- اگر اولین بار است که این سلسلهمطالب را میخوانید، لطفاً نخست به پیشگفتار در فصل صفرم مراجعه نمایید.
- لطفاً این مطالب را بدون ذکر نام نویسنده و نشانی کامل این صفحه در جایی بازنشر ننماید.
۰
این نوشته سفرنامه است و سفرنامه نیست. بیشتر سفربیانیه است تا سفرنامه. اگر حوصلهٔ حرفهای گلدرشت ندارید ادامه ندهید. آخرش یا وقتتان تلف میشود یا عصبانی میشوید و چند لیچار بار نویسنده میکنید. بگذارید حرف آخر را همین اول بزنم: حقیر فقیر سراپاتقصیر مدتهاست به این نتیجه رسیدهام که هر چه گفتنی بوده تا حالا گفتهام و بیشتر از این دیگر حدیث نفس است و گفتمگفتهای روزمره. توی اینترنت پر است از این حرفها. پس بهتر است حرفی به حرفهای بیهودهٔ این جهان اضافه نکنم. خاصه آن که بعد از فراگیر شدن تلگرام، متوجه به وجود آمدن گروههای مرتبط با موضوع تجربهٔ زندگی در غرب شدم و بعد از مقایسهشان با نوشتههای خودم، دیدم وقتی کسی بهتر مینویسد و وقت و حوصلهٔ بیشتری دارد، چه کاری است آخر من هم این وسط پابرهنه بپرم و افاضه کنم؟ دیگر اینکه همهٔ حرف «همسفر شراب» از نیویورک بود. حال که دارم از نیویورک میروم، حرفی باقی نمانده است. تنها چیزی که به نوشتنش ادامه میدهم، نوشتههای تحت عنوان «شرابههای سفر» است که هر وقت مطلب کوتاهی به ذهنم رسید، مینویسم. خب دیگر؛ حرفم تمام شد. از اینجا به بعدش دیگر خواندن ندارد. خدانگهدار. نه نه صبر کنید. تا یادم نرفته بگویم که ممنونم از شمایی که خواندید، تشویق کردید، نظر دادید، ایرادها را یادآور شدید و مایهٔ دلگرمی بودید. سپاس و خدانگهدار.
پیشتر مطلبی در مورد سگ نوشته بودم. این مطلب هم در مورد سگ است البته بیشتر در مورد فضلهٔ سگ. شنیدهام با افزایش سبک زندگی سگی در تهران، فضلهٔ سگ در خیابانها زیاد دیده میشود و از قضا شپش در مدارس شمال شهر بیشتر از جنوب شهر است. بگذریم.
در نیویورک چهار قانون اصلی در مورد سگها وجود دارد: ۱) جمع کردن فضلهٔ سگ بلافاصله بعد از قضای حاجت. در صورت عدم تبعیت قانون تا سقف ۱۰۰۰ دلار جریمهٔ نقدی. ۲) رها ساختن سگ از افسار به هر عنوانی غیرقانونی است. تنها استثناء پارکهای مخصوص سگهاست. ۳) برخی از مجتمعهای مسکونی نگهداری سگ را ممنوع اعلام میکنند. بعضی از مجتمعها برای هر سگ اجارهای در حدود ماهی ۳۰ تا ۵۰ دلار در نظر میگیرند. ۴) آوردن سگ در بعضی از مکانها مانند اماکن طبیعی یا پارکهای مخصوص بازی کودکان ممنوع است. مصداق را شهرداری تعیین میکند و روی در پارک علامت ورود ممنوع سگ را میزند.
از چهارمی شروع کنم که تقریباً شوخی است. قوانین سگ در آمریکا تا حدی شبیه قانون حجاب در ایران است که نصفهنیمه اجرا میشود. آنقدری سگ در بعضی از مکانهای ممنوع وجود دارد که آدم نمیداند به چه کسی اعتراض کند. سومی هم حداقل در مورد خانههای دانشگاهِ ما شوخی است. عملاً از هر سه خانه، در یکی از خانهها سگ زندگی میکند. دومی هم شوخی است. بارها شده سگی به طرف ما بدون افسار بیاید و صاحبش بگوید «اوه. پسر یا دختر خوبی است [اشاره به سگش]. فقط دوست دارد مهربانی ببیند.» بماند که یکی از دوستان پزشک ما میگفت شبی نیست در بیمارستانی که کار میکند چند مورد پارگی صورت بچههای خردسال از قِبَل مهربانی سگهای خانه مشاهده نشود.
