روزهای اخیر مأنوس بودم با چند کتاب تاریخی از عبدالحسین زرینکوب: تاریخ مردم ایران قبل از اسلام، تاریخ مردم ایران از پایان ساسانیان تا پایان آلبویه، بامداد اسلام، و در نهایت تاریخ ایران بعد از اسلام.

زرینکوب این کتابها را به هدفهای مختلف نگارش کرده است اما همپوشانی بسیاری در این کتابها یافت میشود. خاصه کتاب تاریخ مردم ایران که بیشتر تلاش کرده احوالات مردم را نیز مورد واکاوی قرار دهد اما شوربختانه شاید به دلیل کمبود منابع تاریخی، در بسیاری جاهای کتاب، مطالب خلاصه شده در سلسلهای از آمدنها و رفتنهای سلاطین و حاکمان. از باب کمالطلبی میخواستم خلاصه و بریدهنگاری مفصلی از این بیش از ۲۰۰۰ صفحه ارائه کنم اما دیدم در واقعیت امر با مشغلهٔ کاریای که دارم امری دستیافتنی نیست. بنابراین در این جا چند مطلب را که در حافظهام پررنگ نقش بسته است مینویسم.

در ایران باستان بر اساس زیست عشایری، اسامی پسوندهای اسب (مثل جاماسب) یا شتر (مثل زرتشت) داشته است. از اینها برمیآید که احتمالاً زرتشت در منطقهای حاشیهٔ کویری میزیسته است.
آریاییها وقتی به ایران رسیدند آن طور نبوده که با سرزمینی خالی از سکنه آمده باشند. اقوام مختلفی مانند کاسپیها، تپوریها (طبری)، آخوذها (خوزستان) و سکاها (اشکنازیها) در جاهای مختلف جغرافیای ایران میزیستهاند. مثلاً آن که بخشی از سکاها از شمال غربی نزدیک به روسیهٔ امروزی به جنوب شرقی میروند و به دلیل کثرت جمعیتشان آنجا که زرنج بوده، نامش میشوند سکستان، سگستان، سجستان، و نهایتاً سیستان. الان یهودیهای اروپاییتبار اکثریتشان نسب به اشکنازیها دارند.
هخامنشیان بر اساس ساختار ساتراپی حکومتگردانی میکردند. ساتراپ چیزی شبیه ایالات خودمختار اما وابسته بودهاند. وقتی فیلیپ مقدونی که از قوم وحشی و بدوی مقدونی بود داشت اوج میگرفت، هخامنشیان که آن موقع درگیر فسادهای داخلی خودشان بودند از این مسأله خشنود بودند چرا که قدرت مقدونی معنایش ضعف یونان بود. غافل از آن که فرزند همین فیلپ، اسکندر چنان قدرتی میگیرد که خاک ایران را به توبره میکشد. آخرین ساتراپی که از ایران جلوی لشکر اسکندر مقاومت جانانهای کرد و دو ماه زمان خرید جایی نبود جز غزه!
در مورد اشکانیان بسیار کم میدانیم و بیشتر آن چه که میدانیم مربوط به سنگنوشتههای رمزکاویشدهٔ اخیر است و البته آثار یونانیان. اما نکتهٔ جالب آن است که اشکانیان که نسب به اشک دارند و از اشکاباد (عشقآباد) شروعشان بوده است، بسیار معروف بودهاند به فیلهلن که یوناندوست بودند و علاقهای وافر به فرهنگ یونانی داشتهاند. به بیان امروز شاید بشود گفت غربگرا بودهاند. تصور دو دهه حکومت پراکندهٔ یونانیها (سلوکیان) و سپس چند قرن حکومت اشکانیان، این مطلب را متبادر میکند که بخش قابل اعتنایی از فرهنگ باستان ما متأثر از فرهنگ یونانی بوده است. اتفاقات جالب تاریخی یکیاش آن است که مهرداد (میترادات) ششم به دلایلی مورد علاقهٔ پادشاه یونان بوده است و یونانیان آن زمان شهره به همجنسبازی بودهاند: چیزی که در فرهنگ ایرانیها رواج نداشته است و قبیح شمرده میشده است.
ظاهراً بین پادشاهان هخامنشی و اشکانی (و شاید حتی ساسانی) ازدواج با محارم (خواهر، فرزند یا مادر) باب بوده. در این که دلیلش چه بوده یا این امر قبح فرهنگی داشته یا نه نمیشود راحت قضاوت کرد. آن دوره دین رسمی نیز زرتشتی نبوده و حتی قضاوت در باب مباح بودن این امر در آیین زرتشت بحث است. ظاهراً خسروپرویز ساسانی هم اشتهای عجیبی در همسرگیری داشته است و برخی مورخین تا بیش از هزار همسر در حرامسرا را نیز ذکر کردهاند.
