۰
این نوشته سفرنامه است و سفرنامه نیست. بیشتر سفربیانیه است تا سفرنامه. اگر حوصلهٔ حرفهای گلدرشت ندارید ادامه ندهید. آخرش یا وقتتان تلف میشود یا عصبانی میشوید و چند لیچار بار نویسنده میکنید. بگذارید حرف آخر را همین اول بزنم: حقیر فقیر سراپاتقصیر مدتهاست به این نتیجه رسیدهام که هر چه گفتنی بوده تا حالا گفتهام و بیشتر از این دیگر حدیث نفس است و گفتمگفتهای روزمره. توی اینترنت پر است از این حرفها. پس بهتر است حرفی به حرفهای بیهودهٔ این جهان اضافه نکنم. خاصه آن که بعد از فراگیر شدن تلگرام، متوجه به وجود آمدن گروههای مرتبط با موضوع تجربهٔ زندگی در غرب شدم و بعد از مقایسهشان با نوشتههای خودم، دیدم وقتی کسی بهتر مینویسد و وقت و حوصلهٔ بیشتری دارد، چه کاری است آخر من هم این وسط پابرهنه بپرم و افاضه کنم؟ دیگر اینکه همهٔ حرف «همسفر شراب» از نیویورک بود. حال که دارم از نیویورک میروم، حرفی باقی نمانده است. تنها چیزی که به نوشتنش ادامه میدهم، نوشتههای تحت عنوان «شرابههای سفر» است که هر وقت مطلب کوتاهی به ذهنم رسید، مینویسم. خب دیگر؛ حرفم تمام شد. از اینجا به بعدش دیگر خواندن ندارد. خدانگهدار. نه نه صبر کنید. تا یادم نرفته بگویم که ممنونم از شمایی که خواندید، تشویق کردید، نظر دادید، ایرادها را یادآور شدید و مایهٔ دلگرمی بودید. سپاس و خدانگهدار.
۱
پزشک گفت معلوم نیست چه مرگم است. این طوریِ این طوری که نگفت، ولی اگر ترجمهاش میکردم چیزی میشد توی همین مایهها. تازگیها علاوه بر دستهایم که مدتهاست به نوشتن حساس شدهاند، چشمهایم هم با دیدن مشکل پیدا کردهاند، مخصوصاً اگر صفحهٔ رایانهای، گوشیای یا هر صفحهٔ منوری باشد. پزشک خودکار را گرفت جلوی چشمم. خودکار را عقب و جلو کرد. نهیب مختصری زد که چرا چشم چپم پیِ خودکار نمیرود. چیزی برای گفتن نداشتم. چند آزمایش سادهٔ دیگر تکلیف چشمهایم را روشن کرد. مردمکهایم موقع تمرکز روی صفحهٔ رایانه بعضی وقتها واگرا میشدند و دچار دوبینی مختصر ولی نامحسوسی شده بودم که باعث میشد مغز و چشمم هماهنگ نباشند. نتیجهٔ این واگرایی چشمدردهای عجیبی بود که مرا از کار کردن میانداخت. هر کاری میکردم هیچ مشکلی نداشتم، فقط مشکلم کار با رایانه بود. شدم مثل واعظی که لال شده باشد، یا خطاطی که قطع ید شده باشد، یا ماهیای که توی خشکیْ یله کرده باشندش. از همهٔ دار دنیا، به همین چشمهای چون عقابم مینازیدم که آن هم به تبی و در شبی، شاید هم در شبهایی، کارش ساخته شد. همان شبهایی که مجبور بودم به خاطر علی در نور کم کار کنم. علی که به دنیا آمد، به خاطر آن که راحتتر بخوابد، اتاق را نیمهخاموش میکردم. قبل از به دنیا آمدنش، به سفارت زنگ زدم و گفتم نیاز فوری داریم که مادرم ویزا بگیرد و بیاید و کمکدست باشد. منشیِ پشت تلفن سفارت با لهجهٔ ارمنیاش گفت فقط در مریضیهای لاعلاج ممکن است امکان تعجیل در وقت ویزا را بررسی کنند. سؤالم را جوری دیگری مطرح کردم بلکه دلش به رحم بیاید. جواب را همان طور که قبلاً داده بود، تکرار کرد. همسرم به دانشگاهش زنگ زد و گفت اگر بخواهد مرخصی استعلاجی بگیرد چه کار باید کند. گفتند باید از کشور خارج شود مگر این که بیماری خاصی باشد که درمانش فقط در آمریکاست. این طوری شد که هم درس خواندیم، هم بچهداری کردیم، هم در یک سال با حساب بیمه و اعوان و انصارش، برای دو کار سادهٔ بیمارستانی یازده هزار دلار پول پرداخت کردیم.
