دختران محجبهٔ زیادی در شهر کارس ترکیه خودکشی کردهاند.
دختران محجبهٔ زیادی در شهر کارس ترکیه خودکشی کردهاند.
«آخ خدایا، آخ…
کی سری به کردستان میزنی؟»
مادرم همیشه این را میگفت
(ص ۵۱)
عدنان الصائغ اهل کوفه است؛ در جنگ ایران و عراق به صورت اجباری شرکت کرده است، بعد از جنگ از کشور فرار کرده و مدتی در سوئد و اکنون در لندن زندگی میکند. این کتاب مانند دیگر اثر این مترجم (تاریخ دلتنگی از محمود درویش) گردآوری شده است و همان نقاط ضعفی که برای دیگر کتاب برشمردم، در اینجا وجود دارد و اطالهٔ مطلب نمیکنم.
سرزمینی کشید روی رومیزی
مملو از خانههای روشن و پلها و درختان و گربهها
با بلیتی در دست و
چمدان و کودکانش بر دوش
به آنجا سفر کرد
ولی مأموران گمرگ در مرز بیدارش کردند
پیشخدمت شرابخانه را دید
که به شدت تکانش میداد
با رؤیایت به کجا فرار میکردی
بدون پرداخت صورت حساب…؟
این کتاب(چه) گردآوری دستنوشتهای از قاسم سلیمانی است که در آن زندگی خود از کودکی تا جوانی یعنی سال آخر پهلوی را شرح داده است. این کتاب را از دو منظر میشود دید: اولی خود نوشته؛ و دومی نحوهٔ نشر آن.
در مورد خود نوشته:
ای پدر مرا به کجا میبری؟
- به سمت باد
چرا اسب را تنها گذاشتی؟
- به خاطر این که با خانه انس پیدا کند
که خانهها
بیحضور ساکنین ویران و مردهاند
محمود درویش از مهمترین شاعران معاصر جهان عرب است که به خاطر فلسطینی بودنش همزمانی که شاعر عاشقانهسراست، حماسهسرایی نیز کرده است و از این جهت جایگاه منحصر به فرد در شعر معاصر عرب دارد. این کتاب دو بخش اصلی دارد: نخست آشنایی با درویش، زندگیاش و شعرهایش بر اساس مستندات، و دومین بخش شعرهای برگزیده.
این کتاب را از سه وجه میشود بررسی کرد:
سابق بر این که به عبارتی میشود دورهٔ دبیرستان و اوایل دورهٔ کارشناسی، به خاطر تأثیری که حضور در جلسات ادبی پر از نوگرایان در من داشت، اندک شبهلذتی از این سبک ادبی که بیشترش بازی زبانی است میبردم. اما الان هر چه بالا پایین میکنم از این دست شعرها و شاعرها که کم هم نیستند و به نحوی تالی فاسد جریان نوگرای بعد از شاملو بودند، هیچ خوشم نمیآید. گویا بازی زبانی و نوبازی و البته نقدهای پرطمطراق نوشتن و حرف از پستمدرنیسم زدن شأنش بالاتر از این باشد که سعی بشود خیالانگیزی و زیبایی شعر، همانگونه که در سنت ادبی ما بود، و مهمتر از همه ارتباط با عامهٔ کتابخوان جدی حفظ شود.
نمیدانم! شاید اشکال از گیرندهٔ من است. از یدالله رؤیایی که تازه فهمیدم اخیراً فوت شده تا همین علی باباچاهی، شعرهایی که با نحو بازیبازی میکنند و تهش چیزی دستگیر آدم نمیشود. من با اکثر شعرهای شاملو هم ارتباط برقرار نمیکنم اما آن بیشترش مسألهٔ سلیقه است؛ اما در مورد این جریان خاص نوگرا مانند باباچاهی، با اصل مسأله شک بنیادین دارم.
