محمدصادق رسولی

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد کتاب» ثبت شده است

قفسه‌نوشت ۳۵۵: تاریخ ایران؛‌ از رسول جعفریان

این کتاب را سفر تابستان گذشته (۱۴۰۳)‌ در باغ کتاب دیدم و از قیمتش جا خوردم: به دلار آن موقع می‌شد ۲۱ دلار. چیزی در حد قیمت کتاب‌های خارجی. آن روز نخریدم و بعد که کم‌کم قیمت‌های نجومی کتاب در ایران برایم جا افتاد راضی به خریدن شدم. کتابی با جلد سخت از نشر علم، با کاغذ سفید و وزن سنگین برای ۱۱۶۸ صفحه. کتاب قیمت پشت جلد نداشت ولی خب، حداقل دو جایی که قیمت کردم به یک قیمت یکسان ارائه می‌شد. به خاطر درد مزمن گردن که دارم معمولاً درازکشیده باید کتاب بخوانم ولی به خاطر اهمیت موضوع برایم، شروع به خواندن کردم. اوایل به سختی این سنگینی را در دست نگاه می‌داشتم و گاهی با روش‌هایی دیگر. آغاز کتاب، همراه است با مقدمهٔ نویسنده نسبت به این که سعی کرده است کتاب را آسان‌خوان برای نسل جوان دانشجو بنویسد و برای کم کردن از حجم کار، ارجاعات را به کلی حذف کند.

ادامه مطلب...
۱۸ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۴۱: مرور چهار کتاب

عادت به موازی‌خوانی دارم و این روش را می‌پسندم چرا که با توجه به احوالاتم کتاب می‌خوانم نه با توجه به برنامهٔ از پیش‌تعیین‌شده که معمولاً در واقعیت عملی نخواهد شد. نقطه مشترک همهٔ این کتاب‌های این مطلب آن است که خواندن‌شان بیشتر از یکی دو ماه و بعضاً یکی دو سال طول کشیده است.

ادامه مطلب...
۲۲ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۳۹: ارباب و مرد؛ از لئو تولستوی

 

خسته‌ای و کنار قفسهٔ کتاب‌های خانه نشسته‌ای. این روزها، وسط خواندن کتاب‌های دیگر، چشمت به کتابی نازک در قفسهٔ کتاب می‌خورد: از آن کتاب‌هایی که فله‌ای از دسته‌دوفروشی محل خریده‌ای. 

داستان اول را که دو بار خوانده‌ام و درباره‌اش نوشته‌ام (در اینجا و اینجا). پس با وجود وسوسه‌ای فراوان برای خواندن بار سوم، از آن می‌گذرم و نمی‌خوانم. می‌رسیم به داستان دوم که کلاً ۵۹ صفحه با قلم تقریباً ریز انگلیسی است. جالب آن که مترجم این نسخه از کتاب خواهرزادهٔ بوریس پاسترناک نویسندهٔ معروف روس است. مقدمهٔ کتاب که سیری بسیار مختصر به احوالات درونی تولستوی دارد بسیار جالب است. خاصه آن که اشاره می‌کند تولستوی با پیرنگ‌های شبیه همین داستان‌ها در جوانی‌اش قصه‌نویسی کرده است اما مرگ را بسیار دور می‌دیده اما در حین نوشتن رمان آناکارنینا دچار بحران‌های روحی و اعتقادی عمیق می‌شود و در نتیجه این دو داستان را در اواخر عمرش می‌نویسد که مرگ سرنوشت محتوم شخصیت‌های اصلی داستان است. هنوز هم می‌گویم که «مرگ ایوان ایلیچ» جزو برترین‌های ادبیات داستانی است حداقل از بین آن‌هایی که خودم خوانده‌ام.

