"لولیتا، نور زندگی‌ام، آتش صُلبم. گناهم، روحم. لو-لی-تا: نوک زبان سه گام را می‌پیماید تا در سومین گام به دندان برسد. لو. لی. تا.

او صبح‌ها «لو» بود، فقط «لو» که با قد چهار پا و ده اینچی‌اش با یک جوراب می‌ایستاد. وقتی شلوار کرباسش را می‌پوشید، «لولا» بود. وقتی مدرسه بود، «دولی» بود. وقتی اسمش را روی نقطه‌چین مدارک می‌نوشت «دولورس» بود. اما در آغوش من، او فقط «لولیتا» بود. 

آیا قبل از او معشوقی داشتم؟ بله، حتماً بله. حقیقتش این که اگر آن روز تابستان عاشق آن دختربچه نمی‌شدم، هیچ وقت لولیتایی که دوستش می‌داشتم در کار نبود. در قلمرو دریاها. کِی؟ خیلی سال قبل‌تر از این که لولیتا به دنیا بیاید و من آن موقع هم‌سن لولیتا بودم. یک آدم‌کش همیشه خوب می‌نویسد.

آقایان و خانم‌های هیئت منصفه! دلیل اول همان چیزی است که موجب حسودی فرشته‌های ناآگاه، ساده و بالدار شد. به این خارهای درهم‌تنیده بنگرید."


جملات بالا ترجمهٔ فی‌البداههٔ من از فصل اول کتاب لولیتا، نوشتهٔ ولادیمیر ناباکوف، نویسندهٔ فقید روس است. رمان اما آمریکایی است؛ یعنی نویسنده آن را در آمریکا و به زبان انگلیسی نوشته است و بعدها خودش آن را به روسی ترجمه کرده است. البته رمان در آمریکا منتشر نشد زیرا هیچ انتشاراتی حاضر به چاپ آن نشد و ناباکوف مجبور شد آن را در پاریس منتشر کند. جملات بالا از زبان «هامبرت هامبرت» شخصیت اول داستان است که به شکل یک زندگی‌نامهٔ خودنوشت نوشته شده است. همهٔ رمان این زندگی‌نامه است به علاوهٔ مقدمه‌ای از یک روان‌شناس [فرضی] به اسم «جان رِی». 

راوی زندگی‌نامه در آسایشگاه روانی به سر می‌برد و قرار است برای قتلی که مرتکب شده است محاکمه شود. او وسواس جنسی عجیب نسبت به دختربچه‌های نُه تا چهارده ساله (یا به قول خودش «حوری‌بچه») دارد؛ یعنی تا زمانی که دختر از نظر جسمی به زن تبدیل نمی‌شود. او در کودکی با «آنابلا» رابطه داشته است (تداعی‌کنندهٔ نام همسر چهارده سالهٔ‌ «ادگار آلن پو» نویسندهٔ آمریکایی) و بعد از مرگ ناگهانی آنابلا، هر جا که می‌رفته مشغول دید زدن دختران نابالغ بوده است. به دلایلی از اروپا به آمریکا می‌آید و مستأجر زنی بیوه به نام «شارلوت» می‌شود که آن زن بیوه دختری دارد به اسم «دولورس» یا همان «لولیتا». بعد از اتفاقاتی او پدرخواندهٔ لولیتا می‌شود و حد فاصل دوازده تا شانزده سالگی با او ارتباط نامشروع پیدا می‌کند. بعد لولیتا فرار می‌کند و با کس دیگری ازدواج می‌کند. نویسنده حالا به خاطر فرار لولیتا، از کسی که موجب فرارش شده، یعنی یک فیلم‌نامه‌نویس، انتقام می‌گیرد و به پایان آمد این قصه.

همهٔ این‌هایی که به عنوان خلاصهٔ داستان گفتم، رنگ ابتذال و کلیشهٔ شهوانی دارد. که دارد… نه صبر کنید… ندارد… نه خیرش هم؛ خیلی هم دارد… نه جانم ندارد. اصلاً برگردیم به حرف دکتر «جان رِی» در مقدمهٔ کتاب:

"به عنوان یک اثر تاریخی، «لولیتا» بدون شک به یک اثر کلاسیک در حلقه‌های علمی روان‌کاوی تبدیل خواهد شد… «لولیتا» همهٔ ما -والدین، مددکاران، دانشگاهیان- را وادار به داشتن نگرشی محتاطانه‌تر و دقیق‌تر نسبت به تربیت نسل بعد برای جهانی امن‌تر می‌کند."

