بعضی وقت‌ها یک چیزهایی می‌رود توی مخ آدم که هر جوری می‌خواهد با عقل و منطق با آن طرف شود جواب نمی‌دهد. یکی‌اش هم داشتن خودروی شخصی است. بعد برای این که داشتنش را توجیه کند هی بهانه می‌تراشد. مثلاً که من چطوری خرید کنم توی محله‌ای که تا نزدیک‌ترین بقالی ارزان‌قیمتش کلی راه هست؟ فاصلهٔ ما مترو این قدر هست و چطوری آخر هفته‌ها بروم مسجد برای عبادت خدا؟  وقتی که گوگل پول یامفت جابجایی به کارآموز بدهد حال آن که کارآموز از جایش تکان نخورده، این موقع بهانه‌تراشی به حد اعلای خود می‌رسد. خلاصه این که سودای سواره شدن ما را رها نمی‌کند و ما هم شده‌ایم سودازده.