یک شب که مرگ بر سر انسان چکید و رفت
از قلّههای قاف به نامت رسید و رفت
مرگ از شکوه اسم تو جانش به لب رسید
بیتاب گشت، بر سرِ قلبت تپید و رفت
آن آینه که ناگهان در روبروی تو
درد زبان عشق تو را هم چشید و رفت
یک مشت درد بر سر نامت نهفته بود
ناگفتههای نام تو شد ناپدید و رفت
تابوت میبرند به سرِ واژههای شهر
قیصر از این زمانۀ ظلمت رهید و رفت
۹ آبان ۱۳۸۶