محمدصادق رسولی

۵ مطلب در تیر ۱۳۸۶ ثبت شده است

از جاده -2-

به کوه‌های نم‌خورده

به سنگ‌هایی که روی ساقه‌ی کوه ریشه دوانیده‌اند

دارم هی زل می‌زنم

 

به شیبی که روی من سُر می خورد

آن‌قدر خیره شده‌ام

که آبشار شر و شر

روی واژه‌هایم خیس.

 

برای خلق صحنه‌ای دیگر

نیاز به سبقتی مه‌آلود دارم.

 

۲۲ تیر ۱۳۸۶

 

۳۱ تیر ۸۶ ، ۰۵:۴۳ ۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

از جاده-1-

با این آسمان دست‌به‌نقد

و شعرهایی نسیه که هی وسط حرفم می‌پرند

جاده‌ای روی قلبم می‌سازم

شاید واژه‌ها

از روی قلبم پیاده بروند

 

۲۲ تیر ۱۳۸۶

۲۶ تیر ۸۶ ، ۰۶:۴۵ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

خاطرات یک دیوانه -۲-

صحنه اوّل:

من از درون خودم می‌نویسم

شعرم درونی شده است

به روده‌هایم که می‌رسم

بوی پپسی می‌گیرم

آری

دجله‌ی من از پپسی پر است

و هیچ حرامی نیست

که بر من این رود را ببندد !

 

یادش بخیر

روز‌هایی را که

با یا علی

بحول‌الله می‌گفتم

و سهواً سجده‌دار می‌شدم

مگر که علی می‌توانست

مرا به سجده بیاندازد

حالا آن مرد دارد با چاه می‌گرید

و من

در چاه خودم فرو رفته‌ام.

 

صحنه دوم:

درست که پپسی‌ها

بازار را گرفته‌اند

امّا نمی‌دانم چرا

آب‌دوغ‌ها

به جان هم افتادند

آهای

یک مرد نیست

که این کساد را خراب کند؟!

 

صحنه سوم:

 

باز بوی تو

در درونم می‌میرد

آری مرد گفته بود

که شما

شکم‌هاتان از پپسی پر است

حرفم را نمی‌فهمید!

 

آری

سردآبرود هم می‌تواند کوفه باشد

وقتی

چشمانم

عریانیِ گرگ‌های شدیداً باکره را می‌بلعد.

 

صحنه چهارم:

" نه مادر!

نفرین نکن!

که او شهر را به حال خود وامی‌گذارد "

-        این ها را مرد می‌گفت-

و شهر ماند

با خدایی‌ که چشمانش

شهر را

خیره مانده است.

 

صحنه پنجم:

 

پلاژ

بوی جمعه دارد

. قایق‌ها

                                                جمعه را

کرایه‌کشی می‌کنند

مادر ابر‌ها را می‌گرید

آن مرد در باران نمی‌آید!

آن مرد باران را نمی‌آید!

آن مرد می‌آید!

 

صحنه ششم:

 

شلوغ که می‌شوی

سایت‌هایی که

دارند از باکره‌گی می‌میرند

تو را

هم‌بستر می‌شوند

نمی‌دانم چرا این‌ها

با این همه روسپی‌گریشان

همیشه باکره می‌کنند!

 

یک‌بار هم که درویش می‌شوی

سر از یاهو در‌می‌آوری:

" یا حق

-        خلخال از پای زنان مسلمان درآوردند

-        دست های مرد را منفجر کردند

-        آن مرد نمی‌آید باور کنید!"

خبرها را که باور می‌کنی

جدی‌جدی

آن مرد نمی‌آید.

 

صحنه هفتم:

 

هفت بار این شعر را غسل می‌دهم

امّا نمی‌شود با آن یک رکعت هم رکوع رفت

صد بار شعرم را با دریاها شسته‌ام

امّا این سگ

-        سگ لعنتی-

آدم هم نمی‌شود

چه برسد به شعر

...

 

۳ تیر ۱۳۸۶

۰۴ تیر ۸۶ ، ۱۰:۰۶ ۲۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

می خواهم نوشته‌هایم را به گور انسانیتم روانه کنم

اینجا واژه شهید می‌شود

   و هر شعری لایق ...

 

می خواهم بنویسم

اینجا

همین جایی که بوی تو را بیشتر می‌رساند

-حتی اگر گوش‌ها را بگیری

بوی تو بیش‌تر شنیده می‌شود

در شرماشرم حضور تو

آرام می‌شوم

و شرم می‌کنم

  که

     هستـــم

 

۱ خرداد ۱۳۸۶

۰۳ تیر ۸۶ ، ۰۷:۰۵ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

وقتی آینه‌ها جوابم نمی‌دهند

 

دلم می‌خواهد

 

خودم را

 

روبرویشان بشکنم.

 

شاید جواب

 

از خرده‌خرده تنم

 

بتابد روی آینه

 

تا پاسخ

 

شروعی دوباره باشد

 

برای سوال‌های بی‌جواب.

 

 

 

۳۱ خرداد ۱۳۸۶

۰۲ تیر ۸۶ ، ۰۶:۴۲ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی