محمدصادق رسولی

۷ مطلب در خرداد ۱۳۸۶ ثبت شده است

Unknown

یک واژه

صد شعر می‌شود وقتی تو باشی

رودخانهء ذهنم را

کاشکی می‌شد

سنگ تمام بگذاری

تا بادها نتوانند

مرا به دریاهای بی‌تویی ببرند.

 



 

وقتی ابدیت در  ذهنم

روانه نشود

احساسِ من‌بودن

احاطه‌ام می‌کند.

 

من در این سیال

-       این رودخانهء وهم

حضور را هضم شده‌ام

و دیگر

طعمِ لبانت را

با چشمهایم

غریبه می‌بینم

 



 

قول داده بودم

دیگر برای خود

شعر ننویسم

امّا

این خود

-       خود بیخودی‌ام

خدایی شده

که به خودی‌ها هم رحم نمی‌کند !

 



 

می‌خواهم تو را

از بادها پس بگیرم

می‌خواهم

پس بدهم

سهم تمام زوزه‌های باد را از درخت‌ها

به شبانگی جغدها

 



 

 

وقتی واژه می‌میرد

ذهنم کپک برمی‌دارد

این کپک‌ها

حتی برّه‌های ذهنم را

سیر نمی‌کنند

ذهنم

اسیر سیالِ بی‌تویی

سوار شده

می‌خواهم

سرِ همین جاده

پیش از این عبور لعنتی

روی لکنتِ

واژه واژه واژه‌ء بی‌تو

پیاده‌شوم

و خط باطل را

بر تابلوی این شهر بکشم

هوار خواهم زد:

آی انسان!

اینجا شهر تو تمام شد !

شَهرت

وزید و لای درخت‌ها

زوزه کشید

و رفت

و خورشید

در حوالی این روزنه‌ها

زوزه‌ها را پاک کرد

کاشکی

من هم پاک شده ‌باشم.

 

۲۹خرداد ۱۳۸۶

۳۰ خرداد ۸۶ ، ۰۹:۲۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

طلــوع

وقتی که باغبان

گل‌ها را دسته‌دسته می‌کند

دو دست را می‌گذارد

برای روزِ مبادا !

 

گل نگاه می‌کند

به دست‌ها

که دسته‌گل می‌شوند

و گلدسته‌ها

- دستانت را می‌بینی؟

آن بالاها!

 

اینجا هوا خیلی عقیم شده

صبح نزدیک است

گرگ‌و‌میش

تمام آسمان را

یک‌تنه می‌گوید

 

وقتی در این تاریکی

رو به طلوع نایستی

گرگ را هم با خودت

می‌توانی اشتباه بگیری

حالا

اشتباهی دست‌هایت را

از دست می‌دهی

 

تو می‌توانی

دست‌هایت را

دوباره گل کنی

و تمام گلدسته‌ها را

مقابل تمام گرگ‌های آسمانِ زمینی این تاریک

فریاد کنی !

 

آری

من در این تاریکی‌ها

بوی طلوع می‌شنوم

آسمان می‌تواند سقف دست‌هایت باشد

اگر

دستان خورشید را

لای این گلدسته‌ها

خوب بشنوی!

 

حیَّ علی‌الطلوع

من

          تو

                   ما

                             تا طلوعی دیگر

باید گل‌ها را

مکرر کنیم

 

۲۴ خرداد ۱۳۸۶

۲۵ خرداد ۸۶ ، ۰۷:۱۹ ۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

بزرگ‌ترین علامت سوال

تو بزرگ‌ترین علامت سوالی

 

 

که همیشه با علامت تعجّب

 

 

به تو نگریسته‌ام

 

 

و گویایی‌ات را با نقطه‌ها

 

 

نا‌نوشته گذاشته‌ام

 

 

 

 

 

دیگر نقطه سر خط را نمی‌خواهم

 

 

دیگر نمی‌خواهم به خاطر همه‌چیز

 

 