یکی از شعرهای این مجموعه که همنام عنوان کتاب است (فاصلهگذاریها عمدی و از طرف شاعر است):
«جلای وطن»
آموختن گریه چقدر زمان میبرد؟
چقدر طول میکشد
یک درخت اسمش را یاد بگیرد؟
برای دوستی که رفته است
چند روز باید محزون ماند؟
رفتن تو اما
شباهت عجیبی
به باران در گرمترین روز سال دارد
تو تنها چمدانی کوچک را بردی
و نمیشود زبان فارسی را سوار هواپیما کرد
نمیشود کلمات را به سرزمین دیگری برد
و در سرزمین دیگری کاشت
نه!
نمیشود با آفتاب سرزمینِ دیگری گرم گرفت.
این دومین مجموعهٔ شعر حسین جنتی است. جنتی در مجموع یک سر و گردن از همنسلانش بالاتر است، اما واقعیت تلخ آن است که همنسلان کوتاهقدی دارد. شعرهای جنتی اجتماعی و سیاسی است و قرینههای روزآمدش را میشود کاملاً رصد کرد:
به دست بسته، عبث در پی گشایش کاری
هزار قفل گران را که واکند به کلیدی؟! (ص ۳۷)
تکبیتهای زیبا هم زیاد پیدا میشود؛ مثلاً:
اگر به کشتن من آمدی چراغ نیاور
که سالهاست به جز سایهام سپاه ندارم! (ص ۶۳)
صد برگهٔ سفید پسش دادهام، بس است
کِی خسته میشود فلک از امتحان من؟ (ص ۵۲)
قبلاً دو مجموعه از کارهای غادة السمان را خوانده بودم (غمنامهای برای یاسمنها و زنی عاشق میان دوات) که هر دو ترجمهٔ کتابهایی با همان نام بودند. این مجموعه ظاهراً گزیدهٔ ۳۶ شعر کوتاه عاشقانه است که از کتابهای مختلف برداشته شده است (ظرف نیم ساعت این کتاب تمام میشود!). جالب آنجاست که اولین باری که شعر غادة السمان را خوانده بودم، دبیرستانی بودم و یکی از شعرهایش را هنوز یادم مانده بود و در این کتاب دوباره خواندم.
بگذارید اعتراف تلخی بکنم: من شعر خارجی را کم میفهمم. بارها تلاش کردم شعر انگلیسی بفهمم. همهٔ کلمات را میفهمم اما شعریت شعر را فهم نمیکنم. هر هفته شعرهای منتشرشده در نیویورکر را تورق میکنم ولی هیچ ارتباطی برقرار نمیشود که نمیشود. غیر از استثنای امیلی دیکنسون، حتی شعرهای معروف والت ویتمن و تی اس الیوت را نمیفهمم. انگاری واژههای زبان مادری تداعی شاعرانه دارند که شعر خارجی به ما القا نمیکند. ترجمه به زبان فارسی این مشکل را تا حدی حل میکند.
بگذریم؛ این شعری بود که از کتاب غمنامهای برای یاسمنها در این کتاب آمده و هنوز در یادم مانده است:
سال ۸۶ محمدرضا طاهری را در جلسهٔ نقد شعر خصوصی با شاعران مذهبی دیدم و با هم در مترو همسفر بودیم. مرا تشویق کرد به خانهٔ شاعران بروم و بیشتر تشویقم کرد شعر را جدی بگیرم. احتمالاً که نه، حتماً مرا به خاطر ندارد. او آن موقع دانشجوی کارشناسی بود و بعدتر شاعر جدیتری شد. سال ۸۷ در بیت رهبری شعر خواند ولی بعد از سال ۸۸ کلاً جزو گروه معترض قرار گرفت و شعرهایی حتی برخلاف نه دی سرود که آن موقع در صفحهٔ فیسبوکش میگذاشت. بعضی از آن شعرها در این کتاب است. این مجموعه که دومین مجموعهٔ شعر محمدرضا طاهری است، بیشترش غزل است با مضمون اجتماعی و وزنهای مستزاد که به نحوی ادامهٔ راه سیمین بهبهانی و حسین منزوی است. یکی دو شعر اول این مجموعه خیلی خوب هستند اما از آن به بعد شعرها بیجان هستند.
شعر جوشید و بر زبان آمد، از گلو استخوان درآوردند
شعر من بافههای ذهنم نیست، زخمهایم زبان درآوردند