رمان دوم قصهٔ ارباب باتبختری است به اسم وازیلین که به همراه نوکرش نیکیتا که مردی ساده‌دل است در روزی برفی به سمت شهر دیگری می‌روند که در آنجا ارباب می‌خواهد زمین بخرد تا سود بسیار زیادی از خرید آن زمین نصیبش بشود. واگویه‌های ارباب بیشتر درونی است که نسبت به همهٔ‌ دستاوردهای زندگی‌اش مغرور است. در مقابل نیکیتا که دوره‌ای از عمرش دائم‌الخمر بوده و به همین خاطر همسرش از او جدا شده و هر چه داشته و نداشته را از او ستانده است، مردی بسیار خوش‌قلب است که حتی با حیوانات هم مهربان است و جوری با اسبش صحبت می‌کند که پنداری رفیق فهمیمی را مخاطب قرار داده است. حالا شب می‌شود و به خاطر طمع ارباب که اصرار دارد حتماً به راه ادامه دهند، راه را گم می‌کنند و در بوران گیر می‌کنند (نکتهٔ حاشیه‌ای: یک لحظه در معنای بوران شک کردم و در واژه‌نامه سراغش را گرفتم: ظاهراً واژه اصالتی روس/تاتار دارد. Буран حداقل طبق تلفظ واژه‌گوی ترجمه‌گر گوگل همان بوران است و به معنای باد قوی شمال‌شرقی در روسیه و آسیای مرکزی). خب حالا ارباب هنوز به فکر املاک و اموال و پولش است و دست به کارهای خودخواهانه می‌زند ولی نیکیتا آرام است و مرگ را امری زیباتر از زندگی می‌یابد. در آخر قصه که مرگ نزدیک هر دو است، ارباب به پوچی تمام تلاش‌های دنیایی‌اش فکر می‌کند (مضمونی شبیه به همین در مرگ ایوان ایلیچ هم وجود دارد)‌ ولی نیکیتا دغدغه‌اش بخشیده شدن نسبت به بدی‌ها و گناه‌هایش دارد. آخر قصه را هم نمی‌گویم که برای خودش پایانی جالب و به‌یادماندنی است.

جالب است که وقتی با تولستوی و داستایوسکی طرفیم، حتی آثار کم‌تر شناخته‌شده‌شان از بسیاری از آثار پرطمطراق ادبی جذاب‌تر و عمیق‌تر هستند. پنداری سه‌گانهٔ تولستوی، داستایوسکی و چخوف که هر کدام از جنبه‌ای سرآمد بودند، دیگر در ادبیات تکرار نخواهد شد، همان‌طور که سه‌گانه حافظ، سعدی و مولوی هیچ وقت در ادبیات ایران تکرار نشدند.

 

پی‌نوشت: ظاهراً بوران ریشهٔ ترکی دارد و به معنای چرخاننده است.

۱۳ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۴۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۳۷: خون‌خورده؛ از مهدی یزدانی خرم

 