۲
ویرجینیا ایالتی است ور دل پایتخت ایالات متحده. پایتخت ایالات متحده، واشنگتن دیسی، شهر کوچکی است که از یک طرف وصل است به ایالت مریلند و از طرف دیگر به ویرجینیا. همسرم باید به دانشگاهش در پایتخت میآمد تا کارهای درسیاش را رتق و فتق کند. من و علیِ کوچک همراهش بودیم. یک خانهٔ یکخوابه برای سه روز اجاره کردیم و آمدیم به ویرجینیا. سفرمان از نیویورک با مسیر جادهای پنج ساعتی طول کشید. جایی اجاره کردیم که بشود با قطار نیمساعته به دیسی رسید. همسرم صبحها به دانشگاه میرفت و من تا عصر با علی بودم. ویرجینیا از نیویورک گرمتر و شرجیتر است. هوای آخر اردیبهشت مثل اردیجهنم شده بود. مردمان آنجا به پناه بردن به کولر عادت کرده بودند ولی علی عادت نداشت همهاش زیر باد کولر باشد. باید توی شهر میچرخیدیم تا وقتی تلف کرده باشیم که ظهر شود، و بعد نهار و دوباره وقتی تلف کرده باشیم تا عصر. عصر که میشد، آسمان طاقت این همه شرجی را نداشت و رعد و برق میشد و شهر را آب میگرفت.
بیشتر خیابانهای ویرجینیا پت و پهناند و پُر از چراغ قرمز. کارمان شده بود از چراغی به چراغی دیگر برویم و این طوری زمان را بکشیم. از مغازهای به مغازهای میرفتیم و بیشتر توی کتابفروشیهای شهرهای اطراف پایتخت میچرخیدیم تا وقت بگذرد. ساعت دو بعدازظهر بود، دمای هوا نزدیک به چهل درجه با شرجیای مثل شرجی مازندران شهر ما، یاد باد. پشت یکی از چراغها، گدایی دور و بر ماشینها میپلکید و پول میطلبید. زنی بود بلندقد با موهای بور. پیراهن رکابی سیاه با شلوار جین آبی. ردّ آفتابسوختگی جا خوش کرده بود روی بازویش. به طرف ما آمد. شیشه را پایین دادم. یک دلار بهش دادم. فکر میکردم این هم زنی است لاتین که مثل بسیاری از زنان غیرفرنگی سودای بور کردن خودش را داشته. ولی زن که نزدیک شد، دیدم سفیدپوست است با لهجهٔ آمریکایی غلیظ. سنش حدود چهل تا چهل و پنج سال. تشکر کرد و خدابیامرزی گفت. به خودم آمدم و دیدم من در فاصلهٔ بیست دقیقهای از پایتخت ایالت متحده هستم و زنی که از نژاد غالباً پولدار آمریکاست دارد زیر سایهٔ بیمنتِ آفتاب گدایی میکند. گدای سیاه زیاد دیده بودم، گدای سفید کمتر، گدای زنِ سفید خیلی کمترتر. بله؛ به خش صدایش میآمد که اهل تر کردن گلویش باشد. ولی گدایی آن هم اینطوری در سرزمین فرصتها دیگر چه صیغهای بود؟ انگار میکردم توی ساحل دریای خزر ایستادهام و صیادی آمده باشد به من بگوید توی عمرش ماهی از نزدیک ندیده است. بگذریم. گذشتیم. روز دوم به سمت پایتخت رفتیم، نزدیک دانشگاه. علی رفت پیش مادرش و من رفتم لقمهٔ نانی به کف آورم و به غفلت نخورم. آسمان تنگش گرفت و بارید. بد هم میبارید؛ به قصد کُشت میبارید. رفتم به سمت ایستگاه متروی فاگیباتم تا زیر سرزنش بیامان باران خیس نشوم. پایین راهپلهها، زنی هندی کودکی شیرخواره را بغل گرفته بود و نشسته بود پای راهپله. دستنوشتهای جلویش بود. درخواست کمک داشت از عابران. کودک خیلی از خداوند عمر گرفته بود به دو ماه هم نمیرسید. باد از دالان سرپوشیدهٔ ایستگاه به بیپناهی کودک رحم نمیکرد. یاللعجب که توی این هیاهو، کودک خوابش برده بود. اینجا در چندقدمی کاخ سفید «گدایی دیدم دربهدر میرفت آواز چکاوک میخواست.» چه باید مینوشتم؟ به قاعدهٔ سمند که «این است خودروی ملی» باید مینوشتم «این است سرزمین فرصتها.»
