پیش‌نوشت: نخست این که از نظرات و پیشنهادهای کارای شما بسیار ممنونم. باز هم منتظر نظرهای شما هستم. چون بعضی وقت‌ها یادم می‌آید بعضی از اتفاقات قبل را از قلم انداخته‌ام به قول لعبت‌الملوک قهوهٔ تلخ «فلش‌بنگ!» می‌زنم به گذشته‌تر.

****

اتفاقی که نبایست بیفتد افتاد

قیمت‌ها و بازار دلار، چمدان‌های خیابان منوچهری، بله‌قربان‌گویی در سازمان نظام وظیفه، جواب سربالای ادارهٔ ارز وزارت علوم، سردرگمی در بانک‌های دولتی و خصوصی، تلفن‌های مکرر خداحافظی و توصیه‌های رنگارنگ... «سعی کنید بیشتر بمونید اونجا بهتون گرین‌کارد بدن»؛ «دیوونه‌اید برگردید؛ «حیف است که برید؛ اونور دنیا هیچ خبری نیست» و هزار جور نصیحت جورواجور. جالب‌ترین نصیحت را پسرعموی ۱۱ساله‌ام کرد که به من گفت: «داداش صادق! رفتی امریکا تفنگ بگیر همهٔ این امریکایی‌های نامردو بکش». دو نفر بودیم و چهار چمدان داشتیم که طبق قانون هواپیمایی هر چمدان باید حداکثر ۲۳ کیلوگرم وزن داشته باشد. فکر می‌کنم بیشتر از بیست-سی بار چمدان‌ها را وزن کردم و وسایلش را جابجا کردم تا بتوانیم به ترکیب مناسبی برسیم، عین پت و مت که مرتب با وسیله‌ای ورمی‌رفتند.

بعد از تحقیقاتی که کردیم می‌دانستیم که غذاهای خشک، لباس گرم،‌ پتوی مسافرتی و روفرشی سبک جزء وسایل ضروری هستند که باید ببریم. اولش می‌خواستیم کلی کتاب همراه بیاوریم. چون چمدان‌ها سنگین‌تر از حد شده بودند تصمیم گرفتیم کلاً‌ هیچ کتابی جز قرآن همراه نیاوریم. نکتهٔ جالب این بود که حواسمان نبود و چند کتاب را با خود آوردیم: «یک عاشقانهٔ آرام» نادر ابراهیمی، «آینه‌های ناگهان» قیصر امین‌پور، «عارفانه‌ها» شهید مصطفی چمران و «جایگاه زن در اندیشهٔ امام خمینی». برخلاف میلم نهج‌البلاغه و «چهل حدیث» امام خمینی را نتوانستم بیاورم. اگر به خودم بود این دو کتاب را می‌آوردم.

یک لپ‌تاپ اچ.پی. کامپک قدیمی داشتم که شش سال و نیم همدمم بود ولی دیگر به جز تایپ کردن و به اینترنت وصل شدن هنر دیگری از آن برنمی‌آمد. فایل‌های لپ‌تاپ را مرتب کردم و داخل فلشم ریختم. لپ‌تاپ را به خانه‌مان در چالوس بردم تا مادرم بتواند از طریق آن با ما در ارتباط باشد. هرچه خاطرهٔ مصور و متنی داشتم روی همان حافظهٔ فلش بود که آن را هم در فرودگاه امام خمینی هنگام بازرسی جا گذاشتم. یک جورهایی بی‌خاطره به غربت آمدم. با چند میلیون تومان بدهکاری و هزار جور دغدغهٔ عجیب و غریب قدم به خاکی می‌گذاشتم که می‌دانستم عمدهٔ عناصر وجودم با آن ناآشناست.

