هر دم دردی از پی دردی ای سال!
با این تن ناتوان چه کردی ای سال؟
رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت
صد سالِ سیاه برنگردی ای سال!
هر دم دردی از پی دردی ای سال!
با این تن ناتوان چه کردی ای سال؟
رفتی و گذشتن تو یک عمر گذشت
صد سالِ سیاه برنگردی ای سال!
در این کتاب بسیار کوتاه که برگرفته از سخنرانی اصغر طاهرزاده است، به این پرداخته میشود که یکی از نشانههای حقانیت یا عدم حقانیت یک تمدن نوع رویکردش به مسألهٔ مرگ است؛ مانند آنچه قرآن یه یهودیان میگوید که تمنای مرگ کنید اگر راست میگویید. تمدن غرب که بر جهان سایه افکنده است از مرگ گریزان است و سعی دارد با غفلت، نحوی از مرگگریزی را پی بگیرد. کتابهای آقای طاهرزاده جالبند و خوشبختانه همهشان در دسترس (در سایت لبالمیزان).
دریافت کتاب:
«تذکرهٔ اندوهگینان» نوشتهٔ «حسامالدین مطهری» را نشر اسم در بهار ۱۳۹۶ برای اولین بار منتشر کرده است. صفحهآرایی، طراحی جلد و انتخاب جنس کاغذ برای این کتاب اولین چیزی است که مخاطب را جذب خودش میکند. طراحی جلد کتاب به مانند کتب خطی قدیمی، جنس کاغذ شبیه به کاغذ کاهی، و صفحهآرایی کتاب بسیار چشمنواز است. شروع کتاب با دو جملهٔ کوتاه از نویسنده همراه است: «تاریخ دروغیست در لباس حقیقت. و داستان سراپا دروغِ پر از راستیست.» این جمله بسیار شبیه به جملهای است که «یان مکیوئن» نویسندهٔ همروزگار انگلیسی در مصاحبهاش در مورد رمانِ «تاوان» گفته است: «داستاننویسی یعنی چگونه برای آن که حقیقت را بگوییم، دروغ بگوییم». بخش اول داستان مقدمهای است از نویسنده در مورد دورهای از زمستان شصت و چهار که او به عنوان شاگرد استاد «ایرج فولادوند» در حال تصحیح متنی است که سالها پیش به واسطهٔ «علیاصغر خان حکمت» از هند به دست «استاد زرینکوب» رسیده و اینگونه این کتیبه به دست استاد فولادوند رسیده است. این کتیبه که «تذکرةالمغمومین» نام دارد چندین نسخه و بدل دارد که یکیاش نسخهٔ کوتاه ولی ناتمام قاهره است و دیگری نسخهٔ اصلی. استاد هم تصمیم میگیرند این کتاب را به نام «تذکرهٔ اندوهگینان» منتشر کند. دیگر بخش کتاب مقدمهٔ استاد فولادوند است و پس از آن اصل داستان آغاز میشود با مقدمهٔ مصحح «محمد بن احمد کاتب نیشابوری». و سپس خود داستان که ترکیبی است از نسخهٔ اصلی و نسخهٔ قاهره. و در نهایت در پایان داستان برگهٔ بهجاماندهای که «خجستهبانو» بانوی اهل فضیلت به دست «کاتب نیشابوری» میرساند که در واقع سیاههای است از نام افرادی که در کتابت این تذکره نقش داشتند.