پس از حادثهٔ سقیفه، جملهای از سلمان فارسی نقل است که به فارسی گفته است: ظاهراً از بس حیران شده که یادش رفته مخاطبش عربزبان است. آن جمله «کردید و نکردید» است.
عمر بن عبدالعزیز از خلفای اموی تصمیم میگیرد راه پدرانش را تغییر دهد. سب اهل بیت را ممنوع میکند و بنا میگذارد باغ فدک را به آل هاشم بازگرداند. اما ظاهراً قدرت دیگران بیش از او بوده و عمر خلافتش کوتاه میشود (احتمالاً به قتل رسیده است).
شعوبیگری و در عین حال علویگری ایرانیها ریشهٔ تاریخی در حب و بغضهای تاریخی دارد: بنیامیه فاتح خراسان بود. زیاد ابن ابیه که پدر مشخصی نداشت حتی دورهای به درخواست مالک اشتر، از استانداران لشکر علی ابن ابیطالب بود. معاویه به خاطر منافع سیاسی حاضر شد این ننگ را به جان بخرد و ادعا کند ابوسفیان پدر زیاد است و او را برادر خود خواند. امویها به شدت نژادپرست بودند و خراسان و اصفهان را پر از عرب کردند. آنطوری که تشخیص عرب از ایرانی برای بسیاری دشوار میشد. نفرت از عربها بالا گرفته بود. ابومسلم از همین نفرت استفاده کرد و قیام سیاهجامگان را به راه انداخت. البته بعدتر با دسیسهٔ عباسیها کشته شد. با آمدن مأمون و علیبن موسیالرضا به خراسان، طاهر ایرانی به دستور مأمون، امین دیگر فرزند هارون را میکشد و ظاهراً به خاطر تعامل برای بیعت با امام رضا معروف به طاهر ذوالیمینین میشود چرا که با دست چپ بیعت گرفت. همین طاهر اولین حکومت ایرانی بعد از اسلام را تلاش میدهد، حکومتی که نسبت غیرمستقیمی با ظهور اهل بیت در ایران داشتند. مخالفان حکومتهای وقت به خاطر جغرافیای خشن و کوهستانی دیلم و طبرستان به شمال ایران آمدند. از جمله ناصر الحق (ناصر اوتروش) که از چالوس تا آمل و ساری را برای اولین بار مسلمان کرد آن هم از نوع مسلمان زیدی (هنوز در یمن قبرستان طبریهای که به حکم جهان ناصر به یمن رفته بودند وجود دارد) و مقبرهٔ ناصر الحق در آمل برای یمنیها مقدس است. کار به جایی میرسد که در دورههایی از خلافت عباسی، عرب بودن هزینه داشته است و آنها که از نظر شعوبیها سوسمارخور بودهاند باید عرب بودنشان را پنهان میکردند.
همیشه فکر میکردهام چالوس روستایی بیاهمیت بوده که پس از رضاخان تبدیل به شهر شده است. اما از تأکید چندبارهٔ زرینکوب برمیآید که چالوس و منطقهٔ کلار (که هماکنون از آن کلارآباد، کلاردشت و کلارستاقش هنوز باقی مانده است) به دلیل قرابت به دیلم و جغرافیای خاصش مأمن بسیاری از مخالفان بوده است. آن موقع سه منطقهٔ تپورستان، رویان و دیلم در شمال کشور بوده است که رویان تقریباً میشود از محمودآباد تا تنکابن. اولین قیام علوی در منطقهٔ کلار و چالوس بر ضد آل طاهر شکل میگیرد. و همین باعث میشود به مرور حکومتهای با بنیهٔ علوی مانند آل بویه و آل زیار شکل بگیرد. از آن دوران اسمهایی مانند گنبد کاووس یادگار مانده است. که کاووس فرزند وشمگیر آل زیار بوده است. ظاهراً در دوران آلبویه و آلزیار فرهنگ ایرانی-اسلامی توفیقات بسیار زیادی از نظر رشد علم و فرهنگ داشته است.
شاید نقطهٔ عطف انحطاط نظام خلافت نفوذ ترکان در دیوانسالاری بوده است. برخی از خلفای عباسی از مادر نسب به ترکان داشتند (ترکان ماوراءالنهر) و این ترکان به مرور برای خود ساختار درهمپیچیدهای ساختند که نظام حکمرانی را غرق در فساد کرد.
سلام. امروز تصادفا به وبلاگ شما رسیدم. دیدم از اردیبهشت ۸۶ متن های بایگانی شده دارید. خیلی احساس آشنایی دارم با شما بدون اینکه بشناسم . اردیبشهت ۸۶ عجیب ترین و خالص ترین ورژن از خودم رو دیدم. اینجا احساسش کردم، منظورم خلوص بود.
نمی دانم چقدر آدم خالصی هستین ولی می دانم هستین. پاینده باشین.