مرور چند کتابی که این روزها خواندهام: سه رمان، سه کتاب تاریخی، کتابی ادبی و نهایتاً کتابی دینی.
مرور چند کتابی که این روزها خواندهام: سه رمان، سه کتاب تاریخی، کتابی ادبی و نهایتاً کتابی دینی.
این روزها عجیب مشغولیتهای کاریام بالا رفته است: ما را به سختجانی خود این گمان نبود.
مدتها بود فکر چنین کاری در سرم بود. تا که یادم آمد الان قاعدتاً باید فصل نمایشگاه کتاب باشد. ساخته و پرداخته کردن فهرستی دقیق اصلاً ساده نیست اما به ذهنم رسید کاری که از دستم برمیآید، دیدن فهرست رمانهای خواندهشدهام (۳۴۳ مورد) است و سپس آنهایی که به نظرم ارزش خواندن به دلایل مختلف دارند بگذارم. این انتخاب فقط با یک نظر در فهرست بلندبالا بوده و قاعدتاً اگر یک بار دیگر این کار را کنم شاید بعضی کم شوند و بعضی دیگر اضافه شوند. وزن آثار کلاسیک کمتر است چرا که به نظرم کلاسیکخوانی حوصله میطلبد مگر آن که غولی مانند داستایوسکی باشد. آنچیزی که هست پیوندها به ۷۷ داستان است که برخیش فارسیاند و از خارجیها، اگر ترجمه داشته باشد نسخههای ترجمهٔ فارسیشان به سادگی قابل نمایش است.
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجریها و مُرسیها

اولین بار پاییز ۱۳۸۷ این داستان بلند را خواندم و یادم هست یکی دو سال بعد در تعطیلات نوروز از بیکتابی در شهرستان، دوباره خواندمش. پس با این اوصاف این بار سوم است که میخوانم بیشتر از سر کنجکاوی که این کتاب چه چیزی داشته که در نسل ما دههشصتیهای تازه به جوانی رسیده اینقدر پرطرفدار شده است. کتاب خیلی کوتاه است و شاید بشود در دو یا سه نشست تمامش کرد و این یک دلیل. دومین دلیلش قلم صمیمی مستور است. سومیاش شاید نوع نگاه مستور به مسألهٔ عشق که در مرز بین احساساتیگرایی (سانتیمانتالیسم) و شاعرانگی در نوسان است. ضرباهنگ داستان هم سریع است و احتمالاً با روحیات جوانان نسل تلویزیون و چتروم (یاهو ۳۶۰ و ارکات و یاهو مسنجر) و وبلاگ همخوانی دارد.
اما برگردیم به اصل مسأله یعنی داستان و روایت: مشخصاً مستور مسألهای شخصی در مورد وجود خداوند و همزمان عشق داشته است و تمام شبهات موجود مانند احتمال وجود ما، وجود شر و مریضی، وجود عشق و چند شبههٔ دیگر را در جورچینی گذاشته و بعد چند شخصیت کاریکاتوری سر هم کرده تا در و تخته جور دربیاید. این داستان از بدیهیات داستاننویسی مانند فضاسازی، شخصیتپردازی، واقعنمایی با شرایط جامعه و بسیاری چیزهای دیگر کاملاً به دور است. شخصیتهای داستان انگار در سیارهای دیگر زیست میکنند: حرف زدنشان، فکر کردنشان و همه چیز قرار است «مسأله»ٔ مستور را حل کنند نه خلق داستان. جالب است که همزمان پس از سالها کتاب «مبانی داستان کوتاه» مستور را تورق میکردم که رسیدم به بحث پیرنگ و منطق علی-معلولی و سببیت در طرح داستان: این رمان از این مسأله کمبهره است. شخصیت علی که مثل وعاظ منبری است، شخصیت یونس که یکهویی توی فرودگاه با خود میگوید: «آیا خداوندی وجود دارد؟» بدتر آن که مستور در گرهگشایی از این مسائل به شدت لکنت زبان دارد و گرچه به خاطر مطالعات جانبیام در این حوزه میفهمم که احتمالاً میخواهد بحث «تجربهٔ دینی» را از زبان شخصیت علی بیرون بکشد، اما به شدت در روایتسازی الکن است. خلاصهٔ مطلب که این داستان مانند بسیاری دیگر از آثار مستور مشکل زاویهٔ دید دارد.
از همهٔ اینها که بگذریم، چه میکند این نوستالژی. اگر اشتباه نکنم این داستان سومین رمانی بود که در عمرم خوانده بودم. آن موقع درگیر شعر بودم و داستان برایم الویت نداشت. قبلش یک کار از امیرخانی خوانده بودم (مناو) و رمان کوتاهی از چخوف (اگر ژولورنهای بچگی را فاکتور بگیریم). حس عجیب نوستالژی برای دوبارهخوانی چنین اثری همهٔ آن ایرادهایی را که گفتم به راحت یک آه کشیدن شست و برد.