اگر کسی اهل خواندن داستانهای پستمدرن از سنخ اصطلاحاً فراداستان یا متافیکشن نباشد، ممکن است در آغاز داستان دچار سوءتفاهم شود. فراداستان را اگر بخواهم ساده تعریف کنم، میشود داستان در دل داستان؛ مانند داستانهای شهرزاد در هزار و یک شب یا داستان در داستان در رمان «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» نوشتهٔ «ایتالو کالوینو». فراداستان در ظاهر نوعی بازی با مخاطب است که نویسنده از سر رندی به مخاطب القا میکند که خود نقشی در شکلگیری داستان نداشته است و صرفاً بازگوکنندهٔ روایتی است که به دستش رسیده است. از این جهت اثر سترگی مانند «نام گل سرخ» نوشتهٔ «امبرتو اکو» شاید به نحوی یک فراداستان در خود داشته باشد که البته داستان اصلی اکثریت حجم کتاب را در خود دارد. دیگر خاصیت فراداستان به هجو گرفتن برخی از عرفهای شعاری در ادبیات است. این کار را «ولادیمیر ناباکوف» در رمان «لولیتا» به شکل هنرمندانهای انجام داده است و در آن مقدمهای از روانشناسی ساختگی میآورد که در آن هدف از نوشتن «لولیتا» را آگاه ساختن خانوادهها از خطراتی که آنها را تهدید میکند یاد میکند. شاید نقطهٔ اوج فراداستان رمان «اس» کار مشترک «آبرامز» و «دورست» باشد. در این رمان نویسندهٔ داستان، مترجم و خود داستان ساختگی است و دو نفر در حاشیهٔ داستان با دستخط با هم در تفسیر داستان پیام مینویسند و گاهی تکهروزنامه، سند تاریخی و از این جور چیزها را لای صفحات خاص کتاب میگذارند. همهٔ این مثالها را خواستم بیاورم که بگویم این کاری که حسامالدین مطهری به آن دست زده است از این جهت کار جدیدی نیست اما در زبان فارسی کمتر دیده شده است.
سادهترین نشانهٔ رندی نویسنده صحبت از زمستان شصتوچهاری است که او حتی در آن موقع به دنیا نیامده است. از جهت این که نویسنده دست به نقطهٔ حساسی از تاریخ تصوف و استفاده از شخصیتهای واقعی تاریخی مانند «ابوالحسن خرقانی» و «ابنسینا» زده است کاری ستودنی کرده است. مطهری برای آن که فضای داستان را قابل باور کند زبانِ اثر را به نحو زبانی بسیار شبیه به همان دوره نوشته است:
«یکی از هزاران این است که سخنهای نیکو به تمامی میدانم، به عمق و سرانجام تمام نیکخواهیها آگاهم. این است که… آزردنت نمیخواهم … این است که سخنان در من اختر امیدی نمیافروزد، تشویش میافزاید.» (ص ۵۱)
داستان در مورد جوانی به اسم عبدالله است که بسیار اندوهناک است و راز اندوهناکیاش را درنمییابد. او در هزارتوی زندگی با شک دست و پنجه نرم میکند و گاه آرزو دارد مانند مادرش خالصانه خدای را از سر جهل بخواند:
«خستهام از دلشاد نبودن. خستهام که نمییابمت. نه در سخنسرایی آنان که خود را نشانهٔ تو در زمین میخوانند، نه در کردار کسانی که مدعی پاسبانی از تو در زمیناند.» (ص ۶۰)
عبدالله عاشق میشود و بر مرکب اندوه سوار میشود تا به شادی و وصال برسد. او به سرمای زمستان دچار میشود و ناچار مهمان شیخ ابوالحسن خرقانی. در این میانه ابوالحسن میهمانی دارد به نام پورسینا که پزشکی است عقلگرا که سر مباحثه با شیخ دارد. اوایل داستان که بیشتر سخن از اندوه و حیرت عبدالله است با دخالت نویسنده در فراداستان بیشتر طرفیم. نویسنده که مدعی است تنها نقشش تصحیح کتاب است برای جاافتادگیها و برخی چیزهای دیگر پانویس میزند و در همه جا اشاره میکند که در میانهٔ دستاندازیهای مصلحتبینانهٔ مصححان در طول تاریخ، جملاتی نامنسجم ولی شعاری در کتاب بوده که او آنها را حذف کرده است. بیشتر این جملات نامنسجم مضمون دینی دارند و در مذمت گمراهی و تردیدِ عبدالله هستند. این گونه از رندی نویسنده مرا یاد مقدمهٔ لولیتای ناباکوف میاندازد که او نیز نگاه مصلحتبینانه به ادبیات را به سخره گرفته است.
