من همسفر شراب از زرد به سرخ
من همره اضطراب از زرد به سرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ
«قیصر امینپور»
پیشنوشت (توجیهیه)
همیشه توی این وبنوشت از شعر و داستان و نثر (بی)ادبی نوشتهام و کمتر از احوالات خودم بوده است ولی خودمانی بگویم سفرنامهنویسی یا حتی سفرنامچهنویسی هم گونهای ادبی است که از ابراهیمبیگ در زبان فارسی شکل جدیای به خودش گرفت. تا حالا خودم فقط سه چهار سفرنامه بیشتر نخواندهام («داستان سیستان» و «جانستان کابلستان» رضا امیرخانی، «در بهشت شداد» جلال رفیع و «هاروارد مکدونالد» سید مجید حسینی). قصدم از این نوشتن از جهتی تشریک تجربه است و از جهتی دیگر خالی کردن روح. بعید میدانم این وبنوشت از ده پانزده نفر بیشتر خواننده داشته باشد ولی نوشتن مرا آزاد میکند و روحم را سبک؛ پس حتی اگر کسی نخواند اینها را، ملالی نیست. سفر، سفری است تحصیلی برای گذراندن دورهٔ دکتری در رشتهٔ علوم رایانه به دانشگاه کلمبیا در شهر نیویورک. سعی میکنم تا آنجا که ممکن است سفرنامه را مصور بنویسم. کلاً هم خیالتان راحت. متن به شدت یکجانبهگرایانه است؛ به هر جانب که اندیشهام روا دارد! بیشتر هم میخواهم از فرهنگ و برداشتم از تفاوتها بنویسم تا اتفاقات معمولی.
عکس از ورودی آسمان نیویورک از داخل هواپیما
چرا همسفر شراب؟ (وجه تسمیه)
نیویورک به یک بیان ایالتی بزرگ است در شرق امریکا که از ساحل اقیانوس اطلس میآغازد و به مرز کشور کانادا میانجامد. به بیانی دیگر نام شهری است در همین ایالت که از قضا بزرگترین شهر امریکا نیز محسوب میشود. این شهر پنج ناحیهٔ اصلی دارد: منهتن، بروکلین، کوئینز، برانکس و جزیرهٔ استاتن. معروفترین بخش این شهر، جزیرهٔ منهتن هست که هم در سیاست شهره هست هم در ریاضیات هم در اقتصاد و هم در ادبیات. اگر «سهگانهٔ نیویورک» پل آستر را خوانده باشید یا فیلمهایی مانند «راننده تاکسی» اسکورسیزی را دیده باشید، معلوم میشود که این جزیره به شدت معروف هست و یک جورهایی نمادی است برای امریکای مدرن. این شهر پایتخت فرهنگی دنیاست و پر از موزههای مختلفی مثل موزهٔ پول، موزهٔ تاریخ طبیعی و موزههای مردمشناسی. از نظر ریاضیات هم این است که «فاصلهٔ منهتن» یا فاصلهٔ قدر مطلقی به این خاطر به وجود آمده است که تقریباً تمام خیابانهای منهتن مستطیلی هستند و وتری پیدا نمیشود که قضیهٔ حمار بر آن صدق کند. لذا شما ناچارید برای رفتن از گوشهای به گوشهٔ دیگر حداقل دو ضلع یک مربع (یا دو خیابان) را طی کرده باشید. از نظر اقتصاد هم یک جورهایی قطب اقتصادی دنیاست (والاستریت، بورس جهانی، سازمان تجارت جهانی و برجهای دوقلو رحمتالله علیه). از نظر سیاسی هم که شهر سازمان ملل هست و چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. بر منهتن معانی مختلفی هست منجمله معروفترین معنیاش که میشود «شهر تپهها». یک معنی غریب هم دارد به معنای شراب مخلوط از شراب تلخ، ویسکی و شراب شیرین ورموث. دانشگاه کلمبیا در نیمهٔ شمالی منهتن است و لذا ما هم همسفر شراب تلخ و شیرین منهتنیم.
عکسی هوایی از منهتن نیویورک (عکس از من نیست)
تهماندههای باورم را میفروشم
«امید مهدینژاد»
چه شد که رفتم
این که چه شد رفتم قصه زیاد دارد ولی این قصه به شدت شبیه است به خیلیهای دیگری که میروند و بیشترشان نیز به راه بیبرگشت قدم میگذارند. نمیخواهم دلیلآوری کنم که اینکاره نیستم. خلاصه بگویم که اولاً در ایران بیکار نبودم و حقوق خوبی هم داشتم. ثانیاً پشت کنکور نماندم و موقع کنکور دکتری تخت خوابیدم و پول ثبتنام را هم دود کردم. ثالثاً که نه سبزی هستم و نه سلطنتطلب، نه ضدانقلاب و نه غربزده؛ نه سینما، شعر و موسیقی را حرام میدانم و نه متشرع بودن را عقبماندگی. خلاصه این که بگویند این بشر عقدهای شده و فرار را بر قرار ترجیح داده، قویاً تکذیب میشود.