کودکی‌هایم اتاقی ساده بود

برای سؤال در مورد نحوهٔ پرداخت عوارض در فرودگاه امام خمینی به سمت اطلاعات رفتم. یک دفعه صدای خانمی مرا به سمت خودش جلب کرد: «آقا صادق!». نگاهم را برگرداندم. خانمی مسن که چهره‌اش خیلی برایم آشنا بود. از جوانی که کنارش ایستاده بود فهمیدم که خانوادهٔ پسرعمهٔ پدرم هستند. پسرشان سیدمحمد دانشجوی مهندسی مکانیک دانشگاه تهران بود. تابستان‌های کودکی که به روستای پدری‌مان کلاک کلاردشت می‌رفتیم پاری اوقات همبازی بودیم. سیدمحمد اهل تهران بود و من شهرستانی. او کلاس کار خودش را داشت و من شهرستانی بودن خودم را. یک سال از من بزرگ‌تر بود. یادم هست یک بار به بهانهٔ خاکی بودن زمین فوتبال با ما بازی نکرد حال آن که برای ما خاکی شدن در زمین بازی جزء مستحبات بود. نمی‌دانم چه شده بود که خیلی از کتاب‌های پدرش سیدحجت پسرعمهٔ پدرم در قفسهٔ کتاب‌های خانه‌مان بود. روی همهٔ کتاب‌ها مهر خورده بود: «کتابخانهٔ شخصی سید حجت‌الله حسینی الهاشمی». در نوجوانی از کتاب‌هایش مخصوصاً مطهری و شریعتی سیراب می‌شدم. یادم هست یک بار کتابچه‌ای به اسم «رئالیسم و ایده‌آلیسم» خوانده بودم و با ذوق در کلاس پژوهش‌های اجتماعی دبیرستان ارائه‌اش کردم. در بحبوحهٔ آقاجری و مسائلی از این دست، خواندن کتاب‌های شریعتی آن هم چاپ ۵۳ و ۵۴ خیلی می‌چسبید. داشتم سیدمحمد را می‌گفتم. کارشناسی و کارشناسی ارشدش را از دانشگاه تهران گرفته و چند روز بعد از سربازی‌اش مراسم عروسی برگزار کرده و سه روز پس از آن عازم دانشگاه ای.پی.اف.ال سوئیس شده بود.

دیدن آن‌ها مرا یاد روستای پدری‌ام انداخت. آن قدیم‌ترها خانواده‌ام زیاد از چالوس که خانه‌مان بود به کلاک می‌رفتند تا در کارهای کشاورزی کمک‌حال پدربزرگ باشند. کلاک روستایی زیباست در ناحیهٔ‌ بیرون‌بشم کلاردشت و بالاتر از روستای پردنگون در میان کوه‌های البرز، با فاصلهٔ کمتر از ۱۰ کیلومتر تا مرز‌ن‌آباد در بیست و پنج کیلومتری جادهٔ چالوس. از کودکی، کلاک همیشه برایم شبیه استادیومی بزرگ بود که انگار کوه‌های اطرافش سکوهای تماشاگران بودند. پدربزرگم کشاورزی است که طبق قاعدهٔ سنتی روی کمک فرزندان به عنوان نیروی کار حساب فراوان می‌کند. مادرم همیشه تعریف می‌کرد روزی درویشی لال که کلاه سبز سادات بر سر داشت وارد روستا شد و اصرار داشت که حرفی را به مادرم بفهماند. با همان زبان بی‌زبانی به مادرم فهماند که باردار است و مدام با دستش به سر خود اشاره و بعد با همان دست بالای سرش را نشان می‌داد. وقتی که خبر قبول شدنم در کنکور آمد عمویم به خانه‌مان زنگ زد و گفت: «دیدی صادق! اون سید لال هم پیش‌بینی کرده بود که تو خنگ هستی!»


عکس از روستای کلاک، فروردین ۱۳۹۰


دریغ از یک پاپاسی

در فرودگاه تازه یادم آمد که به اندازهٔ کافی ریال ندارم تا عوارض را پرداخت کنم. تقریباً هرچه داشتم دلار خریده بودم. مقداری ارز دولتی به عنوان سهمیهٔ اعزام دانشجو با هزینهٔ شخصی از بانک شهر شعبهٔ سپهبد قرنی گرفته بودم و حدود هزار دلار را هم از بازار میدان فردوسی خریدم. آن دلارها هم برای خودش قصه داشت. این که قانون می‌گفت باید به دانشجویان دارای نامهٔ وزارت علوم ارز داد و بانک‌ها صاف و پوست‌کنده نمی‌دادند. بدتر این که حتی هیچ کدام از مسئولان بانک‌ها نگفتند که می‌توانم برای همراهم که همسرم هست هم مقداری دلار دولتی بخرم. بانک شهر تنها بانکی بود که قبول کرد به من ارز بدهد. گفتند که یک هفته دیگر بیایم چون توی صف هستم. روزی که برای گرفتن ارز رفتم دیدم یکی از دانشجوها که تازه دو روز بود روادید کانادایش رسیده بود با آشنابازی بدون حضور در صف، در حال تکمیل مراحل دریافت ارز بود. به قول یکی از اقوام برای صف ایستادن، صف نایستادن، سربازی نرفتن، دیر سربازی رفتن و حتی زود سربازی رفتن هم باید آشنا داشته باشی. پدر و مادر دانشجو همراهش بودند. در همان مدتی که منتظر انجام کارهای اداری بودیم با آن خانواده آشنا شدم. پدرش دکترای یکی از رشته‌های علوم انسانی از دانشگاه تهران داشت. اصالتاً اهل استان اصفهان بودند. مادرش وقتی فهمید من با همسرم می‌روم شروع کرد به گریه و گفت که ای کاش پسر من هم تنها نبود. برایم عجیب بود که چطور این خانم به این نقطه رسیده که اشکش دم مشکش شده. پسر جوان از مادرش خواست که به خاطر خدا ادامه ندهد. او در حال و هوای خودش بود و تمام حرف‌هایش بوی قوانین گرفتن گرین‌کارد و از این دست مسائل را می‌داد. کارشناسی‌اش را امیرکبیر و ارشدش را صنعتی شریف در رشتهٔ هوافضا گرفته و دانشگاه کبک کانادا قبول شده بود. می‌گفت حتی با خودش ظرف دیزی و سیخ کباب می‌خواهد ببرد و نمی‌خواهد اصالت ایرانی‌اش را فراموش کند. می‌گفت البته به مسائلی مانند ذبح اسلامی اعتقاد ندارد و همین که نماز بخواند کافی است. وقتی شش هزار دلار را با اسکناس‌های صددلاری گرفت با تمام وجود اسکناس‌ها را بوسید و گفت باورش نمی‌شود به این دلارها رسیده است.

داشتم مشکل بی‌ریالی را می‌گفتم. خلاصه این که یک چک‌پول پنجاه هزار تومانی از برادر همسرم قرض کردم. به او گفتم که اگر این پول استفاده نشد برایش به نحوی پس می‌فرستم. بعد از دو سه ماه هم پس فرستادم. چگونگی‌اش بماند برای بعد.