۳
نامش مگنا بود. هنوز هم همین نام را دارد. هر هفته شال و کلاه میکند و به ایستگاه جورنال اسکوئر شهر جرسیسیتی ایالت نیوجرسی، در فاصلهٔ تقریباً بیست دقیقهای قلب منهتنِ نیویورک، میرود و با توشهٔ آذوقهای که همراهش آورده، غذا بین بیخانمانهای آوارهٔ اطراف ایستگاه تخس میکند. عضو گروهی است موسوم به «مسلمانان ضدگرسنگی». مگنا اصالتاً لاتین است ولی سالهاست مسلمان شده و حالا با چشمهای ضعیفش هنوز دست از این کار برنداشته. به خاطر زبان مادریاش، بسیاری از گداهای شهر میشناسندش. مثل شهد گل میماند برای زنبورهای عسل. وقتی سر میرسد، دور و برش جمع میشوند و غذایشان را میگیرند و «خدا بیامرزی» میگویند و میروند. سه باری رفتم پیشش تا از نزدیک کارش را ببینم. یک بار، همراه با مگنا به سمت پارکینگ ایستگاه رفتیم. زن سیاهپوستی به دیوارک بتونی بیرون پارکینگ تکیه داده بود. تنها نبود و دوستانش نیز با قیافههایی شبیه کنارش بودند. چند دندان جلوی زن سیاهپوست افتاده بود و سرش رعشه داشت. وقتی حرف میزد کلماتش در تردید مستی و خماریِ گم شدن ساقی بریدهبریده بود. مگنا حالش را پرسید و به او عزیزمهای غلیظی گفت. زن سیاهپوست از وضعیتش مینالید، از بیجایی، از بیکسی، از بیهمهچیزی، از نداشتن جای خواب. مگنا غذایش را به او داد و رفت سراغ گداهای دیگر. در راه به من گفت رفیق همین زن را، چند روز پیش، در سرمای زمستان نیوجرسی، از ایستگاه انداختند بیرون و او مجبور شد برای گرم ماندن روی دیوارچههای بتونی مارپیچ پارکینگ چندطبقه بخوابد. نمیدانم چه خوابی دیده بود. شاید خواب یک جای گرم و غذایی که سالها به دلش مانده بود یک بار که شده بیدغدغه آن را بخورد. هر خوابی که دیده بود، غلتید و با سر خودش را تحویل طبقهٔ همکف پارکینگ بتونی داد. خوابش ابدی شد. پنداری که از خواب پریده باشم، پرسیدم پس تکلیف گرمخانهها چه میشود؟ مگنا گفت بارها به سراغ شورای شهر و دیگر سازمانهای دولتی رفته. ولی مگر برایشان مهم است؟ سه برابر گرمخانههایی که الان وجود دارد، این منطقه بیخانمان دارد، حدود شصتهزار نفر ناقابل. و تو چه میدانی سرمای منفی هفده درجه در شبهای نیویورک چیست؟ بارها به چشم دیدهام رود هادسن را که جاهایی عرضش به پنج و نیم کیلومتر میرسد یخ بسته است. رود با آن دل بزرگش یخ بسته، از آدمی که شب را با تهماندههای مکدونالد سر کرده چه توقعی داریم؟ باید چه مینوشتم؟ «فقر این زخم سیاه بیرفو را میشناسم.»
۴
بوی الرحمن دکترایم که بلند شد، از چندین جا برایم ایمیل آمد که بیا و برای کار مصاحبه بده. آخرش پنج جا مصاحبه کردم و چهار جا قبول شدم. آنقدر ناز کردم تا قرارداد اولیه را بالا ببرند و یکیشان را انتخاب کردم. آنطور که من فهمیدم، فارغالتحصیل دانشگاه مطرح بودن در یک رشتهٔ داغ مثل رشتهٔ ما نان شغلجو را در روغن میکند. خب دیگر. پس نتیجه میگیریم علم بهتر از ثروت است و توانا بود هر که دانا بود، ز دانش دل پیر… صبر کنید! قبل از نتیجهگیری، بیاییم یک بار فرآیند را از آغاز مرور کنیم. حالا از آغازِ آغاز هم نشد، عیبی ندارد. از همان دورهٔ کارشناسی خوب است. من چقدر برای تحصیل کارشناسی در دانشگاه علم و صنعت در کارشناسی پول دادم؟ تقریباً هیچ. دانشجوی کارشناسی آمریکایی برای دانشگاه کلمبیا چقدر باید پول بدهد؟ ۴۸ هزار دلار در سال. متوسط درآمد یک خانوادهٔ نیویورکی در سال چقدر است؟ بین ۵۰ تا ۶۰ هزار دلار قبل از پرداخت مالیات. پس این پول شهریه چطور پرداخت میشود؟ خب؛ اگر پولدار باشی میتوانی پرداخت کنی که هیچ. و الا اگر دانشگاه قبولت کرد یا باید وام بگیری یا آنقدر درخشان باشی که دانشگاه به تو بورس بدهد. خب پس! مشکلی نیست. اما دانشگاه چطور قبولت میکند؟ باید از دبیرستانی معتبر معدل خوب داشته باشی. دبیرستان معتبر یعنی چه؟ یعنی به طور متوسط سالی ۲۱ هزار دلار شهریه. دبیرستان دولتی چطور؟ اگر وضع خوبی داشت، کسی دیگر پول برای مدرسهٔ خصوصی نمیداد. پس سؤال اینجاست که چرا یکی مثل من در این دانشگاه قبول شده است؟ چون من از فیلتری به اسم کنکور ایران رد شدهام و آمدهام دانشگاه دولتی درس خواندهام ولی آن بختبرگشتهٔ آمریکایی که چنین موقعیتی نداشته. ما با هزینهٔ کشوری دیگر گرانترین مرحلهٔ تحصیلمان را گذراندیم، و موقع محصول دادن آمدیم به اینجا و گمان کردیم همهاش همینجوری بوده است. پنداری که داستان را از فصل آخرش و «هپیلی اِوِر افتر»ش خواندهایم.