«میم عزیز» در واقع نوعی فراداستان یا متافیکشن است. نویسندهای که احوالات نویسندگیاش را موقع نوشتن همزمان یک رمان و فیلمنامهای ترسناک همزمان با اتفاقات زندگیاش مینویسد و در اواخر داستان، رنگ واقعیت و خیال با هم مخلوط میشود. این گونهٔ ادبی البته خیلی جدید نیست ولی به نظرم آمد همان نقد یکخطی بیادبانهای که فراستی نسبت به «جرم» مسعود کیمیایی داشت، بر این اثر صدق میکند. واقعاً هیچ حرف و درونمایهٔ ویژهای به جز بازی فنی-روایی ندیدم.

بوث تارکینگتون جزو معدود نویسندگانی است که توانسته دو بار جایزهٔ پولیتزر را ببرد. قبل از رواج گستردهٔ صنعت سینمایی آثار او بسیار مورد اقبال مخاطب آمریکایی بود ولی با گسترش رسانههای تصویری، رمانهای اون کمکم فراموش شدند. اما فارغ از ضعفهای موردی، این رمان هم از جهت اهمیت تاریخی هم از جهت سرگرمی بسیار جالب توجه است.
قصه در مورد خانوادهٔ امبرسون است که در مناطق وسطی آمریکا بعد از جنگ داخلی ثروت زیادی را به دست آورده است ولی حالا که به قرن جدید نزدیک میشویم، توسعهٔ صنایع جدید از جمله خودرو باعث تحولاتی شگرف در سبک زندگی آمریکایی شده است. قصه با تمرکز بر نوهٔ مغرور این خانواده، جرج، است که پدر لوسی، دختر مورد علاقهاش، را به خاطر کار بر اختراع آنچه گاری بیاسب مینامد مسخره میکند ولی در پایان داستان با این مواجه هستیم که همین گاری بیاسب باعث ایجاد سبک جدیدی از شهرنشینی و به وجود آمدن مفهوم «سابرب» (حومهٔ شهر) میشود و به تدریج تمام شکوه و عظمت خانوادهٔ امبرسون به باد میرود. با نوعی از نمادگرایی، خود جرج قربانی این گاری بیاسب میشود و مجبور میشود با کار در کارخانهٔ مواد منفجره، به نحوی نمادین حامل خطر انفجاری زندگی جدید مبتنی بر نظام سرمایهداری شود.
در مجموع این رمان خواندنی است و مقدمهٔ آن مانند دیگر مقدمههای این رده از کتابهای بارنز و نوبل (که متأسفانه دیگر منتشر نمیشود) آن را خواندنیتر میکند. به نحوی این رمان مرا یاد بحثهای امروزین بر سر هوش مصنوعی و خودروهای برقی میاندازد