از نظر زبان، متخصص زبان آن دوره از ادبیات فارسی نیستم ولی جاهایی حس میکردم زبان بیشتر زبان امروز است تا زبان آن روزها. مثلاً استفاده از واژهٔ «مردم» که حس میکنم در زمان ابوالحسن «خلق» بیشتر از «مردم» کاربرد داشته است. یا استفاده از سن و سال (بیستوچهار سالگی عبدالله) که گویا نزدیک به سنی است که نویسنده این کتاب را نوشته است: بعید میدانم در آن زمان مانند اکنون اینقدر سن و سال اهمیت داشته است. به هر حال ناگفته پیداست که جرأت یک نویسندهٔ جوان برای دست زدن به ورطهای خطرناک که مدعیِ نقد بسیار دارد ستودنی است.
از فنون ادبیات پسامدرن مانند راوی نامطمئن (افتادگیهای زیاد و کاستی جملات)، تغییر زاویهٔ دید (دو نسخه از یک روایت)، داستان در داستان، واقعنمایی تاریخی دروغین، و زبان کهن بگذریم، جای آن دارد ببینیم اگر این حجابها را کنار بزنیم، نویسنده چقدر توانسته است در داستانگویی و شخصیتپردازی خوب کار کرده باشد. اگر عطف به روزگار امروزِ قرن بیستویکم اندوه عبدالله را و شکش را و بدگمانیاش را به اهل دین که خود را کمال حقیقت میدانند کنار بگذاریم، به نظر میرسد نویسنده نتوانسته است اندوه عبدالله را نشان بدهد. به زبان کوچهبازاری معلوم نیست عبدالله چه مرگش است که اینقدر ننهمنغریبمبازی درمیآورد. مثلاً در آثار بزرگان و استادان شخصیتپردازی داستان مانند داستایوسکی و تولستوی این اندوه و غم به جای تکرار در سطح واژه و قید، در دل روایت به رخ مخاطب کشیده شده است. ما میدانیم یا میتوانیم بفهمیم که «راسکلنیکوف» در «جنایت و مکافات» یا «ایوان ایلیچ» در «مرگ ایوان ایلیچ» چرا اینقدر اندوهناک و خستهاند ولی معلوم نیست این عبدالله چوپان دقیقاً از چه مینالد و نقطهٔ آغاز شک او به دین از کجاست. حتی خردهشخصیتهایی مانند «ماهان» زرتشتی و «بوقوس» نصرانی بیشتر به گلدرشتی این اندوه و تردید کمک میرسانند تا به نشان دادن آن. تکرار زیاده از حد اندوهگین بودن عبدالله از جنس صفت و قید در جملات مختلف کمک زیادی به این مسأله نمیکند. این ضعف در شخصیتپردازی اگرچه در زبانِ کهنی که آثار متعلق به آن دوره ماهیتاً خالی از پیرنگ پیچیده و شخصیت بوده است تا حدی پوشیده مانده است اما کافی است به این بیندیشیم که اگر این زبان شبهسترگ را به آوردگاه ترجمه بیاوریم آیا چیز قابل عرضهای در داستان باقی میماند یا خیر؟ نگارندهٔ این سطور بر این اعتقاد است که خیر. این کتاب پیرنگی بسیار ساده دارد که با رازآمیزی فراداستان کمی تا نیمهٔ داستان جذابیت پیدا میکند و با انتهای باز ناشی از افتادگی متون سرگرمکننده میشود اما به پختگی داستانی که وظیفهاش پرداخت درست به جزئیات و شخصیتپردازی است نمیرسد. بدتر از همه آن که در میانهٔ داستان پایانش تا حد زیادی قابل حدس است.