قصدم از این حرفها به تصویر کشیدن کلیت جامعهٔ آمریکاست نه فقط خانوادههایی که دستشان به دهانشان میرسد. بیاییم یک بار عددها را مرور کنیم: حدود ۴۰٪ از جمعیت آمریکا در تأمین نیازهای زندگی با دشواری روبرو هستند. حدود ۱۴ درصد جمعیت این کشور فقیر هستند و بعضیهاشان به نان شب محتاجند، یا حقوقشان فقط کفاف زندگی روزانهشان را میدهد و اگر به هر دلیلی شغلشان را از دست بدهند بیخانمانی نصیبشان میشود. مثلاً در بحران اقتصادی همین ده سال پیش، حدود ۴ میلیون آمریکایی خانهشان به مصادرهٔ بانک درآمد و والسلام. بسیاری از آمریکاییها حتی خواب دانشگاه خوب را هم نمیبینند. در رسانهها و کتابهای مرتبط با موفقیت، دروغ بزرگی به اسم استعدادهای درخشان در دانشگاههای مطرح به خاطر تلاش فردی تکرار میشود. انگار هر که فقیر به دنیا آمده روی پیشانیاش نوشته «احمق تنبل».
ممکن است برای شمای مخاطب سؤال پیش بیاید که یعنی فلان همسایهٔ ما و فلان فامیل ما که آمریکا بوده یا هنوز هم هست و این همه از همه چیز آمریکا تعریف میکند دروغ میگوید و توی پیزوری شهرستانی که با دوپینگ دانشگاههای نفتیِ ایران پایت به آمریکا باز شده راست میگویی؟ بله؛ آن آشناها و فامیلها همه به زعم خودشان راست میگویند. آنها وقتی وُسع مهاجرت به آمریکا را داشتهاند معنیاش این است که از طبقهٔ متوسط به بالای کشور خودشان بودهاند. اکثر ایرانیهای آمریکا سطح تحصیلات بالا دارند و تحصیلکردگی معادل است با شغل خوب و زندگی در محلهای خوب و قس علی هذا. اما بقیهٔ آمریکاییها که وضعشان اینطوری نیست.
ممکن است بگویید اصلاً آمریکا خر است؛ راضی شدی؟ خب که چه؟ جانم برایتان بگویدکه حداقل دیگر اینقدر در رؤیای مثلِ آمریکا شدن یا رفیق آمریکا شدن لهله نخواهیم زد. مثلاً نمیرویم با هواپیمای گذری آمریکایی عکس یادگاری بیندازیم و بعد گندش دربیاید که آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت [البته آقای دکتر حداد عادل این طوری میگفتند ولی من طور دیگری میگویم]. کافی است یک بار به پیشینهٔ کشورهایی که در آرزوی بازار آزاد آمریکایی از منافع ملیشان کوتاه آمدند و رفتند زیر بلیط آمریکا نگاه بیندازیم. تقریباً سرنوشت مشترکشان این بوده: شکاف طبقاتیِ آنی، تورم بالا، رکود و بیکاری، سقوط ناگهانی ارزش پول ملی، و شورش مردمی. این چیزهایی که گفتم برایتان آشنا نیست؟
۵
«[مردم سانفرانسیسکو] تا کی کار میکنند؟ تا نصف شب. چی جوری کار میکنند؟ یه اساماس به یه آمریکایی بزن موقعی که داره کار میکنه چی جوابتو میده؟ اصلاً جوابتو نمیده. میگه تا موقعی که دارم کار میکنم اساماس جواب نمیدم. جالبه من ساعت دوازده شب رسیدم به برکلی. به دوستم گفتم که آقا الان دوازده شبه بریم چی کار کنیم؟ من اومدم دانشگاه رو ببینم استادا رو ببینم از این جور چیزا، ولش کن دیگه دیر رسیدیم. گفت بیا بریم کاریت نباشه. رفتم تو. دیدم دانشگاه بازه. استادا سر کلاسن. اِه! ساعت دوازده دارن درس میدن؟ آره ساعت دوازده دارن درس میدن. بچهها سر کلاسن.»