آغاز سفر (شهریور ۱۳۹۱)
پیش از این نه هواپیما سوار شده بودم و نه خارج را از نزدیک دیده بودم. به معنای واقعی کلمه یک ندیدبدید شهرستانی از پشت کوه آمده بودم. تنها دو ماه قبل از سفر، به اجبار مسائل سیاسی و نبود سفارتخانه در تهران، برای گرفتن روادید به همراه همسرم با خط هوایی ارمنستان (آرماویا) به ایروان رفتیم. هم فال بود و هم تماشا. آنجا همه چیز رنگ و بوی وطنی داشت چون کشوری بود همسایه که قبل از قرارداد ترکمانچای جزئی از ایران بزرگ بوده است. «مسجد کبود» ایروان برای خودش یادگاری است از ندانمکاریهای قاجارها و در عین حال هوشمندی و ظرافت کار معماران ایرانی.
بایستی با پرواز ساعت پنج و نیم صبح خط هوایی ترکیه (ترکیش ایر) به استانبول میرفتیم و از آنجا هم با دو سه ساعت انتظار و استراحت با همان خط هوایی و با تغییر هواپیما به نیویورک. آن شب، مصادف بود با مجلس سران غیرمتعهد و جادهها پر از ایست بازرسی. از طرفی مصادف بود با بازگشت غرورآمیز مردم تهرانی از گشت و گذار به شهرهای دیگر در چند روز تعطیلی اجباری. سفرمان با سه اسم تاریخی عجین شده بود؛ «امام خمینی»، «کمال مصطفی آتاتورک» و «جان اف. کندی» و این سه اسم چیزی جز اسم سه فرودگاه نبودهاند.
فرودگاه امام خمینی چیزی بود بدتر از پایانهٔ جنوب و میدان راهآهن. یعنی صد رحمت به میدان شوش. برای مسافران و آشنایانشان حتی یک صندلی استراحت که نبود. آن طرف خط هم کلاً دو باجهٔ بانکی بود برای گرفتن عوارض که مرد و زن در هم میلولیدند و هی توی صف میزدند. کلاً دادن ۵۵ هزار تومان ناقابل بابت عوارض خروج از کشور برای همسرم بیشتر از ۴۵ دقیقه طول کشید. صف ورودی نیروی انتظامی برای بررسی گذرنامه هم خیلی طویل بود. داشت سفرمان دیر میشد. هیچ راهی جز صحبت مستقیم با آدمهای جلوی صف نداشتیم که پادرمیانی کنند تا ما رد شویم. فقط یک ربع مانده بود به پرواز و ما که از سه ساعت قبلش در فرودگاه بودیم بر سر تفهیم نظریهٔ صف اسیر شده بودیم. فرودگاه کمال آتاتورک خیلی شیک و خلوت بود. منظرهاش رو به رودخانهای در استانبول بود و به اندازهٔ کافی صندلی برای استراحت مسافرین در نظر گرفته شده بود. فرودگاه جان اف کندی را هم آنقدرها نتوانستیم تجربه کنیم؛ چون به محض رسیدن با تاکسی به سمت محل اسکان رفتیم.
وقتی به هواپیما رسیدیم همهٔ باربندها پر شده بود. ما هم از حداکثر ظرفیت بارگیریمان استفاده کرده بودیم. نشان به آن نشان که در گرمای تابستان تهران کت پوشیده بودم. مجبور شدیم هر کدام از کیفهای دستیمان را در یک جا بگذاریم. در قسمت معمولی هواپیما دو ردیف صندلی سه تایی داشت. کنار یک خانم مسن نشستیم که محجبه و مانتویی بود. فضای هواپیما هیچ شباهتی به ایران خودمان نداشت. مسافران خانم با مانتوهای تکدکمهای شبیه شمشیرهایی بودند که با ورود به هواپیما، شمشیر را از غلاف درآوردهاند. معلوم بود که عمدهشان قصد تفریح داشتند و میخواستند از هوای خوب! استانبول استفاده کنند. خانمی که کنارمان نشسته بود قرار بوده بعد از رسیدن به استانبول با هواپیمای دیگری به نروژ برود و دخترش را ببیند. دخترش از دانشجوهای سابق دانشگاه علم و صنعت بود که برای دکترا به نروژ رفته و همانجا کار پیدا کرده و ماندگار شده بود. ردیف دیگرمان هم آقای جوانی نشسته بود که خودش به من گفت که کارشناسیاش را از دانشگاه آزاد گرفته و الان هم برای کارشناسی ارشد مهندسی مکانیک به دانشگاه میلان ایتالیا عازم است. قبلهنما را درآوردم. قبله تقریباً همجهت با نشستنمان بود. مهر را روی کیفم گذاشتم و نمازم را خواندم. خانم مسن همسفرمان وقتی دید که داریم نماز میخوانیم از ما مهر را گرفت و او هم نمازش را خواند.