این سومین رمانی است که از یزدانی خرم می‌خوانم. همان قالب همیشگی که معمولاً جوانی در دورهٔ معاصر طی اتفاقاتی روایتش به سمت گذشته می‌رود و نقب می‌زند به اتفاقات گذشته. نسبت به دو کتاب قبلی البته نویسنده توقف بیشتری در گذشته می‌کند و از پراکندگی تا آنجا که داستانش اجازه می‌داده است اجتناب کرده است. از آدم‌های رمان‌های قبلی هم استفاده‌های خیلی موردی هم شده است.
داستان محسن مفتاح جوان فاتحه‌خوان و دعاخوانی است که برای دعا به قبرستان می‌رود و قرآن و فاتحه می‌خواند و حالا او باید به بهشت زهرا برود و برای برادران سوخته که چهار تایشان در سال ۱۳۶۰ و دیگری ۱۳۶۶ از دنیا رفته‌اند فاتحه بخواند. مانند دو رمان قبلی دو شخصیت روح هم وجود دارد و داستان پرش‌هایی دارد به لحظهٔ فتح اورشلیم از صلاح‌الدین ایوبی که روح خبیث خال‌دار در آنجا سربازی خراسانی بوده که صلاح‌الدین به دلیل خودسری او را به اعدام به صورت پرتاب منجنیق محکوم کرده است. درون‌مایهٔ ثابت این رمان، تقابل و تعامل مسیحیان و مسلمانان است: از کلیسای نارمک که نزدیک خانهٔ کریم سوخته است تا دزدی از کلیسای ارامنهٔ اصفهان، تلاش بر حفظ زن مسیحی در کلیسای آبادان موقع حصر آبادان، گروگان‌گیری مارونی‌ها در لبنان و مهم‌تر از همه تقابل صلاح‌الدین با مسیحیان.
نمی‌دانم یزدانی خرم تا کی می‌خواهد به این سبک کلیشه‌ای ادامه بدهد. او قصه، حداقل به معنای کلاسیکش نمی‌گوید و خبری از شخصیت به معنای درست روایتی وجود ندارد. می‌شود بسیاری از داستان‌ها و خرده‌پیرنگ‌ها را کم و زیاد یا پس و پیش کرد و داستان سر جایش بماند چرا که وقتی شخصیت وجود ندارد، هر اتفاقی توجیه‌پذیر است. به همین خاطر غیر از اداهایی که نویسنده با کشیدن اطلاعات جالب از تاریخ دارد، بعید است این کتاب ماندگار باشد: بارها از قول شفیعی کدکنی گفته‌ام که غربال ادبیات بسیار بی‌رحم است. به نظرم آنچه از یک اثر ادبی می‌ماند یا شخصیت است یا تفکر پنهان لای خطوط یا هر دو با هم. از هر دو دیدگاه، این رمان به شدت ابتر است.

 

۰۹ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۳۰: ما و جهان نیچه‌ای؛ از بیژن عبدالکریمی


این کتاب مجموعهٔ‌ مقالات عبدالکریمی است که از اوایل دههٔ هشتاد خورشیدی تا اواسط دههٔ نود است. به معنایی کاملاً غیرفنی و نادقیق، عبدالکریمی از شاگردان داوری اردکانی و تحت تأثیر اندیشه‌های هایدگر است. به نظرم نقطهٔ توفیق عبدالکریمی در آن است که توانسته نخ نامرئی بحران‌های عمیق روزگار را با بحران‌های روساختی روزمره نشان دهد. بی آن که تفسیر به رأیی داشته باشم (اگر چه حرف‌های بسیاری دارم اما هم هراس از گستاخی در نظرپراکنی نادقیق دارم هم حوصله‌اش را ندارم!)، بخش‌هایی از کتاب را به صورت گزیده‌شده و پاره‌پاره آورده‌ام. کوتاه سخن آنکه، این کتاب واقعاً عالی است و خواندنش را توصیه می‌کنم.

ادامه مطلب...
۰۸ دی ۰۲ ، ۲۳:۰۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۲۸: سوءقصد به ذات همایونی؛ از رضا جولایی


به گمانم در کتاب «ایران بین دو انقلاب»، یرواند آبراهامیان اشاره دارد که برای اولین بار فکر ترور و حذف فیزیکی به صورت سازمان‌یافته از سمت گروه اجتماعیون-عامیون که در قفقاز پایگاه داشتند در ایران معاصر شکل گرفت و بعدتر به گروه‌هایی مانند فداییان اسلام و گروه چپ بسط پیدا کرد.

ادامه مطلب...
۳۰ آذر ۰۲ ، ۲۳:۲۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۲۵: ایران جامعهٔ کوتاه مدت؛ از محمدعلی همایون کاتوزیان


هما کاتوزیان (محمدعلی همایون کاتوزیان) استاد جامعه‌شناسی و اقتصاد دانشگاه آکسفورد یکی از به‌نام‌ترین نویسندگان در حوزهٔ تاریخ تحلیلی ایران معاصر است. این کتاب ترجمهٔ چهار مقاله از اوست که مقالهٔ اول او خیلی معروف شده است. مقالهٔ اول در مورد «ایران جامعهٔ کوتاه‌مدت»، مقالهٔ دوم در مورد «بحران جانشینی و مشروعیت» و سومین مقاله در مورد مشروطیت و آخرین مقاله در مورد ملک‌الشعرای بهار است.