جملات بالا رونوشت کلمه به کلمه از صحبتهای یک استاد دانشگاه ایرانی در یک برنامهٔ پربینندهٔ صدا و سیمای ایران است. این بریده آنقدر دست به دست شد که به دست دوستان فرنگبزرگشدهٔ ما رسید و آنها چند دقیقهای را به شادی گذراندند. چرا؟ از بس که با واقعیت آمریکا فاصله داشت روایت جدی تبدیل به شوخی شده بود. نمیدانم چند بار آن استاد دانشگاه به یک آمریکایی پیامک فرستاده و جواب نگرفته. اصلاً آن کلاس دوازده شب برکلی چه بوده ولی هر چه بوده این حرفها لابد خیلی خریدار داشته که در هر جایی این بخش از صحبت آن استاد دانشگاه در شبکههای اجتماعی بازنشر شده است. خلاصه بگویم، این حرفها احتمالاً قضاوت شتابزده از چند مشاهدهٔ گذراست. میخواهم بگویم قضاوت بسیاریمان از غرب همینقدر شتابزده است. آنقدری شتابزده است که اگر هزار مدرک و سند بیاوری در رد حرف، باز حرف توی شاهد عینی را قبول نمیکنند و به فانتزیهایی که از غرب ساختهاند باور میکنند. بعدش اگر سندی سیاسی امضا شود، نخوانده میریزیم توی خیابان چون لابد میخواهیم ما هم در آن فانتزی به اندازهٔ اندکی هم که شده سهیم باشیم. راستی، تکلیف تصویر آن بنده خدایی که توی خیابانهای تهران یکدلاری را ور دل هزار تومانی گذاشته بود چه شد؟
دلیل من برای نوشتن درست عکس آن چیزی بود که در حرفهای فانتزی مردم پیدا میشود. میخواستم بخشی از زیستنم را تبدیل به قصه کنم تا فرق داشته باشم با چند هزار ایرانی دیگری که توی این شهر فرنگ زندگی میکنند. که نشوم فلانهزارم درصد جمعیت دانشجویان ایرانی خارج از کشور. که گم نشوم در کلیشههایی مثل ببین فلانی رفت آمریکا چقدر حالش خوب است. وقتی وارد آمریکا شدم، اولین تصویر ماندگار در خاطرم خیابانهای پر از زباله در محلهٔ هارلم بود. اولین تعامل اجتماعی سلامِ بدون جواب به استاد راهنمای سابقم بود. اولین خانه یک ساختمان کلنگی صد و ده ساله بود که خدا دلار بابتش باید پرداخت میکردم. اولین درمانْ درد قبضهای عجیب و غریبی بود برای یک معاینهٔ ساده به خاطر درد کلیه، بدون هیچ عمل جراحی و فقط یک سیتیاسکن ساده. اولین دروغ دروغی بود به اسم سفارت مجازی آمریکا برای ایرانیان که قول میداد ایرانیهایی که رشتهٔ تحصیلیشان حساس نیست مشمول سختگیریهای ویزایی نشوند و من و بسیاری از همپالکیهایم مشمول آن سختگیریها شدیم و همین شد که شش سال است رنگ وطن را ندیدیم. اولین آرامش، اضطراب روزافزون استاد و دانشجو برای رساندن کار بود. همین بس که همآزمایشگاهیِ هندیام از فشار کار و درس کارش به بیمارستان کشید.
به چشم خودم گداهای شهر را میدیدم که روزگارشان سیاهتر از رنگ پوستشان بود. نمیتوانستم از کنار همهٔ اینها ندیده بگذرم. از طرفی دیگر نمیخواستم تصویری مبالغهآمیز از ینگهٔ دنیا نشان بدهم و بشوم یکی لنگهٔ گزارشهای صدا و سیما از بدبختی مردم آمریکا. میخواستم تصویر واقعی باشد و به همین خاطر رو به سفرنامهنویسی آوردم. هر چه جلوتر میرفتم سوژهها نابتر ولی خصوصیتر میشد. دو راه داشتم: یا بیخیال سوژهها شوم یا بیخیال حریم خصوصی افراد شوم و واقعیت را مثل داستان مستند بیان کنم. اولی را ترجیح دادم و هر چیزی که ممکن بود زندگی کسی را لو بدهد حذف کردم. سعی کردم باز هم روایت کنم ولی روایتم داشت ختم میشد به رفتم آنجا چه قشنگ بود، رفتم فلانجا چه دریای قشنگی، چه رود زیبایی، چه سری چه دمی عجب پایی، و از این جور صحبتها؛ پنداری که اقیانوس اطلس اختراع هنری فورد یا آلبرت انیشتین باشد. خلاصه سفرنامه حالت حدیث نفس به خودش گرفت. شبیه شد به فیسبوکِ وبلاگی. اینجوریاش را خوش نداشتم. راستش را بخواهید، اگر به خودم باشد، خیلی از آن چیزهایی را که از آغاز نوشتهام حذف میکنم ولی میبینم که بالأخره یک روزی من این طوری به دنیای اطرافم نگاه میکردم. پس بگذار بماند برای یادگاری که ما نمانیم روزگاری.
برای فهمیدن آمریکا آستینِ همت مطالعه را بالا زدم و شروع به خواندن کردم. رمان، جامعهشناسی، اقتصاد، سیاست و موضوعاتی از این دست. فهمیدم اگر آمریکا ضعفی دارد خودشان بهتر بهش واقفند. تازه تحلیل بهتری از وضعیتشان دارند. حالا منِ بیسواد چه حرفی دارم که به آن حرفها اضافه کنم؟ فهرستکی از چیزهایی که خواندم و به نظرم برای شناختن آمریکا مفید است، تهیه کردم. توضیح واضحات آن که این فهرست ناقص است و تنها حاصل مطالعهٔ شخصی و سطحی من است و یک فهرست جامع حاصل از نظرسنجی از پژوهشگران نیست.