اما از هر چه بگذریم، سخن فضله خوشتر است. محلهای که در آن زندگی میکنیم محلهٔ یهودیهای اصالتاً روستبار است و ساکنانش عمدتاً وضع مالی خوبی دارند؛ نشان به نشان خانههای ویلایی بزرگ و خودروهای بنز و بیامدابلیو و آیودی شاسیبلند. ما هم به فضل دانشگاه و خانهٔ یارانهایاش در این محله زندگی میکنیم. خیلی کم دیدهام که صاحب سگ فضلهٔ سگش را جمع نکند. معمولاً همراه خودشان دسته کیسهٔ پلاستیکی میآورند و با دقت فضلهٔ تازه از تنور درآمده را در آن میگذارند. اما فقط بیست دقیقه پیاده از محلهمان که دور بشویم، به محلهای میرسیم که عمدتاً اهل آمریکای لاتین هستند و از نظر اقتصادی بسیار فقیرند. در خیابان عملاً باید جلوی پایت را بپایی که «پا بر سر فضله تا به خواری ننهی». اخیراً به باغ وحش نیویورک در بخش مرکزی منطقهٔ برانکس رفتیم. این منطقه به وضوح فقیرنشین است. در پیادهروی این محله با نمایشگاه فضلههای مختلف، خشک و تر، لهشده از پای ناگهان عابری، دستنخورده و بکر، سیاه، قهوهای تیره، زرد، خلاصه حالتان را بد نکنم، باید با دندهٔ سنگین حرکت میکردیم چون پیادهرو فضلنده بود.
چند مقالهای در مورد ظلمی که به حیوانات خانگی به خاطر خودخواهی انسانها میشود خوانده بودم (نشانیشان خاطرم نیست). این هم یکی دیگر از توجیهات غربی برای تمتع از دنیاست. سگی که قرار است درنده و نگهبان باشد، شده است گوگولیِ آپارتمانهای سی متری و چهل متری.
هیچ وقت به این نکتهٔ ساده دقت نکرده بودم. نیویورک سپور ندارد. یعنی کسی نیست که اول صبح یا دم غروب یا هر وقت دیگری با لباس رسمی شهرداری یا هر شرکت دیگری بیاید و خیابانها را جارو بزند، جلوی خانهها را لایروبی کند یا هر کاری که مربوط به نظافت باشد انجام دهد. یعنی کسی نیست که مثلاً اگر مراسمی توی خیابان باشد و کلی لیوان یکبار مصرف وجود داشته باشد و مردم آن لیوانها را توی خیابان ریخته باشند، جمعشان کند. یعنی مردم میدانند که اگر زباله بریزند گندش به خودشان برمیگردد. در ضمن، سطل زبالهها هر جایی وجود ندارد و گاهی مجبوریم پنج دقیقهای قدم بزنیم تا به اولین سطح زباله برسیم.
چند روز پیش که توی محلهمان راه میرفتم به این نوشته که روی دیوار سیمی پل عابر پیاده زده شده بود چشمم خورد. خلاصهٔ پیام این متن این است که ما ساکنان این محله از این که بعضیها زباله توی خیابانها و معابر میریزند شاکی هستیم و به همین خاطر دست به کار شدیم که خودمان هر وقت زبالهای دیدیم توی سطل زباله بریزیم. برای گروهشان اسم هم گذاشتهاند.
۱- با استاد راهنمایم ساعت هشت صبح جلسه دارم. از وقتی که برای فرصت مطالعاتی طولانی رفته به گوگل، چارهای جز این نیست که یا اول صبح یا دم غروب جلسه داشته باشیم. همراهش یک کتاب قطور است. یک کتاب ششصد صفحهای که از قضا جزء پرفروشترین کتابهای سال بوده. موضوع کتاب، تاریخچهای از مطالعات در مورد ژن و ژنتیک است.