آسمان هست، غزل هست، کبوتر داریم

بالاخره درهای آسمان را گشودیم. بعد از ایست و بازرسی بدنی سپاه وارد هواپیمای تهران-استانبول شدیم. بعد از رسیدن به استانبول و استراحت، دوباره سوار هواپیما شدیم. در همان مدتی که در قسمت ترانزیت فرودگاه آتاتورک منتظر رسیدن موعد پرواز دوم بودیم جز چرت زدن کار دیگری از ما برنمی‌آمد.هواپیمای استانبول-نیویورک به مراتب بزرگ‌تر و زیباتر بود. اگر حافظه‌ام درست یاری کرده باشد، هواپیمایی که سوار شده بودیم بویینگ بود. آخرین ردیف سمت راست قبل از آشپرخانهٔ میانی هواپیما من و همسرم نشسته بودیم. کنارمان یک دختربچهٔ حدوداً ده‌ساله نشسته بود. روی صندلی‌ها یک بسته گوشی دوفیشه برای شنیدن موسیقی قرار داشت. گوشی را به فیشی که روی صندلی بود می‌زدیم و با استفاده از نمایشگر روبرویمان می‌توانستیم فیلم ببینیم، موسیقی گوش دهیم و یا از روی درگاه یو.اس.بی. از موسیقی و فیلم‌هایی که خودمان داریم استفاده کنیم. آن دختربچه خیلی حرفه‌ای از وسایل دو و برش استفاده می‌کرد. ما هم زیرچشمی از او تقلید می‌کردیم. به هر مسافر هم یک پتوی کوچک مسافرتی با آرم تُرکیش‌اِیر داده بودند. در یک روز دو بار نهار داده شد. ما حدود ۱۰ ساعت ظهر را امتداد داده بودیم. انگار چند ساعتی به عمرمان اضافه شده بود.

از پشت پنجرهٔ هواپیما، طبیعت اروپا و حتی شهرهایش بسیار زیباتر از طبیعت ایران به نظر می‌آمدند. زمین‌های کشاورزی رنگارنگ که مرز بین‌شان آن‌ها را شبیه می‌کرد به قطعات یک جورچین رنگی حل‌نشده. هر وقت از روی دریا یا اقیانوس رد می‌شدیم قایق‌ها و کشتی‌ها دیده می‌شدند. نمی‌دانم چرا حس می‌کردم هر کدام از این قایق‌ها از «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی لبریزند. این حس بی‌شباهت با حسرتی نبود که در قطار یا اتوبوس‌های شبانهٔ بین‌شهری به من دست می‌داد. حس آرامشی عمیق که در چراغ‌های خانه‌های اطراف دیده می‌شد و حسرتی که غربت را تداعی می‌کرد و آوارگی را. مثل جوانی‌های پیرمرد که در خاطرات دو شبانه‌روز مچ‌اندازی با ملوانی بود و در واقعیت اسیر دست مبارزه با ماهی بزرگی شده بود. به قول قیصر «در میان تور خالی/مرگ تنها دست و پا می‌زد». نمی‌دانستم چقدر آمدنم درست بود. از بسیاری از موقعیت‌هایی که به زحمت بسیار به دست آورده بودم دل کنده بودم و به جایی داشتم می‌رفتم که می‌دانستم باید از صفر شروع کنم. دلم خوش بود به این که «زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد».


عکس از داخل هواپیما در آسمان اروپا


با ورود به آسمان امریکا بیشتر از همه چیز بی‌کران آبی به نظر می‌آمد؛ تا چشم کار می‌کرد آب بود و آب بود و آب. کم‌کم فاصلهٔ بین پیام‌هایی که خلبان پرواز می‌داد بیشتر می‌شد. نزدیک و نزدیک‌تر شدیم تا بالاخره هواپیما نشست. تأخیری کوتاه وجود داشت تا بتوانیم پیاده شویم. علت تأخیر هم به گفتهٔ خلبان پرواز شلوغی و ترافیک پرواز بود و محدودیت درگاه‌های پیاده کردن مسافران. ورودی بررسی امنیتی مسافران را با طناب‌هایی به صورت صف پیچ در پیچی درست کرده بودند تا مسافران در صفی منظم قرار بگیرند. خانواده‌ها با هم به بررسی امنیتی می‌رفتند. ما هم تقریباً آخرهای صف بودیم.