http://delsharm.blog.ir/1397/06/03/us-us-1
وجه دیگری شناخت آمریکا و غرب دارد که بر عهدهٔ متفکرین است. بیپرده بگویم: هستند ایرانیانی که سالها در این آمریکای سرزمین فرصتها زیستهاند ولی اندازهٔ یک ویرگول از مقالههای آوینی آمریکا را درست نشناختهاند. باز هم برمیگردم به حرف اولم. برای شناختن غرب شاید سفر و مشاهدهٔ کوتاهمدت بیشتر فریبنده باشد. مثل آن که یکی از جادهٔ کندوان برود چالوس و با دیدن دریا، رود و جنگل بگوید خوشبختترین مردم ایران شمالیها هستند؛ بی آن که رنجِ شرجی هوا را زیسته باشد و بیکاری و فقر فرهنگی منطقه را حس کرده باشد. بهترش آن است که کتاب جامعهشناسان را همزمان با رمانهای ادبیای که معروف به نمایندگی جامعهٔ آمریکا هستند بخوانیم. این آمریکایی که ما از دریچهٔ سینمایش دیدیم، یک آمریکای فانتزی است که قرار است آمریکاییها و البته بقیهٔ دنیا را چند ساعتی از شبانهروز در غفلتی فانتزی نشئه کند. خود آمریکاییها این را میدانند و به سینمایشان به دید یک سرگرمی نگاه میکنند. اما داستانهای ادبی فرق میکنند. اینها نوشته شدهاند که حرفی را که در کتابهای خشک و جدی علمی قابل گفتن نیست بزنند و البته خواننده را با قصهای و درامی و گرهی و احساسی سرگرم کنند.
۶
جلوی رود نوشته بود «ماهیگیری نکنید. اگر هم ماهیگیری میکنید، ماهی را نخورید. آب این رود شیمیایی است.» این رود مثل رکنآبادِ حافظ نیست. رودخانهای است که جاهاییش عرضش از پنج کیلومتر بیشتر میشود. طولش ۵۰۰ کیلومتر است، بیشتر از فاصلهٔ تهران تا اصفهان. وضع اکنون این ۵۰۰ کیلومتری خوشگل دستهگل انسانِ امروز است. میشود ساعتها حرف زد از موجودیتی به اسم علم جدید که به انسانها ظاهراً خدمت کرده ولی در عمل مایهٔ حیاتش را به مادهٔ ممات تبدیل کرده است. میشود بسطش داد به علمِ دستمالیشدهٔ جدید که به اورینت یا همان شرق رسیده و شده دریاچههای خشکشدهٔ بسیار، سدهای بیکار و ولمعطل، گرد و غبار بیامان در شهرهایی که روزگاری آرمانشهر زیستن بودند (لب کارون، چه گلبارون)، و هزار درد دیگر. ولی من که در این مسأله تخصص ندارم بهتر است لال باشم و دم برنیاورم. اما مگر میشود جلوی دهانِ دل را گرفت؟ یک بار که نشسته بودم روبروی رود، درست کنار قطاری که مسیر کنار رود را میگیرد و حاشیهنشینان نیویورک را به قلب منهتن میرساند، شعر گفتنم گل کرد. به قول قیصر «شاعری که شغل نیست»:
http://delsharm.blog.ir/1397/05/29/siahmasgh52
۷
و اما بعد. تعارف را بگذارم کنار. بیشتر فرنگدرسخواندههای ایرانی از جمله خود من شبیه به «جعفرخان از فرنگ برگشته» هستند. چیزکی به اسم علم یاد گرفتهایم که ریشهاش در خاک فرنگ است. اگر برگردد و از خاکش جدا شود، ریشه در آب میشود و مثل شمعدانی بیجانی آیا قلمه بدهد یا ندهد؛ آیا مدرسهٔ فیلها بشود یا نشود. ما دستپروردههای کنکوریم، استادان بیرقیب تست زدن، ملتمسین درگاه تافل، کاربلدان طریقهٔ مجاب کردن استادان خارجی برای خوشخدمتی. ما بلد نیستیم چطوری کلاف سردرگم ایران را تبدیل به گرههایی جدا کنیم و هر گره را با حوصله باز کنیم. آخرش برمیگردیم و میگوییم: ای وای چرا این مردم اینطوری رانندگی میکنند؟ چرا اینقدر دروغ میگویند؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ گفتم که؛ جعفرخان از فرنگ برگشتهایم دیگر. دست خودمان نیست. پنداری مردم ایران را گسسته از یک تاریخ قحطی، جنگ و شاهان نالایق میدانیم [توضیحات واضحات آن که در چهل سال اخیر همهٔ مسئولان بلااستثناء پاکسرشت و معتقد و کاری بودند و به قول سیدحسن حسینی «ای برادر بد به دل وارد مکن/در زمان شاه خنجر میزنند»]. اینجا بارها دیدهام که کوچکترین ناملایمتیای انسان متمدن آمریکایی را تبدیل به بیاعصابترین موجود روی زمین میکند. نه؛ هر چه فکر میکنم انصاف نیست که «مردمی که چین پوستینشان، مردمی که رنگ روی آستینشان، مردمی که نامهایشان، جلد کهنهٔ شناسنامههایشان، درد میکند» را سرزنش کنیم و با نگاهی عاقل اندر سفیه یادمان برود که سهم نفتی که قرار بود در سفرهٔ همه برود، به ما کمی بیشتر از بقیه رسید. ما توی دانشگاههایی درس خواندیم که هر هفته یک نوبت جوجهکباب، یک نوبت کباب کوبیده، و یک نوبت شنیتسل مرغ با قیمتی همردهٔ آدامس خروسنشان به ما میدادند و باز هم هر از گاهی از مزهٔ بد غذا شاکی بودیم. ما توی دانشگاههایی درس خواندیم که اردوی مشهد و قم و جنوب میرفتیم با غذا و اسکان رایگان و هزینهای که از جیب میدادیم کمتر از پول بلیط قطار یا اتوبوس بود. بله؛ برادر! خواهر! ما متهمیم. چرا باید همهاش یقهٔ این و آن را بگیریم که چرا زدید و خوردید و بُردید؟ ما نیز این وسط خیلی شیک و مجلسی روی شانههای نداریِ روستاهای ایرانشهر ایستادیم و سر از دانشگاههای ینگهٔ دنیا درآوردیم و آخرش بعد از صرف غذا و میوه و شیرینی دور هم نشستیم و نالیدیم که «چرا درماندهایم». بعدش «جامعهشناسی نخبهکشی» کردیم که بفهمیم «ما چگونه ما شدیم» و آخر سر به این راه حل رسیدیم که یکی باید این مشکلات را حل کند. آن یکی هم احتمالاً قرار است از آسمان بیاید پایین، غافل از آن که از آن بالا کفتر میآید.
