به بانوی آبها قسم
دیگر نمیخواهم
چشمنم را در فضای منسوخ تنم چریده کنم
به اشک
و هر آنچه از آب است
قسم
که عشق را بایدم
و هر چه جز آن را
نباید
پس این من را
نباید
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
به بانوی آبها قسم
دیگر نمیخواهم
چشمنم را در فضای منسوخ تنم چریده کنم
به اشک
و هر آنچه از آب است
قسم
که عشق را بایدم
و هر چه جز آن را
نباید
پس این من را
نباید
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
باورم نمیشود
که شعر
دست یک کودکِ فلسطینی
سنگ می شود.
و شعرپرانی
شبهای شعرِ یک کودک
به امید شاعری که میآید
که هر چه شعر را
به مشام بادها برساند
کاش
روزی
آن غزل که باید
قافیهها را ببازد
به صحنههای روسیاه میدانهای ردیفدار
دلم میخواهد
تمام ترانههایت را
بر روی قلبم بخوانی
تا شعرِ من هم
رنگِ سنگ بگیرد
۱ خرداد ۱۳۸۶
این بار دیگر
در خودیهای بیخودیام
میتوانم تمامِ تو را بسرایم.
امّا نه دیگر بار
شعر را یارای با تو بودن نیست
که تو در مشاعرهات
عاشورایی آفریدی
که صد اربعین آفرین را
به معاشرت برخاست
من در این خودیهای بیخودیام
میخواهم تو را فقط بسرایم
که دیگر بار شعر اتفاق تازهای باشد
بر کربلای نگاهم
میشود آیا
نگاهت را با ماه قسمت کرد؟
۱ خرداد ۱۳۸۶
از این همه بودن
بیتو بودن
بی تو در نبودن
از این همه نبودن
بدم میآید
مرا با خود در هر بود و نبودی ببــر
نگذار
سرنوشتم را بادها رقم بزنند
۱۹ اریبهشت ۱۳۸۶
تمام هستیام را پیش رویت گذاشتهام
و میخواهم چیزی شبیه تو شوم
به کلمات مینگرم
و کلمات را با سوی تو همسو میکنم
و هر چه بیشتر دوست میدارمت را تکرار میکنم
کمکم کن
مگذار در این بیخودیها
بی تو شوم
و تو را گم کنم
نگریستن به تو را میخواهم نه دیدنت را ...
میخواهم تو را
سجده سجده ببوسم
و تکبیرت را با غرور
اقامه شوم
مرا کمک کن
ای راهنمای راهگمکردههای راهجو
۱۹ اریبهشت ۱۳۸۶