در ویکیپدیا از قول بیبیسی فارسی نوشته شده است: «وقتی خبر کشته شدن برادرم را در جنگ شنیدم، از تهران راه افتادم رفتم جنوب. رفتم سوسنگرد، رفتم هویزه. تمام این مناطق را رفتم. تقریباً نزدیک جبهه بودم. وقتی برگشتم، واقعاً دلم تلنبار شده بود. دیدم چه مصیبتی را تحمل میکنم. اما مردم چه آراماند. چون تا تهران موشک نخورد، جنگ را حس نکرد. دلم میخواست لااقل مردم مناطق دیگر هم بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد که زمین سوخته را بنویسم.»
این رمان سال ۱۳۶۱ نوشته شده است. راوی اول شخص است و شبیه به خود نویسنده، برادرش را در جنگ از دست میدهد. داستان در اهواز رخ میدهد، جایی نزدیک به خط مقدم و مربوط به سه ماه اول جنگ است. قصهٔ حیرانی، سرگردانی، کمبود سوخت و غذا، گرانی، بیقاعدگی و رفتارهای سرخود افراد داغ و انقلابی مانند اعدام سرخود دزد خانهٔ مردم، و در نهایت شور انقلابی مردم برای دفاع از شهر و کشور.
از این رمان خیلی تعریف شده است و مثلاً مسعود فراستی یکی از طرفداران آن است. اما این رمان واقعاً مشکلات عمیق فنی دارد. اول از همه، اصلاً استفاده از اول شخص برای زاویهٔ دید معنایی ندارد وقتی وارد ذهنیات شخصیت زیاد نمیشود و صرفاً مانند دوربینی اتفاقات را روایت میکند. و ای کاش صرفاً این روایت اول شخص تعینی بود حال آن که جاهایی به ذهن شخصیتهای مقابل رسوخ میکند و قاعدهٔ روایت صحیح را به هم میزند. دوم آن که مانند «مدار صفر درجه» که بیشتر از شصت-هفتاد صفحهاش را نتوانستم تحمل کنم، رمان در استفاده از مکالمات بیش از حد افراط کرده است. گاهی توصیفات واگویه و تکرار همان مکالمات است. متأسفانه اتفاقات عمیقاً دردناک داستان، به خاطر ضعف روایت، حس زیادی را برنمیانگیزد. از نظر جذابیت روایت تاریخی، با توجه به آثار پسینی داستانی و سینمایی در مورد روزهای آغازین جنگ، این رمان همان مزیت نسبی خود را از دست داده است. اواخر داستان ضرباهنگ بیشتری میگیرد ولی به نظرم دیگر خیلی دیر شده است. در آخر داستان بخشی از محله بمباران میشود و همه حتی آن مرد محتکر گرانفروش و مرد چشمچران داستان کشته میشوند. بعضی هم موجی میشوند، مخصوصاً گلابتون که بر اثر فشار موج، نوزادش را محکم به زمین میکوبد و نوزاد در وضعی بسیار فجیع کشته میشود.

این رمان میتوانست بسیار بهتر از این باشد اگر روی زبان روایت خصوصاً این که همه یک جور حرف نزنند بیشتر کار میشد. همینطور این که استعاره و نمادپردازی مشخصاً معلوم است که با گذشت زمان نخ تسبیحشان را گم کردهاند و پنداری تاریخ مصرفشان گذشته است. با همهٔ این وجود، این رمان یک سر و گردن از بسیاری رمانهای تازهمنتشرشده بالاتر است.
پ.ن. اخیراً سپیدهدم ایرانی از امیرحسن چهلتن و احتمالاً گم شدهام از سارا سالار را خواندهام. اولی خوب و دومی قابل قبول ولی نه خیلی درخشان بود.


من کماکان از کتابهایی مثل هیس و وقت تقصیر از همین نویسنده دفاع میکنم.
عادت به موازیخوانی دارم و این روش را میپسندم چرا که با توجه به احوالاتم کتاب میخوانم نه با توجه به برنامهٔ از پیشتعیینشده که معمولاً در واقعیت عملی نخواهد شد. نقطه مشترک همهٔ این کتابهای این مطلب آن است که خواندنشان بیشتر از یکی دو ماه و بعضاً یکی دو سال طول کشیده است.

خستهای و کنار قفسهٔ کتابهای خانه نشستهای. این روزها، وسط خواندن کتابهای دیگر، چشمت به کتابی نازک در قفسهٔ کتاب میخورد: از آن کتابهایی که فلهای از دستهدوفروشی محل خریدهای.
داستان اول را که دو بار خواندهام و دربارهاش نوشتهام (در اینجا و اینجا). پس با وجود وسوسهای فراوان برای خواندن بار سوم، از آن میگذرم و نمیخوانم. میرسیم به داستان دوم که کلاً ۵۹ صفحه با قلم تقریباً ریز انگلیسی است. جالب آن که مترجم این نسخه از کتاب خواهرزادهٔ بوریس پاسترناک نویسندهٔ معروف روس است. مقدمهٔ کتاب که سیری بسیار مختصر به احوالات درونی تولستوی دارد بسیار جالب است. خاصه آن که اشاره میکند تولستوی با پیرنگهای شبیه همین داستانها در جوانیاش قصهنویسی کرده است اما مرگ را بسیار دور میدیده اما در حین نوشتن رمان آناکارنینا دچار بحرانهای روحی و اعتقادی عمیق میشود و در نتیجه این دو داستان را در اواخر عمرش مینویسد که مرگ سرنوشت محتوم شخصیتهای اصلی داستان است. هنوز هم میگویم که «مرگ ایوان ایلیچ» جزو برترینهای ادبیات داستانی است حداقل از بین آنهایی که خودم خواندهام.
رمان دوم قصهٔ ارباب باتبختری است به اسم وازیلین که به همراه نوکرش نیکیتا که مردی سادهدل است در روزی برفی به سمت شهر دیگری میروند که در آنجا ارباب میخواهد زمین بخرد تا سود بسیار زیادی از خرید آن زمین نصیبش بشود. واگویههای ارباب بیشتر درونی است که نسبت به همهٔ دستاوردهای زندگیاش مغرور است. در مقابل نیکیتا که دورهای از عمرش دائمالخمر بوده و به همین خاطر همسرش از او جدا شده و هر چه داشته و نداشته را از او ستانده است، مردی بسیار خوشقلب است که حتی با حیوانات هم مهربان است و جوری با اسبش صحبت میکند که پنداری رفیق فهمیمی را مخاطب قرار داده است. حالا شب میشود و به خاطر طمع ارباب که اصرار دارد حتماً به راه ادامه دهند، راه را گم میکنند و در بوران گیر میکنند (نکتهٔ حاشیهای: یک لحظه در معنای بوران شک کردم و در واژهنامه سراغش را گرفتم: ظاهراً واژه اصالتی روس/تاتار دارد. Буран حداقل طبق تلفظ واژهگوی ترجمهگر گوگل همان بوران است و به معنای باد قوی شمالشرقی در روسیه و آسیای مرکزی). خب حالا ارباب هنوز به فکر املاک و اموال و پولش است و دست به کارهای خودخواهانه میزند ولی نیکیتا آرام است و مرگ را امری زیباتر از زندگی مییابد. در آخر قصه که مرگ نزدیک هر دو است، ارباب به پوچی تمام تلاشهای دنیاییاش فکر میکند (مضمونی شبیه به همین در مرگ ایوان ایلیچ هم وجود دارد) ولی نیکیتا دغدغهاش بخشیده شدن نسبت به بدیها و گناههایش دارد. آخر قصه را هم نمیگویم که برای خودش پایانی جالب و بهیادماندنی است.
جالب است که وقتی با تولستوی و داستایوسکی طرفیم، حتی آثار کمتر شناختهشدهشان از بسیاری از آثار پرطمطراق ادبی جذابتر و عمیقتر هستند. پنداری سهگانهٔ تولستوی، داستایوسکی و چخوف که هر کدام از جنبهای سرآمد بودند، دیگر در ادبیات تکرار نخواهد شد، همانطور که سهگانه حافظ، سعدی و مولوی هیچ وقت در ادبیات ایران تکرار نشدند.
پینوشت: ظاهراً بوران ریشهٔ ترکی دارد و به معنای چرخاننده است.