هیچ‌چیز شوم

 

 

دیگر نمی‌خواهم واژه‌ها

 

 

نوشتن را آغازی باشند

 

 

دیگر تو را فقط برای نوشتن نمی‌خواهم

 

 

 

 

 

می خواهم به پروانه‌ها بگویم

 

 

که باد بوی تو را نشنیده می‌گیرد

 

 

و ابر

 

 

باد می‌شود

 

 

می‌ترکد

 

 

می‌بارد

 

 

و تو

 

 

نشنیده

 

 

 نشنیده

 

 

می‌باری

 

 

بر شهر چشمم

 

 

 

 

 

دیگر به بادها نمی‌گویم

 

 

که تو همانی که شنیده نمی‌شود

 

 

 

 

 

آری

 

 

از علامت سوال بدون جواب بدم می‌آید

 

 

 

 

-        از خودم بدم می‌آید

 

 

 

و از تو در حیرتی 

 

 

علامت تعجّب! می‌گذارم

 

 

و سوال هایت را

 

 

نانوشته بر سنگِ قبرم می‌نویسم

 

 

و همیشه خالی‌تر از تو پُر می‌شوم

 

 

و یاد می‌گیرم

 

 

که بی‌ارتفاع تو سقوط نکنم

 

 

و بی موجِ تو آرام نگیرم.

 

 

 

 

 

دیگر مرا به واژه‌ها نگریستن نیازی نیست

 

 

که تو تمام واژه‌های ناگفته‌ام را با نقطه‌ای به پایان رسانیدی

 

 

و به سمت سبزی‌های پرطراوت تراویدی

 

 

و عشق را

 

 

بارها

 

 

        و بارها

 

 

                زمزمه کردی

 

 

 

 

 

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

۰۸ خرداد ۸۶ ، ۰۷:۵۴ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

به بانوی آب‌ها قسم

دیگر نمی‌خواهم

چشمنم را در فضای منسوخ تنم چریده کنم

 

به اشک

و هر آنچه از آب است

قسم

که عشق را بایدم

و هر چه جز آن‌ را

نباید

پس این من را

نباید

 

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶

۰۸ خرداد ۸۶ ، ۰۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

باورم نمی‌شود

که شعر

دست یک کودکِ فلسطینی

       سنگ می شود.

و شعرپرانی

شبهای شعرِ یک کودک

به امید شاعری که می‌آید

که هر چه شعر را

به مشام بادها برساند

 

کاش

روزی

آن غزل که باید

قافیه‌ها را ببازد

                 به صحنه‌های روسیاه میدان‌های ردیف‌دار

                        

دلم می‌خواهد

تمام ترانه‌هایت را

بر روی قلبم بخوانی

تا شعرِ من هم

رنگِ سنگ بگیرد

 

۱ خرداد ۱۳۸۶

۰۷ خرداد ۸۶ ، ۰۵:۳۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

این بار دیگر

در خودی‌های بی‌خودی‌ام

می‌توانم تمامِ تو را بسرایم.

 

امّا نه دیگر بار

شعر را یارای با تو بودن نیست

که تو در مشاعره‌ات

عاشورایی آفریدی

که صد اربعین آفرین را

به معاشرت برخاست

 

من در این خودی‌های بی‌خودی‌ام

می‌خواهم تو را فقط بسرایم

که دیگر بار شعر اتفاق تازه‌ای باشد

بر کربلای نگاهم

 

می‌شود آیا

نگاهت را با ماه قسمت کرد؟

 

۱ خرداد ۱۳۸۶

۰۷ خرداد ۸۶ ، ۰۵:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

Unknown

از این همه بودن
بی‌تو بودن
بی‌ تو در نبودن
از این همه نبودن
بدم می‌آید

مرا با خود در هر بود و نبودی ببــر
نگذار
سرنوشتم را بادها رقم بزنند

۱۹ اریبهشت ۱۳۸۶

۰۶ خرداد ۸۶ ، ۱۹:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی