خود کتاب چنگی به دل نزد: شاید به این خاطر که صفا اصل کارش غزل است. اما مقدمهٔ کتاب جالب بود:
خواب چند جلد از کتاب تازهام را دیدم. اسم کتاب «دریا» بود با جلدی مشکی. دیدم کتابها در دستم فرسوده شدند و ورقورق شدند. وزقها از دستم شره میکردند.
یکی از دوستانم در خوابم بود. به او گفتم: ببین! این اوراق پراکنده، کتاب تازهی مناند. گقتم: اسم کتابم دریاست. گفتم: بیشک مادرم خوشحال خواهد شد که اسمش را بر کتابم گذاشتهام. بیدار که شدم اسم مادرم ترگس بود. پس اسم کتاب تازهام را گذاشتم نرگس.
از خوابهایم سردرنمیآورم. جز یکی:
این خواب را سالهاست میبینم. میبینم که از محلهی قدیمیمان بیرون میزنم. خیلی دور نشدهام که به کوچهباغی میرسم. یعد میرسم به منظرهای باشکوع و لبریز از درختان سبز با جادههای حاکی و مارپیچ.
شکل ابرهای خوابم را (از بس که این خواب را دیدهام) از برم. همهجای جنگل را وجببهوجب میشناسم. مخصوصاً درهای را که منتهی میشود به دریاچه.
در بیداری بارها از خودم پرسیدهام که آن بهشت کجاست یا کجا بوده؟ وقتی در آن خوابِ زیبا قدم میزنم، و بعد از اینکه زمانی لایتناهی را طی میکنم و بیدار میشوم، احساس میکنم که چیزی در من در حال یادآوری شدن است. چیزی مثل زاییده شدن، مثل متولد شدن.
پیش از تولد، من کجا میتوانستهام بوده باشم جز یک رحِم.
دریا گاهی رحِش را به خواب من میآورَد: جنگلی در دریا. و پرندهی قدکوتاهی درخواب، در جنگل.
پرندهی قدکوتاهی که درختها او را با انگشت اشاره نشانِ هم میدهند.