کوتاه کنم سخن را: «تذکرهٔ اندوهگینان» یک حرکت رو به جلو در ادبیات داستانی امروز است اما حرکتی است که اگر ادامه یابد، باید با آثاری محکمتر تکمیل شود و الا این اثر به خودی خود در طول زمان رنگ تازگیاش از دست خواهد رفت و چیز زیادی از جذابیتش باقی نخواهد ماند. امیدوارم نویسندهٔ جوان این کتاب باز هم دست به جسارت بزند و فضاهای جدیدی را در ادبیات داستانی مورد آزمون قرار دهد.
در دنیایی که همیشه چیزی کم است، همیشه علتی برای نارضایتی از اکنون وجود دارد، و همیشه خود را بینقص جلوه دادن به نحوی عرف است، نویسندهٔ این کتاب که خود سالها در مورد این مسأله در رشتهٔ علوم اجتماعی مطالعه و پژوهش کرده است بر آن است که بگوید مهم رفتن در مسیر و خود را دوست داشتن و خود را فهمیدن است. اینجاست که با مفهوم آسیبپذیری آشنا میشویم و میفهمیم ما انسانها از آنجا که تشنهٔ دوست داشته شدن و ارتباط هستیم، از بیم از دست دادن فرصتهای دوست داشته شدن سعی در پوشاندن این آسیبپذیری میکنیم و در نهایت این مسأله به شرمی میانجامد که موجب تخریب روح و روان انسان میشود. به نظرم خوب است به سخنرانی این نویسنده در مورد این مطلب رجوع کنید:
https://www.youtube.com/watch?v=iCvmsMzlF7o
«جیمز وود» نویسندهٔ نیویورکر و مدرس دانشگاه هاروارد این کتاب را در تحلیل جنبههای مختلف جهانِ داستان نوشته است. فصلهای کتاب شبیه به مقالات جدا از هم است و به همین خاطر میشود آن را در فواصل مختلف خواند (مثل کاری که من در طول پنج ماه! کردم). کتاب کوتاه است و خلاصهگو و به همین خاطر شاید خود کتاب خلاصهٔ نقدهای ادبی بسیاری باشد که نویسنده آنها را در این کتاب جای داده است.
«معنای یک پایان» یا به قول ترجمهٔ فارسی «درک یک پایان» نوشتهٔ جولین بارنز و برندهٔ جایزهٔ ادبی منبوکر سال ۲۰۱۱ است. اول آن که جایزهٔ منبوکر ادبیتر از بقیهٔ جایزههای معروف کتابهای نوشتهشده به زبان انگلیسی است و زیاد به عامهپسند بودن رمانهای برنده نباید امید داشت. با خواندن این رمان تقریباً به این نتیجه میرسم که سبک روایتگری انگلیسیهای اواخر قرن پیش و اوایل قرن حاضر بسیار متفاوت از امریکاست. نمونههایی که به ذهنم خطور میکند «کازوئو ایشیگورو»، «یان مکیوئن» و حالا این سومی یعنی «جولین بارنز» است. خصوصیت این رمانها روایت آرام و مضمون عمیق انسانی است در مقابل رمانهای آمریکایی که مضمونهای اجتماعی روتری دارند و روایتشان پرکششتر است. من اولی