یک واژه
صد شعر میشود وقتی تو باشی
رودخانهء ذهنم را
کاشکی میشد
سنگ تمام بگذاری
تا بادها نتوانند
مرا به دریاهای بیتویی ببرند.
وقتی ابدیت در ذهنم
روانه نشود
احساسِ منبودن
احاطهام میکند.
من در این سیال
- این رودخانهء وهم –
حضور را هضم شدهام
و دیگر
طعمِ لبانت را
با چشمهایم
غریبه میبینم
قول داده بودم
دیگر برای خود
شعر ننویسم
امّا
این خود
- خود بیخودیام –
خدایی شده
که به خودیها هم رحم نمیکند !
میخواهم تو را
از بادها پس بگیرم
میخواهم
پس بدهم
سهم تمام زوزههای باد را از درختها
به شبانگی جغدها
وقتی واژه میمیرد
ذهنم کپک برمیدارد
این کپکها
حتی برّههای ذهنم را
سیر نمیکنند
ذهنم
اسیر سیالِ بیتویی
سوار شده
میخواهم
سرِ همین جاده
پیش از این عبور لعنتی
روی لکنتِ
واژه واژه واژهء بیتو
پیادهشوم
و خط باطل را
بر تابلوی این شهر بکشم
هوار خواهم زد:
آی انسان!
اینجا شهر تو تمام شد !
شَهرت
وزید و لای درختها
زوزه کشید
و رفت
و خورشید
در حوالی این روزنهها
زوزهها را پاک کرد
کاشکی
من هم پاک شده باشم.
۲۹خرداد ۱۳۸۶