در فرودگاه استانبول کاری به جز چرت زدن و ایمیل زدن به خانواده که کجا هستیم نداشتیم. روز و شبمان هم لحظه به لحظه ناجورتر میشد. به خاطر تجربهٔ هواپیمای قبلی که باربندها تا آخر پر شده بودند این دفعه با عجله به سمت ورودی هواپیمامان رفتیم. رسم فرودگاه استانبول بر این بود که اول پیرمردها و ناتوانها رد میشدند و بعدش بقیهٔ مردم. داشتم سریع از دالان ورودی میرفتم که آقایی که با عصا بود و میلنگید با احترام به من گفت: «آقای محترم! ناتوانان و افراد معلول در اولویت هستند.» من هم با شرمندگی گفتم که متوجهاش نشدم و واقعاً هم بندهٔ خدا را ندیده بودم. هواپیما خیلی بزرگتر از قبلی بود. با سه ردیف صندلی که ردیف وسط ۵ نفره بود و ردیفهای کناری ۳ نفره. ما در آخرین صندلی ردیف سمت راست اولین قسمت هواپیما جایمان بود. جای مناسبی بود. پشتمان دستشویی بود و کنارمان شیشههای هواپیما. گرچه نمایشگرهای جلوی همهٔ صندلیها این امکان را میدادند که تصویر جلو و پایین پرواز را به صورت زنده ببینیم ولی دیدن مستقیم با چشم غیرمسلح لطف دیگری داشت. نمایشگرهای جلوی صندلیها دارای درگاه یو.اس.بی. و انواع فیلمها و کارتنها و آلبومهای موسیقی بود. خودم فیلم کارتونی «ریو» را دیدم. صندلیهای هواپیما واقعاً راحت بودند. از انواع قوم و قبیلهها در هواپیما بودند. سیاه، سفید، ترک، عرب، مسلمان و یهودی (با کلاههای خاصشان). سفر هوایی ۱۰ ساعتهٔ راحتی بود و سختی خاصی نداشت به جز وارونه شدن روز. هر چقدر میرفتیم باز ظهر بود. نتیجهاش عدم تعادل خواب است. به این مسأله به اصطلاح «جتلگ» میگویند که به این معنی است که ساعت زیستی مغز نمیتواند به راحتی با تغییرات ایجادشده کنار بیاید و تا مدتی خواب آدم به هم میریزد. مسیر هواپیما از ترکیه به سمت لهستان و چک و از آنجا به سمت اسکاتلند و از اسکاتلند به سمت کانادا و از کانادا به نیویورک بود. بعد از اسکاتلند دستور دادند که همهٔ پردههای پنجرهها را پایین بکشیم. دلیلش هم این بود که هواپیما داخل ابرهای سفید بود که چشم را به شدت آزار میداد.
حدود ساعت ۳ بعدازظهر به فرودگاه کندی رسیدیم. برخلاف آن چه که معروف شده، من که اصلاً پیام معروف «به سرزمین فرصتها خوش آمدید!» را نشنیدم. تنها یک درگاه امنیتی وجود داشت که آقای سیاهپوست مسئول درگاه با دیدن من و همسرم با خنده به ما تبریک گفت. گفت معلوم هست که خیلی پولدار هستید که توانستید کلمبیا قبول شوید. من هم توضیح دادم که از خود دانشگاه حمایت مالی گرفتهام. به من گفت که قرآن خوانده است و برایش جالب است. من هم از کیف کمریام که خیر سرم به عنوان کیف راحتی بود قرآن جیبیام را نشانش دادم و گفتم بله، قرآن خیلی جالب هست. چیزی که به عنوان چمدان تحویل گرفتیم هیچ شباهتی به آن چمدانهای نونوارمان نداشت. به شدت سیاه و آسیبدیده بودند ولی خدا را شکر آسیب جدی بهشان نرسیده بود. مجبور شدم ۲۰ دلار به گاریچی بدهم که وسایلم را تا ایستگاه تاکسی برساند. غافل از آن که دقیقاً پشت درگاه بررسی گذرنامه به فاصلهٔ چند قدم ایستگاه تاکسی بود. به همین سادگی ۲۰ دلار ناقابل از کفمان رفت.
ادامه دارد...
****
پینوشت ۱: نوشتنم ضعیف است؛ میدانم. با کمال میل از پیشنهادهای شما استقبال میکنم.
پینوشت ۲: اگر قسمت شود از سفر سهروزهام به ایروان نیز مینویسم. حداقل خدا کند تنبلی نکنم و عمر قد دهد همین همسفر شراب را به انتها برسانم.
نمونهی وبلاگی که شما نوشتید رو هم چند تا دیدم، نمونهش http://shakva.blogspot.com/
ولی اینجور سفرنامهها باز هم آموزنده است و به آدم دید میده
امیدوارم چه برگشتی چه نه برای نوع بشر و اون دنیای خودتون سودمند باشید.
براتون دعا میکنم
ممنون سینا. این سایتی که گذاشتی باز نمیشه. نشونی سایت خودت رو هم ندادی.