درست در بحبوحهٔ حرفهای صدمنیکغاز که اگر برگردیم تحویلمان میگیرند یا نه، قدرمان را میدانند یا نه، چه طوری خودرو کلاچدار سوار شویم، با آلودگی هوا و کمآبی ایران چه کنیم، درست در میانهٔ شک میان ماندن و بازگشتن، تصویری در برخی رسانهها منتشر شد. تصویر خیلی ساده بود. یک جوان دههٔ هفتادی، خنجر به زیر گلو، پشت سرش یکی عین شمر، دورترش دود آتش جنگ، ولی چشمهایش خیره در افق که انگار به ریش نشُستهٔ مرد خنجر به دست میخندید که عمو! ما را ز سر بریده میترسانی؟ یاد پلاکاردی افتادم که بهار هشتاد و پنج، یعنی زمانی که هجده ساله بودم، جلوی نمایشگاه دفاع مقدس دانشگاه زده بودند. مضمونش این بود که راه شهادت بسته نیست و هنوز آبباریکهای از کرانهٔ غیب میرسد. با خودم همان موقع فکر میکردم که ببین دل اینها به چه خوش است. الان موقع علمآموزی و خدمت به مملکت است نه این حرفهای نوستالژیک. حالا منم و «سنگین شد ای دل دل من، بار گناه من و تو» و عکس آن جوان دههٔ هفتادی که مثل آینهٔ دق جلوی چشم من است که به زبان بیزبانی میگوید: باختی برادر! باختی، بد هم باختی! انگار که برایم میگوید «بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد». حالا برو پز دانشگاه فلان و مقالهٔ بهمان و همسفر شراب و توهم سراب و حال خرابت را بده. همان جا بود که فهمیدم کار این دنیا لنگ ناز کردن آدم دست و پا چلفتیای مثل من نیست. دنیا خوب بلد است خوب و بد را سوا کند. فقط بعضیها زیادی توهم عقل برداشتهاند. ما ماندهایم و «پای استدلالیان چوبین بود»مان و آنها رفتند و «حیثیت مرگ را به بازی گرفتند.» ما ماندهایم با این «بما کسبت ایدی الناس» و آنها «راضیةً مرضیة» رفتند.
۸
چشمپزشک به من گفت «برنامهات برای بعد از فارغالتحصیلی چیست؟» گفتم «فعلاً میروم فیسبوک.» دیگر نگفتم که نمیروم فیسبوک که پستهای ملت را پسند کنم و کارم چیز دیگری است. صدایش را پایین آورد و با صدایی که دیگر شبیه پچپچ بود گفت «ببینم من اگر بخواهم به مادرشوهرِ دخترم توی فیسبوک فحش بدهم، میفهمد من بودم که فحش دادهام؟» گفتم «بله میفهمد». گفت «اگر بخواهم فیسبوکش را حذف کنم چه؟ آخر میدانی؛ عکس دخترم را بیاجازه میگذارد فیسبوک.» گفتم «میتوانید شکایت بفرستید به فیسبوک و آنها بدون لو دادن اسمتان، آن پست را و حتی شاید آن حساب کاربری را به خاطر نقض حریم خصوصی حذف میکنند.» صدای پچپچش بیشتر شد «آخر این جوری مادرشوهرش خودکشی میکند. او بدون فیسبوک میمیرد.» لبهایش را ورچید و گفت «البته اگر بمیرد خوب است.» اولش فکر میکردم شوخیاش گرفته و مرا سر کار گذاشته. فیسبوکش را باز کرد و عکس همهٔ فک و فامیلش را نشانم داد. دامادش کیپای یهودی سر کرده بود و دخترش خوش و خندان قدح باده به دست کنارش ایستاده بود. به چشمپزشک گفتم بهتر است از اینترنت اکسپلورر استفاده نکند و از کروم به صورت ناشناس استفاده کند. گفتم «حداقلش این است که وقتی کروم ناشناس باشد، گوگل از کارت سر درنمیآورد.» گفت «فیسبوک چه؟» گفتم «وقتی وارد فیسبوک هستی، حریم خصوصیات تقریباً شوخی است.» گفت «ای کاش فقط این بود. توی همایش سالانهٔ چشمپزشکها بودم. آنجا فهمیدم که اگر توی نسخههامان از داروهای شرکت خاصی استفاده نکنیم، آنها از روی رسیدهای پایگاه دادهٔ مرکزی انجمن چشمپزشکی متوجه میشوند و ممکن است مطب ما را تحریم کنند و دارو به ما ندهند. در عمل مجبوریم از محصولات آن شرکتِ خاص استفاده