۲- بعد از کریسمس میروم دانشگاه. یکی از همکلاسیها را بعد از مدتها میبینم. برخلاف اکثریت آدمهای اینجا که یا یک آیفون یا یک گوشی پیشرفته دارند، با یک گوشی بلکبری خیلی معمولی کار میکند که در بهترین حالت میتواند پیامک متنی باهاش بفرستد. از او در مورد چند اصطلاح امریکایی کوچهبازاری میپرسم. جویا میشود که دلیل پرسشم چیست. میگویم که توی یک رمان تقریباً جدید خواندهام و نتوانستم از فرهنگ لغتهای موجود معنیاش را بفهمم. از آنجا که حرف حرف میآورد به او گفتم که کتاب «کمعمقها»ی نیکلاس کار را خواندهام؛ کتابی در مورد اثر اینترنت بر روی رفتارها و فعالیتهای مغز. برایم میگوید که از وقتی آن کتاب را خوانده تصمیم گرفته که استفادهاش را از فناوریهای هوشمند تا آنجا که امکان دارد کم کند. در خلال بحث میفهمم که این دوست ما در جریان بازار کتاب هست و بسیار هم مطالعه میکند. در همین حین چند کتاب به من معرفی میکند برای خواندن.
۳- استادم را بعد از مدتها میبینم. طبق معمول از وضعیت مهاجران ایرانی بعد قوانین مهاجرتی جدید میپرسد. برایش میگویم که قانون جدید فقط دو تفاوت اصلی با قانون اولیه دارد. یکی این که کسانی را که قبلاً ویزا گرفتهاند شامل نمیشود و دیگر این که عراق را از این فهرست خارج کردهاند. افسوسی میخورد و میگوید اشتباه بزرگتر همان حمله به عراق بود. میگویم که اخیراً بعد از خواندن رمانی امریکایی، حسم این بوده که در آن دوره مردم امریکا زیاد هم بدشان نمیآمد از حمله به عراق. اسم رمان را میگویم ولی نویسندهاش را یادم نمیآید. ذوق میکند و میگوید جانتان فرانزن را میگویی؟ راستی فلان کتابش را خواندهای؟ (حدوداً ۵۰۰ صفحه). از کتابی که تو خواندی (حدوداً ۷۰۰ صفحه) خیلی بهتر است. البته کتاب جدیدترش (حدوداً ۶۰۰ صفحه) به اندازهٔ آن قبلیها خوب نیست. توضیح میدهم که دلیل انتخاب آن کتاب این بود که این کتاب معروف است به واقعی نشان دادن وضعیت جامعهٔ آمریکا. ذوق میکند و میگوید که اگر واقعاً میخواهی این را توی رمان بخوانی، برو کتاب «شوخی بینهایت» را بخوان. صفحهٔ ویکیپدیا رمان را برایم باز میکند. یک کتاب ۱۰۰۰ صفحهای ناقابل. میگوید زمانی که استاد امآیتی بوده و رفته فرصت مطالعاتی، موقع فرصت مطالعاتی آن رمان را خوانده.