بی‌سرزمین‌تر از باد

با مشکلاتی که سفارت امریکا در ایروان در مورد حجاب اسلامی برایمان ایجاد کرده بود این ترس در من ایجاد شده بود که باز هم به حجاب اسلامی همسرم معترض شوند. قصه این بود که اصرار داشتند که حتماً‌ باید در عکس روی روادید قسمت جلویی مو (یا به قول خودشان هِدلاین) و کل دو گوش معلوم باشد. آقای افسر سفارت، جوانی بود با کت و کراوات، موهایی کم‌پشت و بور و چشمانی آبی. خیلی از جزئیات را در مورد فرقه‌های مذهبی اسلامی می‌دانست و هر استدلالی را که می‌آوردیم برایش جواب داشت. همه‌اش می‌گفت که «این تفسیر شما از دین است و ما نمی‌توانیم با همهٔ تفاسیر متضاد کنار بیاییم. آن زن عربستانی که پوشیه می‌پوشد هم لابد باید با همان پوشیه عکس بگیرد و ما نمی‌توانیم این طوری هویت افراد را شناسایی کنیم». به کشورهای مختلفی در غرب آسیا (خاورمیانه؟) سفر کرده بود و حتی همکار دیگرش که یک خانم بود برایم توضیح داده بود که یک بار به ایران هم آمده است. هر دوشان هم فارسی خوب بلد بودند ولی اکراه داشتند با دانشجوها فارسی صحبت کنند؛ به آن نشان که با خانواده‌های ایرانی که به قصد تفریح یا دیدن اقوام برای گرفتن روادید آمده بودند فارسی صحبت می‌کردند. آخرش با کلی بحث و دعوا توانستیم طرف را متقاعد کنیم که با رئیسش در مرکز تماس بگیرد و استثناخواهی کند. حس غربت در میان هم‌وطن‌ها بد دردی بود. وقتی نشسته بودم توی سفارت حدوداً ده دانشجوی ایرانی نشسته بودند. یکی از دختران ایرانی وقتی وارد شد، پسر جوانی که در صندلی انتظار نشسته بود بهتش زد. نگاهش خیره شده بود. معلوم بود برای اولین بار است که همکلاسی عزیزش را بی‌حجاب می‌بیند. چند ثانیه بهت‌زدگی زود تمام شد و راحت با هم کنار آمدند و کنار هم نشستند. غربت آنجا بر من حادث شد که افسر به من گفت در این چند هفته که سفارت دانشجوهای ایرانی را پذیرش می‌کند تو اولین موردی هستی که با این مسأله مشکل داری. اینجا حتی کارمندان خود جمهوری اسلامی آمده‌اند و عکس با گوش و موی پیدا به ما دادند. این عکس را فقط مأموران دولتی می‌بینند و شما مشکلی با این مسأله نخواهید داشت. جوری می‌گفت که انگار مأموران دولتی خواجه‌محرم هستند. خلاصه این که حالا بیا برای این آقای محترم توضیح بده که دست روی دلمان نگذار که «غریب بودم و گشتم غریب‌تر آری!/دلم خوش است که در غربت وطن بودم». واقعاً سخت بود برایش این شعر سهراب را سلیس ترجمه کنم «من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟». البته دو ماه بعد از آن مصاحبه، از سفارت ایروان به من ایمیل زدند که طی صحبتی که با مسئولان بالادستی شد آن قانون عکس و حجاب اصلاح شد و مسلمانان آزادانه می‌توانند با حجاب کامل اسلامی عکس بیندازند. آنجا توفیق اجباری شد که سبب خیر شویم (عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؟).