را بیشتر میپسندم. مثلاً این رمان ظاهراً موضوع ویژهای ندارد: پیرمردی که پی گذشتهاش و کشف اتفاقاتی است که هم به خاطر کهولت سن و هم به خاطر ترک رابطه از خاطرش رفته است. از جهت ویژه نبودن موضوع این رمان شبیه به «بازماندهٔ روز» نوشتهٔ ایشیگورو است. و شبیه به «بازماندهٔ روز» با یک مضمون انسانی مواجهیم. در واقع با یک سؤال فلسفی مهم روبرو هستیم: تاریخ چیست و آیا ما سهمی در این تاریخ داریم؟ آیا اگر نقصی در اکنونِ جامعه وجود دارد ما بینقشیم؟ از نظر نویسنده تاریخ آن چیزی نیست که پیروز کارزارها مینویسد بلکه «قطعیتی است که حاصل از ناکافی بودن حافظه و مستندات است.» و انسان آنگونه که میخواهد تاریخ را برای ذهن خودش بازسازی میکند. و حال پرسش فلسفی از مرگ و حق زیستن یا خودکشی کردن پیش میآید. راوی «تونی وبستر» که نمونهٔ تمام و کمال یک راوی نامطمئن است ظاهراً همیشه حق را به خودش میدهد و «ورونیکا» را دختری بیقاعده و هیستریک مییابد اما مضمون داستان تا پایان چیز دیگری میگوید. این که چرا مادر ورونیکا دستنوشتههای «آدرین» رفیق سابق «تونی» را به او به ارث میرساند و اصلاً آن دستنوشتهها دست مادر ورونیکا چه میکرده است جزو تعلیقهایی است که خواننده را تا پایان داستان جلو میبرد؟ این رمان آنقدر خوب روایت شده است که به نظرم هر گونه خلاصه کردنی زیبایی اثر را به هم میزند. بخش اول این رمان دوبخشی ظاهری بسیار ساده دارد. در مورد جو فرهنگی دههٔ شصت میلادی انگلستان میگوید: دوستیهای دختر و پسری که مانند امروز ولنگار نبود و خیلی کم به رابطهٔ مستقیم میانجامید، و حتی مدارس پسرانهای که با یک ربع ساعت جابجایی نسبت به مدارس دخترانه تعطیل میشدند مبادا که دختران و پسران نوجوان موقع تعطیلی مدرسه به هم برسند. بخش دوم رمان بیشتر در قرن بیست و یکم میگذرد و حالا باید بفهمیم دلیل آن همه مکالمات ظاهراً بیربط در کلاس تاریخ بین آدرین و معلمش، و بحثهای فلسفی بین تونی و آدرین و دوستان دیگر برای چه بوده است. از این جهت شاید این داستان مصداق آن توصیهٔ چخوف باشد که هیچ جزئی از داستان نباید بیاستفاده بماند. بخش دوم این رمان کوتاه حالت مرموز پیدا میکند و به همین خاطر خواننده را ترغیب به خواندن تا انتها میکند. بسیاری از ظرافتهای روایت در بستر زبان ایجاد شده است و نمیدانم چقدر مترجم(ان) توانسته(اند) از پس این کار بربیایند (نظرات موجود نسبت به ترجمهٔ کتاب خبرهای زیاد خوبی نمیدهد.)