۴- اینهایی که گفتم صرفاً مشت نمونهٔ خروار است. بعضی وقتها تصور میکنم امریکایی که میبینم (یا حداقل بگویم نیویورکی که میبینم) که همیشه توی واگنهای مترو دو سه نفری هستند که کتاب به دست باشند (آنهایی که کیندل یا کتابخوان الکترونیکی دارند بماند) قبلاً چگونه بوده است؟ آخر میگویند نرخ مطالعه در امریکا بعد از آمدن اینترنت به شدت افت کرده است. اگر افت مطالعه این است، اوجش چه بوده؟
پینوشت
حالا ذهنم مقایسه میکند با ایران. کاری به عامهٔ مردم ندارم که شاید هزار بهانه وجود داشته باشد مثل در دسترس نبودن کتاب و گرانی کتاب و از این جور چیزها. اما دوستان مذهبی! دوستان مذهبی زیادی دیدهام که حاضرند یک ساعت از فضایل رهبر بگویند که اینقدر مطالعه میکند، فلان کتاب را دوست داشته، فلان کتاب را چند بار خوانده و یا فلانی رفته کتاب به رهبر هدیه بدهد، فهمیده رهبر کتاب را همان اوایل انتشار خوانده است. خب، ازشان یکی بپرسد از فضل پدر تو را چه حاصل؟ ای آقا؛ ما هزار تا کار داریم، بیکار نیستیم که کتاب بخوانیم. یک جورهایی که انگار رهبر مملکت بیکار است که این قدر مطالعه میکند. بعد میبینی که گاهی مینشینند فلان سریال زپرتی صدا و سیما را میبینند و در لحظه، در شبکههای اجتماعی به ارواح طیبهٔ سازندگان و بانیان فیلم فحش مینثارند که عجب فیلم مزخرفی. انگاری که مقام شامخ نقد را به عهدهٔ اینها گذاشتهاند. حالا اگر بخواهند یک کتاب دویست صفحهای بخوانند، وقت گرامیشان تلف میشود. بعد هم لابد توی دلشان انتظار دارند که وضعیت فرهنگی کشور خوب بشود.
«یک لشکر فرهنگی، یک جبههٔ فرهنگی، حمله کرده به انقلاب و به نظام جمهوری اسلامی؛ یک عدّه هم جانانه دارند از آن دفاع میکنند، جانانه دفاع میکنند؛ همین کتابها، همین نوشتهها. علّت اینکه میبینید من اینقدر به شاعر انقلاب و به نویسندهٔ انقلاب ارادت دارم و قلباً علاقه دارم، علّتش این است؛ چون میبینم اینها دارند چهکار میکنند، چون میبینم در مقابلشان چه کسی ایستاده و چه کسانی ایستادهاند و چهکار دارند میکنند، این را من دارم میبینم؛ و میبینم که یک عدّهای سینهچاک ایستادهاند.»
یادآوری اگر یادتان باشد، آمده بودیم لمبارد حومهٔ شهر شیکاگو برای همایش سالانهٔ «گروه مسلمانان (بخوانید شیعیان) امریکا و کانادا». این شده فصل سوم قصهٔ ما که البته انگار قرار است به چهارمین قسمت هم برسد.
امروز (سهشنبه ۸ نوامبر الحرام) بعد از نماز صبح حدود ساعت شش صبح، از پنجره دیدم امت خداجو را که در حیاطمان صف کشیده بودند برای رأی دادن (اتاق اجتماعات ساختمان ما یکی از محلهای رأیگیری است). عکس از محلهٔ Riverdale منطقهٔ Bronx شهر نیویورک.
صبح زود راهی دیترویت میشویم. صبح آنقدر زود است که جاده خلوت باشد و من، تنها بیدار جاده که پشت فرمان نشستهام و بقیه خوابند. یکی نیست به من بگوید که برای که رانندگی میکنم؛ اینجا که همه خوابند. مسیر نزدیک به دو ساعت است در کنار ساحل دریاچهٔ اری (Erie). البته ساحل با چشم پیدا نیست چون درختان حایل شدهاند و البته خانهها. کمکم سر و کلهٔ آسمانخراشها پیدا میشود. مرکز شهر، پر است از آسمانخراش با تبلیغاتی که برخلاف منهتن، بیشتر خودرو دارد تا مانکن. اینجا شهر خودروسازهاست. یا شاید بهتر است بگویم شهر ورشکستهها. شهر شورلت و جیامسی. شهر وامها و دوپینگهای دولتی. تا این شرکتها بتوانند در مقابل بنز و تویوتا و هوندا زنده بمانند. و البته شهری که اگر ناغافل از یکی از دالانهایش رد بشوی، در عرض سه دقیقهٔ ناقابل سر از کانادا درمیآوری. یعنی این که شهر تنه زده است به رودخانهٔ دیترویت و آن ور رودخانه شهر ویندسور کانادا است. البته رفیقمان مشکلی با رفتن آن طرف ندارد چون برگش سبز است و ولی ما که بیوطنیم و بی برگ و بار، نه.