در فرودگاه کندی، باید از درگاهی وارد می‌شدیم که مأمور امنیتی‌اش آقایی بود سیاه‌پوست با لباس فرم سرمه‌ای و سری بدون مو. شروع به صحبت که کرد خیلی برایم سخت بود حرف‌هایش را بفهمم از بس کلمات را محاوره‌ای ادا می‌کرد. به من گفت که قرآن را خوانده است و خیلی برایش جالب است. گفت معلوم است که خیلی پولداری که می‌روی کلمبیا. توضیح داد که کلمبیا جزء گران‌ترین محله‌های نیویورک است. برایش توضیح دادم که از طرف دانشگاه بورس شده‌ام. پای برگه‌ٔ ورود را امضا کردم. حواسم نبود که جای ماه و روز در امریکا برعکس ایران است. خندید و گفت اشکال ندارد. روی تاریخ قبلی خط زدم و تاریخ را دوباره نوشتم. در آن درگاه از همهٔ افراد غیرامریکایی به صورت الکترونیکی اثر انگشت گرفته می‌شد و دیگر خبری از ایرانی بودن یا نبودن نبود. دست‌هایمان را روی انگشت‌نگار الکترونیکی گذاشتیم و به دوربین مخصوص تصویرنگاری نگاه کردیم تا از ما عکس بیندازد. همهٔ ترس‌ها با مهربانی و خندهٔ آقای سیاه‌پوست مأمور درگاه بررسی روادید حل شد. پس از آن در درگاه دوم ته‌برگ امضای برگهٔ تأییدیهٔ ورود به کشور را می‌گرفتند و بس. هیچ خبری از بازرسی بدنی هم نبود. حدسم این است که مأموران فرودگاه به بررسی‌های امنیتی انجام‌شده در فرودگاه مبدأ اعتماد دارند.


پیاده آمده بودم

وارد محل گرفتن بار شدیم؛ یک چرخ تسمه‌ای که بارها بر روی آن در حرکت بودند. همهٔ چمدان‌های مسافران لطمه‌دیده بود. چمدان‌هایمان هم سیاه و کثیف شده بودند. چرخ یکی از چمدان‌هایمان هم از محورش خارج شده بود. ستونی از چرخ دستی حمل بار وجود داشت که رویش نوشته شده بود فقط با کارت اعتباری امکان کرایه وجود دارد. ناچار شدم ۲۰ دلار به کارگر فرودگاه بدهم تا بارها را با وسیلهٔ حمل بارش بیاورد. فاصلهٔ ترخیص بار تا ایستگاه تاکسی کمتر از ۳۰ ثانیه پیاده‌روی بود.

یک صف تاکسی دم در فرودگاه وجود داشت که هر چند ثانیه یک تاکسی می‌آمد و مالیات (یا به قول خودشان تَکس) پرداخت می‌کرد و مسافر سوار می‌کرد. در نیویورک تاکسی‌ خطی به معنای ایرانی‌اش وجود ندارد. در ایروان هم وجود نداشت. جایی شنیده بودم که فقط در ایران و افغانستان تاکسی‌های خطی وجود دارند. برخلاف ایران که یک سواری در چند جا مسافر سوار و پیاده می‌کند و مسیر را هم خودش از قبل تعیین کرده، در امریکا و ارمنستان تاکسی به طور دربست در اختیار مسافر است. البته وسیلهٔ دیگری به اسم شاتل وجود دارد که شبیه مینی‌بوس می‌تواند چند مسافر را با هم ببرد که البته کاربرد کمتری دارد. سوار یک تاکسی تویوتای زرد شاسی‌بلند شدیم که البته شبیه ون‌های ایرانی بود. رانندهٔ تاکسی یک مرد هندی بود که کلاه سیک‌های هندی‌ را بر سر داشت. از من نشانی را پرسید. به او توضیح دادم که اول به سمت منزل خودم برود و اگر سرایدار آن را تحویل ما داد وسایل را به منزل می‌بریم وگرنه به خانهٔ دوستمان خواهیم رفت. از قبل توی گوگل‌ترنسلیت ترجمهٔ سرایدار را پیدا کرده بودم که البته هرچه می‌گفتم راننده متوجه نمی‌شد. مثل این که اصطلاحی که آن‌ها به کار می‌برند administrator یا مدیر ساختمان است. از همان اول کار تپق زدن توی صحبت شروع شده بود. محیط واقعی زبان انگلیسی با تافل و کلاس زبان خیلی فرق می‌کرد.


