«… همهٔ عمر «بینام» بودم: سالها در آرزوی داشتن یک نام جنگیده بودم. و وقتی به آن نام دیگر احتیاجی نداشتم، یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم توی آیینه «نامکنندهٔ» بزرگی مقابلم ایستاده. نامکنندهای که خودش هنوز نامی نداشت، و فقط زادِ پدرش بود. نامکنندهٔ بینامی که نامش چنان وحشتی توی دلها میانداخت که قابل باور حتی برای خودش نبود.»
جملات بالا آغاز «بیترسی» محمدرضا کاتب است. مانند بقیهٔ کتابهای کاتب، ویراستارِ احتمالاً فرضی کتاب، فهیمه باقری، پای برخی از مطالب توضیح گذاشته است. حتی ویراستار در پانوشتی مینویسد که نام کتاب را «بیترس» گذاشته و به همین خاطر عنوان کتاب روی جلد با عنوان کتاب صفحهٔ اول متفاوت است. ویراستار زندگینامهٔ بینامهای مختلف را جمع کرده و از حجمش کاسته و پایان متن اصلی را در پنج صفحهٔ آغازین گذاشته است. لذا اگر به پایان داستان برسیم، باید برگردیم و دوباره داستان را از سر بخوانیم؛ که این خود میتواند گویای تکرار در سرنوشت بینامها باشد.این داستان مانند بقیهٔ داستانهای کاتب، قصه به معنای سنتیاش ندارد؛ چیزی است میان تمثیلهای قدیمی و داستانهای به اصطلاح پستمدرن.
خلاصهٔ داستان (به نظرم چیزی به اسم لو رفتن در چنین داستانی وجود ندارد): داستان در مورد بینامی به اسم «زاد» است. «زاد» سالها در بیابانی دورافتاده همراه با پدر و مادرش «آذوق» و «عایشه» زندگی میکند. «فتاح» گاهی به او سر میزد تا آن که وقتی «زاد» به سن نوجوانی میرسد او را به عنوان گرو قرض پدرش به «جانان» به «باغ صحت» میبرد. در آنجا تحت تعلیم «ابن» راههای کشف داروهای بینامی را یاد میگیرد. در آن باغ، بینامهای دیگری هم شاگردی میکنند، از جمله «حیرت» فرزند «جانان». نیمهٔ آغازین کتاب به گفتگوهای متناقض «ابن» با «زاد» میگذرد. به گونهای حقایق بر «زاد» روشن میشود که هر بار ناقض حقیقت قبلی است، گویی که حقیقت تابعی از مراحل سلوکِ «زاد» باشد. مثلاً «ابن» میگوید «آذوق» و «عایشه» اصلاً والدین او نیستند، این «جانان» است که پدرش است. بعدتر میگوید خود «ابن» پدرش است و «حیرت» برادرش. «ابن» قبل از مرگ، علم و جانش را با «زاد» معاوضه میکند و کتابچهٔ علمش را، که در دل کوه پنهان کرده بود، به «زاد» میدهد. پس از بازگشت به «باغ صحت»، «ابن» ناپدید میشود و «درد»ها و «مبتلا»ها به جان شاگردان باغ میافتند و همه از «حیرت» میخواهند شفایشان دهد. «جانان» به سراغ «زاد» میرود و از او میخواهد به جای آن که خودش را کودن جلوه دهد، از علمی که از «ابن» گرفته استفاده کند و به شفا بپردازد. «زاد» از «باغ صحت» متواری میشود و به مصر و عراق میرود. پس از مدتها خلوتگزینی در کوه و دشت، دلبستهٔ «خورشید» (در بعضی نسخ «مهتاب») میشود ولی «میکاییل» رقیب عشقی اوست. به خاطر عشقش به «خورشید»، «میکاییل» و «خورشید» هر دو بینام و مبتلا میشوند. در پایان داستان، «زاد» با خورشید، که دیگر نحیف و بیمار است، به مقصدی نامعلوم میرود.
در این داستان، مانند دیگر داستانهای کاتب، با تناقض و تکرارهای عامدانه طرف هستیم. لذا تأویل داستانهای کاتب کار سادهای نیست. حتی نمیشود به سادگی کاتب را پیرو یکی از نویسندههای سرآمد غربی نامید (حداقل تا آنجایی که عقل من قد میدهد). پنداری کاتب به فانتزیهای مرسوم داستانهای بدون قطعیت اعتقادی ندارد و دوست دارد پیچیدهتر بنویسد. هر جایی که خواننده فکر میکند که مقصود نویسنده را یافته، در چند صفحهٔ بعد آن مقصود با گزارههایی دیگر نقض میشود. کاتب تا حد زیادی به زبان و روایت منحصر به خودش رسیده است. حتی در مصاحبههایش تأکید دارد که باید به داستانهای بیقصه و چندلایه بها داد.
«بعدها فهمیدم که ایشان (خانم دانشور) فکـر میکردند چون من در خارج از کشـور زندگی میکنم یا به زبان انگلیسی احاطه دارم، تحت تأثیر اندیشـههای اندیشـمندان پسـتمدرن جهان بـودهام. وقتی متوجه شـدند نوشـتن این رمـان («چشمهایم آبی بود») بر اثـر خواندن مثلاً یک کتاب فلسـفی یا نقد رمان و آشـنایی با نگاه متفکران پسـتمدرن یا نویسـندگان آن نبوده بلکه چیزی حسـی و درونی بوده، آنوقت بود که از برجسـتگیها و نقاط قـوت کار برایم گفتند. برای ایشـان مهم بود که خودم به چیزهایی رسـیده باشـم.» (مصاحبهٔ کاتب با بهنام ناصری)
«بچه که بودم به کرمهای شبتاب میگفتم «فانوسکِش». چون کرمهای شبتاب را شبیه فانوسکشِ پیر پدرم میدیدم که همیشه شبها، با دو فانوس همراه او بود و راهش را روشن میکرد. چیزی که باعث دیدن این فانوسکشها میشود، عمق تاریکی و نور کم فانوس آنهاست. و همان نور است که باعث شکارشان توسط باقی حیوانات میشود. گاهی میگویم همهٔ عمر، من هم یکی از فانوسکشها بودهام و خودم حتی این را نمیدانستم. چه سرنوشت تلخ و شومی. این یک ذره نور، این فانوسکشها آخر به چه درد این عالم و شب به این وهمناکی میخورد؟ چه کاری ازش برمیآید به جز مرگ زودرس صاحبشان. اگر این نور بیهوده را فانوسکشها نداشتند، به این زودیها شکار نمیشدند. شاید میتوانست بینور، هزار سال عمر کنند. کی میداند یک فانوسکشِ بینور چقدر میتواند عمر کند؟» (ص ۸۸، از قول «ابن»)
«حکایت من و تو، حکایت آدمی است که دارد از مرض مهلکی میمیرد و طبیبش نمیداند باید حقیقت را به او بگوید یا نه. اگر حقیقت را بهش بگوید، مریض از دانستن مرضش تا زنده است درد میکشد، اما با چشمهای باز میمیرد. و اگر حقیقت را به او نگوید، مریضش به امید آیندههای دور، امروزش را هم تلف میکند، و از فرصتها آنطور که باید استفاده نمیکند.» (ص ۱۱۰)
و اما برداشت من (که احتمالاً درست نباشد): گویا کاتب در مورد «بار امانت» میگوید: آن چیزی که علمش را حتی کوه نتوانسته تحمل کند. این بار امانت آنقدر سنگین است که بر گردن هر که بیفتد مبتلا به درد بینامی میشود (شاید ربطی به علم اسما) داشته باشد.
وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ کُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِکَةِ فَقَالَ أَنبِئُونِی بِأَسْمَاءِ هَـٰؤُلَاءِ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ (بقره، ۳۱)
«زاد»، «ابن»، «جانان»، و «حیرت» همهٔ وجوهی از وجود انسان حملکنندهٔ حقیقت هستند. که البته این انسان در مرحلهای نیاز به زندگی روزمرهای دارد که «آذوق» و «عایشه»، که هر دو اسمهایشان نشان از خورد و خوراک و روزمرگی دارد، باید مدتی تکفل او را بر عهده بگیرند تا زمانی که «فتاح» باب این علم را بر «زاد» بگشاید. «زاد» پی «خورشید» و «مهتاب» و نور است ولی میکاییل، فرشتهٔ نعمتها، کار را برایش سخت میکند. در عمل، چیزی که برای او میماند تن نحیف و زار حقیقت و هنر و زیبایی است.