ادامه مطلب...
۰۱ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۸ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۳۲۴: هویت ایرانی در گذر تاریخ؛ از عماد افروغ و احمد اشرف

اواسط دههٔ هشتاد خورشیدی بود و دورهٔ کارشناسی. تازه اسکناس پنج هزار تومانی درآمده بود که رویش حدیثی نبوی در مورد دانش در ثریا و مردان پارسی آمده بود. چند نفر از رفقای آذری که تمایلات پان‌ترکی داشتند به شدت شاکی بودند که چرا این حدیث نوشته شده است. باید می‌نوشتند «مردانی از ایران» و این طوری فقط فارس‌ها را داخل آدم کرده‌اند. جواب من هم این بود که حدیث را که نمی‌شود تغییر داد. پای درد دلشان که نشستم بحثشان بیخ پیدا کرد به این که مثلاً چرا در مدارسشان زبان مادری‌شان تدریس نمی‌شود و از این بحث‌ها. چند وقت بعد، وزیر خارجهٔ وقت منوچهر متکی به دانشگاه آمد و آ‌ن‌ها برای قره‌باغ به کنش‌های وزیر خارجه اعتراض داشتند. متکی این بار عصبانی شد و گفت که آن‌ها کاسهٔ داغ‌تر از آش (جمهوری آذربایجان) هستند. اخیراً موقع درگیری ارمنستان و آذربایجان متوجه شدم، قریب به نود درصد از پوشش جمعیتی قره‌باغ، طبق اطلاعات موجود در ویکی‌پدیا، از نژاد ارمنی هستند. بماند! نکته آنجا بود که چرا پیامبر اکرم دقت نکرده و گفته پارس به جای ایران چرا که پارس فقط شامل قوم فارسی‌زبان می‌شود نه همهٔ مردم ایران.

ادامه مطلب...
۳۰ آبان ۰۲ ، ۰۱:۰۵ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۲۹۸: زمستان ۶۲؛ از اسماعیل فصیح

این دومین رمانی است که از مرحوم اسماعیل فصیح می‌خوانم: قبلی‌اش «ثریا در اغما» بود که به نظرم جزو رمان‌های قابل اعتنا در ادبیات فارسی است. در این کتاب هم شخصیت همیشگی «جلال آریان» که مانند خود فصیح کارمند سابق شرکت نفت بوده است راوی شخص اول است. سبک روایت‌گری فصیح بسیار به همینگوی نزدیک است؛ کما آن که ظاهراً فصیح زمان دانشجویی‌اش در آمریکا فرصت گفتگویی بسیار کوتاه با همینگوی را داشته است. روایت او این گونه است: تا حدی دور از درونیات شخصیت‌ها و با نگاهی تعینی. هر جایی هم که راوی در مورد چیزهایی که امر متعینی هستند قضاوت درونی می‌کند، به نظرم دچار خطای فاحش در زاویهٔ دید می‌شود. از همین رو این رمان پر است از مکالمه‌هایی که بیشتر گفتم‌گفت‌هایی هستند که قابلیت اجمال بیشتری دارند.