کنیم.» در مورد تحریم کم نشنیده بودم. مثلاً تحریم عینک برای هر عینکفروشیای که زیر قیمت بازار بدهد و به اصطلاح نظم ساختگی بازار را به هم بریزد (مثلاً عینکی که قیمت منصفانهاش ۵۰ دلار است، در حد ۷۰۰ دلار فروش میرود). این حرفها به کنار. این همه درس خواندیم که بشویم دانشگر یا دانشمند یا ریسرچساینتیست یا هر ترجمهٔ دیگری، که آخرش یا برویم فیسبوک و اسباب سرگرمی ملت و خالهزنکبازیشان را فراهمتر کنیم، یا برویم گوگل و سرعت سرگرمی را با موتورهای جستجو افزایش دهیم، یا برویم آمازون و مردم را بیشتر اسیر آلاف و الوف دنیا کنیم [بماند که آمازون ایرانیجماعت را استخدام نمیکند] و قس علی هذا. تعارف که نداریم، ریاضی خواندیم که ملت را در باتلاق غفلت غرق کنیم. تصور کنید که یک روز غربیجماعت [و حتی شرقیجماعت] از غفلت اینستاگرام و تلگرام و وبلاگ و فیسبوک و امثالهم بیرون بیاید، آن وقت مجبور است فکر کند. وقتی پشت آن فکر هیچ باشد، میشود یکی لنگهٔ ویرجینیا وولف یا صادق هدایت. به قول فروغ فرخزاد «و هیچ کس نمیدانست/که نام آن کبوتر غمگین/کز قلبها گریخته، ایمان است.» بله؛ به ما یاد دادهاند که با ریاضیات لذت مصرف را به اوج شهوتی برسانیم که مسلمان نشنود کافر مبیناد. خوبیاش آن است که همیشه فکر میکنیم به این چیزهایی که بهش داریم نیاز داریم و احساس گناه هم نمیکنیم.
۹
راه پیش رو سنگلاخی مینماید. درست موقع دفاع، ویزای دانشجوییایم دچار مشکل شد و تمام تابستان را بیکار بودم. اشتباه از دانشگاه بود که تاریخ پایان ترم را اشتباه زد. از آن طرف دولت کریمهشان صد روز صبر کرد و بعدش تازه یادش آمد که بله، تاریخ اشتباه بوده است. من تمام این تابستان به معنی واقعی کلمه بیکار بودم تا بعد از ارسال مجدد مدارک انگشت به دهان بمانم که دولت کریمهٔ اینها کی لطف میکند و راه را برایمان باز میکند تا بهشان خدمت کنیم (ویزا دارم ماه نداره/از خوشگلی تا نداره/و قس علی هذا). حالا منتظرم تا ویزایم درست شود که بتوانم بروم سر کار و کمکم آمادهٔ بازگشت شوم. در این تابستان، بیکاری و اجتناب از رایانهجات به خاطر چشمها و البته پیدا کردن کتابفروشی دستهدوم نزدیک خانه، همه سبب خیر بیشتر خواندن شد. ولی مگر خواندن برای آدم نان و آب میشود؟
پنجشنبه اثاثکشها میآیند و وسایلمان را بار میکنند که بفرستند کالیفرنیا. پنجشنبه سیام ماه اوت است، دقیقاً شش سال پس از اولین روز حضور در آمریکا. خودمان هم جمعه راهی هستیم تا ببینیم سرنوشت چگونه با ما تا میکند. تا ویزایم نیاید، بیحقوق و بیبیمه باید آنجا بمانیم و بعدش هر چه حضرتش خواهد.
اکنون که به گذشته نگاه میکنم نمیدانم مسیری که پیمودهام چقدر در کلیتش غلط بوده، چقدر درست. هر چه باشد «نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد». دیگر بیست و چند ساله نیستم. چند ماه دیگر میشوم سی و چند ساله. باید لحظهشماری کنم که کی اولین تارهای سفید از خود رونمایی میکنند. مرگ لابد همین نزدیکیهاست. دارد سرک میکشد که کی غفلت میکنم تا او شکارش را به دام ابدیت بیندازد. کاش لااقل مثل بعضیها میگفتم «حاصل عمرم سه سخن بیش نیست؛ خام بدم، پخته شدم، سوختم.» من هنوز خامم ولی سن و سالم از خامی گذشته است. دیگر غذای روحم از دهان دنیا افتاده است. چه خوب گفت شاعر، حرف امروزم همین یک بیت است و بس.
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویمها گفتند و ما باور نکردیم