تاکسی‌ای که سوار شدیم از این نوع بود


از طریق مکاتبه و ثبت‌نام اینترنتی خانه‌ای را از دانشگاه اجاره کرده بودم؛ خانه به صورت بدون اتاق (استودیو)‌ با حمام و دستشویی و آشپزخانه به علاوهٔ اجاق گاز و یخچال. اجارهٔ ماهانهٔ خانه ۱۳۱۷ دلار به علاوهٔ ۲۹ دلار هزینهٔ اینترنت شش مگابیت بدون محدودیت بود. قرار من برای تحویل خانه صبح فردای رسیدنم ساعت ۹ صبح بود. باید می‌رفتم به ادارهٔ مسکن دانشگاه، نامه را دریافت کرده، با آن از سرایدار کلید خانه را می‌گرفتم. یکی از دانشجوهایی ایرانی که یک هفته زودتر از من به نیویورک آمده بود می‌گفت که ممکن است با چانه زدن خانه را زودتر تحویل گرفت. به همین خاطر قرار بود اول به سمت مقصدمان در خیابان ۱۲۲ غربی منهتن برویم و اگر آپارتمان را تحویل دادند همان جا ساکن شویم. اگر نشد به ده خیابان بالاتر برویم و مهمان یک خانوادهٔ ایرانی شویم. داستان این بود که عکسی از خانمی در وبگاه دانشکده پیدا کرده بودیم که از روی حجاب و نامش پی بردیم که ایرانی است. از طریق سؤال و جواب در مورد فضای امریکا با همسرم دوست شد و ما را دعوت کرد که شب اول به خانه‌شان برویم. آشنا شدن با این خانواده هم برایمان جذابیتی ویژه داشت که در ادامه خواهم گفت.


نقشهٔ گوگل از نیویورک. فرودگاه کندی در قسمت پایین عکس و منهتن در بالا و سمت چپ است.


فرودگاه جان اف. کندی در محلهٔ جامائیکا در حد فاصل دو منطقهٔ بروکلین و کوئینز قرار دارد. کوئینز در قسمت غربی منهتن است. به خاطر شماره‌دار بودن خیابان‌ها و بزرگ بودن شهر و این که ممکن است هر آن به دلیل خاصی بعضی از خیابان‌ها بسته شوند راننده‌ها از جی.پی.اس. برای راه‌یابی استفاده می‌کنند. راننده از سمت کوئینز و پل رابرت اف. کندی وارد شمال منهتن و خیابان بزرگ ۱۲۵ و از آنجا وارد خیابان بزرگ آمستردام و ورودی خیابان ۱۲۲ شد. خیابان ۱۲۵ قلب محلهٔ هارلم است. هارلم محله‌ای است که مأمن و مسکن سیاه‌پوست‌های نیویورک است. وقتی وارد خیابان ۱۲۵ می‌شدیم حس می‌کردم از آمدنم پشیمانم. مردمانی با لباس‌های عجق‌وجق و معمولاً‌ رنگ تیره‌. با موهایی عجیب و غریب. خیابان‌ها پر از زباله و شلوغ. اصلاً‌ حس نمی‌کردم که دارم در بزرگ‌ترین شهر امریکا نفس می‌کشم. به زیمباوه و اتیوپی بیشتر شباهت داشت تا منهتن. وقتی راننده به سمت خیابان آمستردام پیچید همه چیز رنگش عوض شد؛ خیابان‌‌ها تمیز و ساختمان‌ها قدیمی ولی شیک.


 عکس گوگل از خیابان ۱۲۵


به مقصد رسیده بودیم. پلاک ۵۰۰ خیابان ۱۲۲ غربی، تقاطع خیابان آمستردام. نام دیگر خیابان ۱۲۲، راستهٔ حوزهٔ‌ علمیه است. دلیلش هم این است که در تقاطع این خیابان با خیابان برادوی، حوزهٔ علمیه یهودیان قرار دارد.