حالا داستان چیست؟ جلال آریان برای پیدا کردن پسر یکی از آشناهایش به اهواز می‌رود. آنجا با منصور فرجام آشنا می‌شود، مهندسی که از مینه‌سوتای آمریکا بازگشته و سعی دارد در کشاکش جنگ مرکز کامپیوتری اهواز را پایه‌گذاری کند اما غیر از چند شعارنوشت روی دیوار اتاقش و یک منشی هیچ کدام از خواسته‌هایش عملی نمی‌شود. در ادامه آریان با شخصیت‌هایی مانند «مریم جزایری» زن بیوهٔ ایرانی-امریکایی آشنا می‌شود که شخص تندرویی به اسم ابوغالب شوهرش را بهانهٔ همکاری با حزب رستاخیز اعدام انقلابی کرده است. مانند «ثریا در اغما» آریان بیشتر میان طبقهٔ غرب‌گرای جامعهٔ جنگی می‌پلکد؛ کسانی که در آن میانه شب‌ها خوش‌نوشی هم دارند. در این میان همه می‌خواهند از کشور فرار کنند، هر کس به بهانه‌ای به جز منصور فرجام که نقطهٔ کلیدی داستان در مورد اوست.

به نظرم این رمان بسیار از نیست‌انگاری مزمنی رنج می‌برد که ناتوان از دیدن بسیاری از اتفاقات جنگ است و آن را صرفاً جلو گذاشتن گوشت جلوی گلوله می‌بیند. حتی آن اتفاق بسیار خاصی که در انتهای داستان برای منصور فرجام می‌افتد (و به خاطر لو نرفتن داستان نمی‌توانم چیزی بنویسم) نوعی خودزنی حاصل از همایندی چند اتفاق ناخوشایند است نه آن چیزی که دیگران در آن جنگ مراد می‌کردند. حتی آن که چند نمونه وصیت‌نامهٔ شهیدان جنگ در رمان گذاشته شده است به نظرم کمکی به رفع اصل مسأله نکرده است. به معنایی دیگر، جلال آریان خودِ فصیح است.

در مجموع زمستان ۶۲ از بسیار رمان‌هایی که امروز منتشر می‌شوند یک سر و گردن بالاتر و البته سرگرم‌کننده است و قابل تأمل. روایت سخت‌گیری‌های اول انقلاب، بی‌عدالتی در لباس انقلابی‌گری، مصائب مردم در زمان جنگ و روایت نوع نگاه طبقهٔ متوسط جامعه به جنگ بعد از سال‌ها از انتشار رمان قابل توجه است.
 

۳۱ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۲۹۷: معسومیت؛ از مصطفی مستور

مازیار جوان لنگ در هوایی است که پدرش خلافکار بوده و اخیراً فوت کرده است، مدتی در کارواش کار می‌کرد و حالا نمایش‌نامه‌نویس رادیویی شده است. او که راوی داستان است می‌خواهد قصهٔ این روزهایش را بنویسد. این بشر به شکل فاحشی غلط املایی دارد و واژه‌های ساده را هم غلط می‌نویسد، معنای کلمات ساده‌ای مثل تطهیر را نمی‌داند اما برای رادیو نمایش‌نامه می‌نویسد. معلوم نیست چقدر درآمد دارد که هر روز در کافه ولو است. هر وقت دلش بگیرد زن فاحشه‌ای را استخدام می‌کند که با او حرف بزند و کار دیگری جز حرف زدن هم نمی‌کند. او عقاید خاصی دارد مثلاً آنکه در بعضی دختران «معسومیت» می‌بیند و وقتی خبر از ازدواج دختری را می‌شنود ناراحت می‌شود.

این داستان بلند مانند دیگر کارهای مستور به دام انتزاع، بی‌‌قصه‌گی و حرف‌های شبه‌فلسفی افتاده است. هنر اصلی مستور آن است که خوب روایت می‌کند و خواننده را پای نوشته نگه می‌دارد ولی آخرش چیزی دست مخاطب نمی‌ماند. داستان‌های او کتاب به کتاب به تکرار دچار شده‌اند (شبیه اتفاقی که در غزل برای فاضل نظری افتاده است). این داستان ضعف بزرگی در شخصیت‌پردازی دارد و کلاً یک داستان بی‌شخصیت است. مازیار، راوی داستان، ملغمه‌ای از آدم‌های عجیب و غریب داستان‌های قبلی مستور است. 
 

۱۹ مرداد ۰۲ ، ۲۱:۲۸ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی