شهری که سقفش شب، چراغش تابش ماه

مردی مسافر در میانش بود ناگاه

 

مرد مسافر تو کجای قصه بودی؟

کاین‌گونه پیدا گشته‌ای، گم کرده‌ای راه!

 

اینجا کسی در انتظار روشنی نیست

برگرد! اینجا نیست امّا شهر دلخواه

 

توی بوی نان یا رنگ ظلمت را نداری

تو عطر و بوی یاس داری، جلوۀ ماه

 

اینجا کسی از دوریت دردی ندارد

حتی برای لحظه‌ای، اندازۀ آه

 

این مردمان با عشق تو کاری ندارند

امّا زبانهاشان به یادت، گاه و بیگاه

 

از نبض‌های شهر بوی انتظارت

می‌آید امّا گهگداری هم به اکراه

 

حرفت برای شعرها ناگفتنی ماند

تعریف کن درد دلت را باز با چاه

 

حیثیت این شهر هم بر باد می‌رفت

وقتی که برگشتی تو با صد درد جانکاه

 

آذر ۱۳۸۶

 

*****************

 

 

طنین نام تو را با غروب می‌بردند

تمام قلب زمین را دوباره آزردند

 

نگاه سرد زمین، آفتاب ماسیده

چراغ‌های زمین پشت ابرها مردند

 

غمی شبیه کپک روی نان مردم ماند

امان ز مردم دنیا که داغ می‌خوردند

 

امان ز مردم دنیا، امان از این بیداد

که اسم اعظم خود را به یاد نسپردند

 

دوباره هفتۀ ما تا به شش تصور شد

دوباره روز تو را بی‌دلیل نشمردند

 

کنار نیل دو چشمم، بیا تماشا کن!

جنازۀ دل من را به آب آوردند

 

۲۵ آبان ۱۳۸۶

 

 

***************************

 

گیرم که شعر روی لب ما نشست، بعد؟!

گیرم که باز یک دل عاشق شکست، بعد؟!

 

حتی اگر که جور کنی واژه‌های تلخ

در انتظار، دست روی دست، بعد؟!

 

هر هفته را مرور می‌کنی با نگاه خود

یک جمعه هم دوباره ز چشمت گذشت، بعد؟!

 

شاید که سنگ مشکل تو این نگاه توست

افتاده توی چاه ز دستان مست، بعد

 

داری قدم قدم به ته جاده می‌رسی

گیرم امید تازۀ او باز هست، بعد؟!

 

دی ۸۶