نویسندهٔ رمان «شیمی» متولد چین و مقیم آمریکاست که کارشناسی شیمی و دکترای سلامت عمومی از دانشگاه هاروارد گرفته است. این کتاب اولین و فعلاً تنها نوشتهٔ منتشرشده از «وایکی ونگ» است. او در این داستان که برندهٔ جایزهٔ پن-همینگوی شده است، با نگاه شاعرانه و بسیار شبیه به قالب رمانِ نو و با وصل کردن علم شیمی به زندگی، نگاهی نو به دشواری زندگی مهاجران و دشواری تحصیل در ردههای بالا کرده است. راوی داستان که نامش معلوم نیست چیست دختری چینی است که به بهانهٔ تحصیل پدرش به آمریکا آمده است و حالا دانشجوی دکترای شیمی دانشگاه هاروارد است و با دوستپسر آمریکاییاش «اریک» زندگی میکند. اریک مردی خودساخته و باانگیزه است ولی راوی در پژوهشش درجا زده است:
«در آریزونا، یک استاد راهنمای دکتری میمیرد. مسئولانْ دانشجویی را که به او شلیک کرده است سرزنش میکنند اما همهٔ دانشجوهای تحصیلات تکمیلی در دنیا استاد راهنما را سرزنش میکنند. هیچ دانشجویی بدون تأیید استاد راهنمایش نمیتواند دفاع کند. آن استاد راهنما دانشجویش را هفده سال در آزمایشگاه به این بهانه که او ارزشمند است و نباید برود نگه داشت. شاید هم استاد دیوانه شده بود. فکر میکنم دانشجو خیلی تحمل کرد و هفده سال صبر کرد. اگر من بودم، ده سال که میشد به استاد شلیک میکردم.» (ص ۱۸)
راوی مرخصی تحصیلی میگیرد تا خودش را پیدا کند و برای گذران زندگی رو به تدریس خصوصی درسهای دبیرستان و پایهٔ دانشگاه میآورد. داستان که پیش میرود با لایههایی از روایت مواجه میشویم که عمق بیشتری به داستان میدهد و به تفاوت نسلی بین مهاجران و فرزندانشان، تفاوت سنتها و زندگی مدرن و بسیاری از مسائل از این دست پرداخته میشود.
پدر راوی زندگی بسیار دشواری را داشته است. او که تنها فرد خانوادهاش بوده که توانسته به دبیرستان برود، و بعد وارد دانشگاه و بعدتر آمریکا شود، همراه با مادر راوی که داروساز بوده و به خاطر همسرش مجبور به ترک شغل و تنهایی در غربت شده، برای ادامهٔ تحصیل به آمریکا میآید. مادر راوی همیشه پدر را مورد شماتت قرار میداده که خرج سالهای آغازین مهاجرت را خانوادهٔ او داده است ولی در عوض چیزی نصیب مادر نشده است. پدر اما به این راحتیها به اینجایی که هست نرسیده است:
«یادم میآید چگونه پدرم انگلیسی را میآموخت. تازه چین را ترک کرده بودیم. ما در یک خانهٔ استودیو [بدون اتاق خواب] زندگی میکردیم. وقتی پدر از سر کار برمیگشت، روی زمین مینشست چون میز نداشتیم. او هر روز ده واژهٔ جدید از واژهنامه میآموخت.» (ص ۱۹۱)
به همین خاطر است که راوی حس میکند باید او هم راه پدر را ادامه بدهد:
«اما اگر پیشرفتی را که او [پدر] در نسل اول داشت من بخواهم از او بیشتر داشته باشم، حس میکنم باید آمریکا را ترک کنم و کرهٔ ماه را تسخیر کنم.» (ص ۲۲)
ظاهراً پدر و مادر فقط از راوی موفقیت تحصیلی را میطلبند و حال تحصیلش مهمتر از حال راوی برایشان است:
«وسط تابستان پدر تماس گرفت. هیچ سلامی در کار نبود و هیچ حال و احوالپرسی. سؤال از حال دکترایم بود. و این که چقدر به اتمام دکتری نزدیکم. به من گفت که خیلی وقت است از اوضاع دکتری صحبتی نکردهام.» (ص ۱۱۵)