دیترویت
توی سرویس دانشگاه نشستهام. یک ون فورد با حداکثر ۱۴ نفر سرنشین. کنارم دو خانم نشستهاند؛ هر دو امریکایی. دارم از روی کیندل شعر میخوانم. خانم کناری به هیجان آمده داد میزند: «این دیوونگیه» انگاری عکسالعملش هست به برنامهٔ رادیویی که توی خودرو پخش میشود. حواسم میرود سمت رادیو. خانمی تلفنی با دو مجری (یک خانم و یک آقا) صحبت میکند. میگوید که زنی با انگلیسی دست و پا شکسته بهش زنگ زده. گفته اهل جایی است به اسم تایلند و از شوهرش (شوهر خانمی که پشت تلفن صحبت میکند) باردار است. اسمش هم فلان است. دو مجری میگویند صبر کن؛ الان به شوهرت زنگ میزنیم. حالا شوهر پشت خط است. مجری میگوید: «آقای فلانی ما از شرکت گل و گیاه … به شما زنگ میزنیم. شرکت ما نوپا است و برای جذب مشتری به برخی از افراد با قرعهکشی هدیه میدهد. شما برندهٔ ۱۰۰ شاخه گل سرخ شدهاید.» مرد تعجب میکند «یعنی چه؟ من گل نمیخواهم» در جواب: «نگران نباشید آقا. کاملاً رایگان. ولی باید نشانی عزیزترین فرد زندگیتان را بدهید تا از طرف شما به او بفرستیم.» مرد میگوید: «بفرستید برای خانم …». اسم همان خانم تایلندی را میگوید. مجری از رابطهشان میپرسد و بعد این که روی دسته گل پیام عاشقانه چه بنویسند؟ مرد از سفر کاریاش به تایلند میگوید و آغاز یک رابطه و بعدش پیامی را پیشنهاد میدهد. وسط حرفهای مرد، یک دفعه مجری دوم میآید وسط که آقا تو رودست خوردی و الان صدایت در رادیو پخش میشود و زنت هم صدایت را دارد میشنود. بعد عصبانی شدن مرد که شما حق ندارید که فلان و آن دو مجری که یعنی چی حق نداریم مرد خائن و حقهباز؟ که کار برنامهٔ ما پیدا کردن افرادی است که به شریک زندگیشان خیانت میکنند. و از این جور حرفها. و دو خانم کناریام که بلند بلند دارند به ازای هر جملهای که از رادیو میشنوند از خودشان تحلیل افاضه میکنند.
فردایش که سوار سرویس میشوم. دوباره همان برنامه است. این دفعه آقایی اهل دومینیکن که شاکی است که رفته خانهٔ دوستدخترش و بو برده که دوست دخترش شوهر دارد. دوباره همان قصهٔ ۱۰۰ شاخهٔ گل و زن که نشانی شوهرش را میدهد. و بعد دوباره دعوا. (و البته بماند که این اتفاق مرا مشکوک کرده به ساختگی بودن ماجرا ولی رانندهٔ سرویس میگوید که واقعی است.) روز سوم هم همین برنامه. این بار مردی زنگ زده که مرد دیگری با دوست دخترش رابطه دارد. و همان داستان. البته این بار مردی که متهم به خیانت شده ادعا میکند که دوستدخترش (یعنی دوست دختر آن یکی که دوست دختر این یکی هم از قضا هست) چنین چیزی نگفته و آخر ماجرا میگوید بیخیال دوستدخترش (یعنی دوستدختر آن یکی) میشود و اتهام خیانت میرود سمت دوستدختر این یکی و آن یکی.
هر سه روز گوش همهٔ مسافران سرویس دانشگاه تیز این برنامهٔ رادیویی است. بلند میخندند و سریع واکنشهای هیجانی میدهند. و این یعنی که برنامه جذب مخاطب کرده. برنامهای با شعاری قشنگ به اسم رو کردن دست خائنین به شریکهای زندگی. و این داستانها، قصههایی است تکراری در این جامعه. [و شاید سینماگران ایرانی که از هالیوود سیاهمشق میکنند بیتقصیر باشند که این همه فیلمهایشان در موضوع خیانت است]