این اثر در بلوغ نویسندگی تولستوی نوشته شده است، یعنی پس از دو اثر بزرگش «جنگ و صلح» و «آناکارنینا». هیچ خبری از خردهداستان نیست، هیچ خبری از افاضات جنگ و صلح نیست، هیچ خبری از مکالمههای طولانی نیست. این اثر یک اثر شبهامروزی است، مختصر و مفید در حدود پنجاه صفحه. تولستوی با یک سؤال مواجه است: اگر بمیریم، چه چیز ارزشمندی از ما باقی میماند؟ لذا در همان اول داستان که هیچ، در عنوان کتاب، داستان را لو میدهد: مرگ ایوان ایلیچ. ایوان ایلیچ در زندگیاش پیشرفتهای بسیاری داشته، در دانشکدهٔ حقوق درس خوانده، ردهٔ بالای دادگستری بوده، ولی ناگهان بیماری لاعلاجی سراغش میآید و او را ذرهذره به مرگ نزدیکتر میکند. حالا ایوان ایلیچ مانده و پرسشهایی در مورد زیستن و مرگ. در این میان اما اطرفیان ایوان ایلیچ هنوز درگیر دنیا هستند و با شنیدن خبر مرگش، به اولین چیزی که فکر میکنند جانشین او در دادگستری و بازی ورق پس از برگزاری مراسم ختم اوست. این اثر تولستوی بهترین کاری است که از او خواندهام. در این کتاب نگاه تولستوی شبیهتر است به داستایوسکی، و جنبهٔ روانشناسی و سؤالهای مذهبی و فلسفی در این رمان موج میزند. البته تولستوی پاسخ واضحی نمیدهد، چرا که خودش هم پاسخ واضحی برای این پرسش ندارد. او تنها مسأله را مانند لباس در قامت یک شخصیت میپوشاند و ما را به فکر کردن در مورد پرسش بزرگ زندگی دعوت میکند: مرگ چیست؟ چه از ما میماند؟ گمان میکنم هر خوانندهای با توجه به خاستگاه فکریاش برداشت متفاوتی از این کتاب خواهد داشت.
این کتاب از نظر سبک روایت شبیه است به کار مؤخرتر روسی از «یوری تریفونوف» با عنوان «زندگی دیگر». نمیدانم این کتاب ترجمه شده است یا نه، ولی اگر ترجمه شده باشد، خواندنش را اکیداً پیشنهاد میکنم.
خوش به سعادت شما که به انگلیسی مسلط هستید
موفق باشید