عکس از ساختمان حوزهٔ علمیهٔ یهودیان در تقاطع برادوی و ۱۲۲ غربی (راستهٔ حوزه)


ساختمان ما یک ساختمان قدیمی شش‌طبقه با دیوارهای به رنگ قهوه‌ای روشن بود. نامی که روی سردر ساختمان نوشته، ردنال است. بعداً از روی اجاره‌نامه فهمیدم که این ساختمان در سال ۱۹۱۰ ساخته شده است. یعنی چیزی حدود ۱۰۲ سال از ساخت این ساختمان گذشته بود ولی معلوم بود که علاوه بر ساخت اصولی چندین بار مورد تعمیر و مرمت قرار گرفته است. خانهٔ ما در طبقهٔ دوم همین ساختمان قرار داشت. کل ساختمان و ساختمان‌های کناری جزء املاک دانشگاه بودند. خود دانشگاه هم در حد فاصل بین خیابان‌های ۱۲۰ تا ۱۱۴ قرار دارد (بعدها بیشتر در مورد خود دانشگاه توضیح خواهم داد).


عکس گوگل از تقاطع خیابان ۱۲۵ با خیابان آمستردام. ساختمان ما دقیقاً‌ در نبش قرار دارد.


ورودی ساختمان دری قدیمی بود به رنگ قهوه‌ای خیلی تیره (تقریباً‌ سیاه). بعد از در اول به فاصلهٔ کمتر از دو متر، درِ دوم به همان شکل و شمایل قرار داشت که البته معلوم بود بدون کلید باز نمی‌شود. زنگ در سرایدار را زدم ولی کسی در را باز نکرد. یکی از ساکنین در حال بیرون آمدن از ساختمان بود و من از این فرصت استفاده کردم و وارد ساختمان شدم. مانده بودم این آقای سرایدار یا رئیس کجاست. در انتهای طبقهٔ اول آسانسور بود و یک آینهٔ قدی. سمت چپ آسانسور راه‌پله‌هایی تنگ و تاریک قرار داشت. دیدم پسر جوانی که از بور بودن و لهجه‌اش می‌شد حدس زد که اروپایی است از آسانسور پیاده شد. از او در مورد سرایدار پرسیدم. فهمید که تازه‌وارد هستم با من به زیرزمین آمد و اتاق سرایدار را نشانم داد. اتاق سرایدار بسته بود. انگار مجبور بودم دوباره فردا به ساختمان سر بزنم. آن جوان با حسن نیت به من گفت که اگر جایی برای ماندن ندارم می‌توانم مهمانش شوم. با او دست دادم و تشکر کردم و توضیح دادم که محلی برای اقامت دارم. دوباره سوار تاکسی شدم و به سمت محل اقامتمان از مسیر خیابان برادوی رفتیم. برادوی یکی از طولانی‌ترین خیابان‌های منهتن هست که شمال و جنوب آن را به هم وصل می‌کند. این خیابان به موازات خیابان آمستردام و در سمت غرب آن قرار دارد.


عکس گوگل از ورودی ساختمان مسکونی؛ دو پنجرهٔ سمت راست طبقهٔ دوم پنجره‌های خانهٔ ماست.


ادامه دارد...

****

پی‌نوشت:

*‌ منتظر نظرات شما هستم. نظرات شما در مورد فصل ۱ واقعاً کارساز بود. امیدوارم باز هم مرا از نظرات خود محروم نکنید. همان طور که گفتم دوست دارم از لابلای اتفاقات، تفاوت‌ها را بنویسم ولی برای نوشتن و گفتن باید مقدمه‌چینی کرد و لذا ناچار از پرنویسی هستم.

* این هفته عزیزی از دست رفت... همیشه می‌گفت: «دیگه سطحش رو از پایین‌تر نمی‌تونم بیارم». خدایش بیامرزاد.