردهنده بوده است و حتی نتوانستم همهٔ شعرهای این مجموعه را کامل بخوانم.
تعداد زیادی شعر سپید که بر اساس تاریخ از اواخر سال ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۶ نوشته شده است. زبان شعر بسیار ناسلیس است: چه نیازی به جابجایی نهاد و گزاره، فاعل و فعل و مفعول در شعر سپید است وقتی وزن مشخصی وجود ندارد؟ حتی در ذهنم تلاش کردم معادل نحوی نسبتاً درست آن را بازخوانی کنم و به نظرم آمد که اتفاقاً خوشخوانتر میشود. از نظر مضمون واقعاً نمیدانم چه بگویم؟ به نظر میآید این کتاب حاصل تراوشات ذهنی دوران بازنشستگی باشد (الان دارم سعی میکنم حفظ ادب کنم).
نوشتههای این مجموعه سبک خاصی دارد: شعر و در ادامه نثری کوتاه در توضیح اتفاقی یا خاطرهای مرتبط با شعر. در مجموع به نظرم رسید باید شعرها را پشت هم خواند چرا که سبکی شبهروایی دارند. یک جورهایی مرا یاد آثار «هوشنگ ایرانی» انداخت. اما این سطح از استفاده از زبان ساده بدون پیرایهها و آرایههای ادبی دلچسب نیست.
او
به ماه نگاه میکرد
و من
به فکر شعری نو بودم
پرسید
اگر روزی
از آن تو نباشم
باز
آنِ تو خواهم بود؟
هر بار که به ماه نگاه میکنم به یاد و او نیل آرمسترانگ میافتم. لبخند میزنم و شوری برای نوشتن در من بیدار میشود ناگفتنی.
دیشب، پیش از خواب، داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر آرمسترانگ به جای پرچمی که به کرهٔ ماه برد، چند کتاب شعر با خودش میبرد. در آن صورت، ماه به چشم مردم دنیا خیلی زیباتر میشد. خیلی.
دوستت دارم یعنی
سر بچرخان به سمتی که شانهام میلرزد
با سر انگشتهات اشکهام را پاک کن
بپرس اتفاقی افتاده است
چنگی به دل نزد. برخی از شعرهای این مجموعه را محسن چاوشی خوانده و نوآورانه اجرایشان کرده است. مانند شعر «ببر به نام خداوندت...» یا «بباف مویت را؛ اگر مرا آن مو طناب دار شود»
هر چه سعی میکنم نمیتوانم با شعرهای حسین صفا ارتباط برقرار کنم و چیزی بیشتر از بازیهای زبانی ملهم از غزلیات شمس نمیبینم.
خود کتاب چنگی به دل نزد: شاید به این خاطر که صفا اصل کارش غزل است. اما مقدمهٔ کتاب جالب بود:
خواب چند جلد از کتاب تازهام را دیدم. اسم کتاب «دریا» بود با جلدی مشکی. دیدم کتابها در دستم فرسوده شدند و ورقورق شدند. وزقها از دستم شره میکردند.
یکی از دوستانم در خوابم بود. به او گفتم: ببین! این اوراق پراکنده، کتاب تازهی مناند. گقتم: اسم کتابم دریاست. گفتم: بیشک مادرم خوشحال خواهد شد که اسمش را بر کتابم گذاشتهام. بیدار که شدم اسم مادرم ترگس بود. پس اسم کتاب تازهام را گذاشتم نرگس.
از خوابهایم سردرنمیآورم. جز یکی:
این خواب را سالهاست میبینم. میبینم که از محلهی قدیمیمان بیرون میزنم. خیلی دور نشدهام که به کوچهباغی میرسم. یعد میرسم به منظرهای باشکوع و لبریز از درختان سبز با جادههای حاکی و مارپیچ.
شکل ابرهای خوابم را (از بس که این خواب را دیدهام) از برم. همهجای جنگل را وجببهوجب میشناسم. مخصوصاً درهای را که منتهی میشود به دریاچه.
در بیداری بارها از خودم پرسیدهام که آن بهشت کجاست یا کجا بوده؟ وقتی در آن خوابِ زیبا قدم میزنم، و بعد از اینکه زمانی لایتناهی را طی میکنم و بیدار میشوم، احساس میکنم که چیزی در من در حال یادآوری شدن است. چیزی مثل زاییده شدن، مثل متولد شدن.
پیش از تولد، من کجا میتوانستهام بوده باشم جز یک رحِم.
دریا گاهی رحِش را به خواب من میآورَد: جنگلی در دریا. و پرندهی قدکوتاهی درخواب، در جنگل.
پرندهی قدکوتاهی که درختها او را با انگشت اشاره نشانِ هم میدهند.