مادرِ راوی که سرخورده است ولی با این اوصاف اسم آمریکاییِ «جوی» (به معنای شادی) را برای خودش انتخاب کرده نگاه دیگری دارد که دستکم از نگاه پدر ندارد:
«خیلی وقتها مادر دست میگذاشت زیر چانهام و میگفت تو باید بهتر از مردی باشی که با او ازدواج میکنی. باید بیشتر از او موفق باشی. من نمیتوانم دست رد به سینهٔ مادر بزنم.» (ص ۱۴۴)
شاید به همین خاطر باشد که با وجود آن که اریک هیچ مشکلی در ظاهر ندارد و مرد سازگاری است، راوی از ازدواج با او امتناع میکند. اریک مانند یک پسر متعارف آمریکایی زیر دست والدینی بزرگ شده است که او را آزاد گذاشتهاند که خودش مسیر زندگیاش را انتخاب کند ولی برای چینیها فرق میکند. به قول تمسخر همدبیرستانیهای چینیها، وقتی که یک چینی به دنیا میآید والدینش از او میپرسند دوست داری چهکاره شوی؟ ریاضیدان یا دانشمند؟ به همین خاطر، راوی به دوستش که باردار است اینگونه توصیه میکند:
«زیاد تکانش نده. بگذار بخوابد. بگذار هر جور که میخواهد بشود. بهش از این حرفها بزن که مثلاً دنبال رؤیاهایت باش [شعار معمول آمریکاییها]...» (ص ۷۵)
رابطهٔ راوی با اریک نیز جنسش چینی است، عشقی همراه با رنج:
«در زبان چینی، کلمهٔ دیگری برای عشق وجود دارد. آن را برای عشق شورانگیز استفاده نمیکنند بلکه برای عشق بین اعضای خانواده به کار میبرند. ترجمهاش میشود "من برای تو رنج میکشم"»
این عشق و رنج تا آنجایی است که در عشق اریک به علم شیمی نیز وارد شده است:
«در اولین نگاه به نامهٔ درخواست شغل [اریک]، در اولین جمله دیدم که او در مورد عشقش به تدریس نوشته است و آرام با یک مداد روی واژهٔ عشق خط کشیدم. بعد از آن نمیتوانم به او بگویم که چرا این کار را کردم.» (ص ۲۳)
نویسنده به شکل هنرمندانهای از همه چیز استعارهسازی میکند. مثل آن که در زبان شانگهایی (زبان مادری مادرش) معانی با زبان چینی متعارف متفاوت است و از آن به عنوان نشانهای از تقلیدکار بودن خود استفاده میکند:
«واژهٔ شانگهایی برای مادربزرگ مادری "آهبو" است. مادرم این واژه را به من یاد داد. نمیدانستم که آن واژه شانگهایی است تا وقتی که به هماتاقی چینیام گفتم که آهبو مدتی مهندس معمار بوده است، آهبوی من در شانگهای زندگی میکند و هماتاقیام پرسید آهبو چیست؟ منظورت میمونِ علاءالدین است؟»
نویسنده دست به دامن مفاهیم شیمی میشود تا ناتوانی خودش را نیز وصل به مادرش کند:
«از نظر زیستشناسی، توان جسمی از میتوکوندریا که ارگانهای تولید انرژی بدن هستند میآید... دیانای میتوکوندریال تماماً از سمت مادر به فرزند منتقل میشود.» (ص ۱۹۹)
راوی میداند که نباید تا این حد مقلد گذشتهاش باشد ولی از طرفی نیز میداند که تنها دار و ندارش همین گذشته است:
«تو نمیتوانی برای آنها [والدین] زندگی کنی. بالاخره یک روزی میمیرند. امید دارم که هیچ وقت نمیرند. چون وقتی بمیرند من تنها خواهم شد.» (ص ۱۹۶)
و این تنهایی درد عمیقی است که در خاطرهٔ مهاجرت و مهاجران هک شده است. مهاجرانی که مانند مادرِ راوی آینده را در وطن میبینند:
«چین دوازده ساعت از ما جلوتر است. مادر میگوید. همیشه در آینده است.» (ص ۳۳)
پدر اما ظاهراً اهل دلتنگی نیست ولی او نیز درد فروخوردهای دارد:
«همیشه فرضم بر این بود که پدر با این مفاهیم انتزاعی [معنای خانه] کاری ندارد… پدر وقتی در سفر حالش بد میشود به چیزهای سبز دوردست نگاه میکند. میگوید به تپه نگاه کن یا به آن درختها. تا امروز نشنیدهام کس دیگری چنین چیزی بگوید. من همیشه به چیزهای ثابت دوردست نگاه کردهام ولی نه لزوماً چیزهای سبز. اما وقتی بزرگ شدم و به محل تولدش رفتم، هنوز نفهمیدم اما الان میفهمم. در آن دوردست [محل تولد و کودکی پدر]، همه چیز و همه جا، سبز بود.» (۲ص ۲۰۷)
نویسنده بسنده به مهاجرت نمیکند و نقبی به دل زندگی دانشگاه میزند:
«زمانی در تحصیل دکتری فرامیرسد که هر جور شده باید تمامش کنی. اگر این کار را نکنی، همه چپچپ نگاهت میکنند.» (ص ۳۵)
و علم چیز جذاب اما بیرحمی است:
«خاصیت بزرگ علم این است که حقایق عالم را کشف میکنی. اما خاصیت بدش این است که شاید تو آن کسی نباشی که حقایق را کشف میکند.» (ص ۱۱۷)
نویسنده حتی در مورد روابط عاطفی رو به قواعد علمی میآورد. مثلاً قلب که یک سیستم بسته است و طبق قانون شیمی نباید سیستم بسته را گرم کرد. یا این که اگر شوهر را زیادی سیمجیم کنی، مثل قانون هایزنبرگ که ذرهها وقتی که بخواهی جای دقیقشان را بفهمی سرعت میگیرند، از دست تو متواری میشوند (ص ۱۵۶). از نظر راوی نگاه شیمیدانها نه مثل نگاه خوشبینهاست که نیمهٔ پر لیوان را میبینند نه مثل بدبینها که نیمهٔ خالی را. نگاه شیمیدانها سیاهتر از این حرفهاست:
«شیمیدان نیمهٔ پر را در حالت مایع و نیمهٔ خالی را حالت گازی میبیند. و هر دو نیمه احتمالاً سمی هستند.» (ص ۹۷)
راوی زندگیاش را سرشار از شیمی میبیند و باز هم دست به استعارههای علمی میزند:
«نمیفهمم وقتی که میگویند که این بستهٔ غذایی عاری از مواد شیمیایی است یعنی چه. اصلاً بهم برمیخورد. همه چیز از مواد شیمیایی تشکیل شده است. وقتی بگویی چیزی خالی از مواد شیمیایی است، یعنی داخل بسته خلأ محض است.» (ص ۹۷)
و این علم شیمیْ علمی است که معروفترینشان یعنی نوبل دست به ساخت یکی از کشندهترین مواد شیمیایی یعنی دینامیت زده است و برای آن که ذهن تاریخ از آن کار پاک کند، اموالش را نذر جایزهای کرده که امروز به اسم نوبل معروف شده است.
کتاب «شیمی» یک کتاب شاعرانه است. کتابی که اگر مهاجر باشی یا دانشجوی دکتری یا فارغالتحصیل دکتری آن را بیشتر میفهمی. اضطرابی که در دل دورهٔ دکتری در دانشگاههای ردهبالای آمریکا نهفته است آن قدر زیاد است که تقریباً هیچ کسی روحش بی آن که خراش بخورد نمیتواند از مهلکهاش جان سالم به در ببرد.
«شادی = واقعیت - انتظارات
اگر واقعیت>انتظارات، آنگاه شاد هستی.
اگر واقعیت<انتظارات، آنگاه شاد نیستی.» (ص ۱۴۴)
به جرأت میگویم که از خواندن سطر به سطر این کتاب لذت بردم. این کتاب را در میانهٔ خواندن کتاب دیگری باز کردم و دیگر نتوانستم ببندم. اگرچه نگاه یکطرفه و شبهاورینتالیستی نویسنده کمی آزاردهنده بوده است و بیشتر جنبهٔ انتقادی به زندگی سنتی داشته است تا انتقاد به فرهنگ آمریکایی، اما در آن جنبهای که زبان به انتقاد گشوده است، هنرمندانه عمل کرده است.