خب پس. کتاب به عنوان یک هشدار اجتماعی است… نه؛ نیست. چرا؟ چون… چون… چون اصلاً این مقدمه از اصلش سر کاری است و برای مسخره کردن آن‌هایی است که از هر اثر ادبی دنبال پیام یا محتوای اخلاقی هستند. 

پس برگردیم به متن اصلی: آیا شخصیت اول داستان در این داستان به شکلی منزجرکننده ترسیم شده است؟ تا حدی نه! اصلاً یکی از انتشاراتی‌هایی که پیش‌نویس کتاب را برای نشر رد کرد، حرفش این بود که چرا کتابی که این قدر می‌توانست سوژهٔ رومانس و حتی پ---ن باشد این قدر رفته توی نخ مسائل روان‌کاوی. یکی از تناقض‌های این کتاب همان است که بیشتر خواننده‌های کتاب آخرش با شخصیت پست‌فطرت داستان هم‌ذات‌پنداری می‌کنند، دلشان برایش می‌سوزد و دوست ندارند او را در این نکبت دوری از لولیتا ببینند. سؤال اصلی این است که چرا؟

ناباکوف در خانواده‌ای روشنفکر و دموکرات در روسیه بزرگ شد و مربی خانگی‌اش انگلیسی بود. او که در انگلستان تحصیل کرد، بعدتر به آمریکا آمد. او یک فرمالیست (صورت‌گرا) تمام‌عیار بود و هیچ اصالتی برای محتوا قائل نبود. اصلاً او ادبیات را یک صورت از هنر می‌دید که مخاطبش باید با آفرینش ادبی هم‌داستان شود و پی پیام اخلاقی نباشد. آیا همهٔ این‌ها به این معنی است که ناباکوف در مورد دنیای اطرافش بی‌نظر بوده؟ همین فرار خانواده‌اش از نظام تزاری و بعدتر آمدنش به آمریکا گویای این مطلب است که نه. قبلاً در توضیح کتاب «رستاخیز کلمات» نوشتهٔ‌ شفیعی کدکنی چیزهایی در مورد فرمالیسم روس نوشته‌ام. آن‌ها به این اعتقاد دارند که کلمات در صورت درست هنری از خود معناهای جدید ساطع می‌کنند؛ گویا که دچار رستاخیز شده باشند. ناباکوف که در رستهٔ نویسندگان پست‌مدرن است خوب به این مسأله آگاه بوده و با گذاشتن یک راوی نامطمئن همه چیز را به بازی بگیرد و ذهن خواننده را قلقلک بدهد. در مقدمهٔ کتاب پایان همهٔ‌ شخصیت‌ها را می‌گوید که هر کسی چه بلایی سرش آمده. یعنی خبری از تعلیق و گره‌های کلاسیک در داستان نیست. راوی حرف‌های متناقض زیاد می‌زند: مثلاً می‌گوید اولین بار این لولیتا بوده که تمایل به رابطهٔ نامشروع داشته. پس سؤال اینجاست که چرا لولیتا از دست او فرار کرده است؟ در جای دیگری راوی می‌گوید موقع جوانی وقتی که تحت معالجهٔ روان‌کاوها بوده به آن‌ها دروغ‌های الکی در مورد خواب‌هایی که هیچ وقت ندیده است گفته و کلی سر کارشان گذاشته. جای دیگر به سراغ نویسندهٔ اغواگر لولیتا رفته تا او را بکشد ولی نویسنده انگار چیزهایی می‌گوید که گوییا خودِ ناباکوف است که کشته شده است و ما دچار مرگ مؤلف هستیم. اصلاً حتی معلوم نیست که این زندگی‌نامه را راوی برای هیئت منصفهٔ واقعی نوشته باشد؛ شاید بخواهد مای خواننده را هیئت منصفهٔ رفتارهایش بداند. به نظرم حتی انتخاب موضوعی به این حساسی، یعنی شهوتِ جنون‌آمیز به دختران نابالغ، برای ناباکوف یک بازی روانی با خواننده است که او را مجاب کند می‌شود از مبتذل‌ترین موضوع به بالاترین سطح هنری و ادبی رسید.

ناباکوف هم منتقد بود، هم شاعر، و هم نویسنده. شاید این تفاوت او و برخی از هم‌نسلانش با نویسندگان قرن بیست و یکم باشد. او نظریات روان‌کاوی فروید را خوب هضم کرده بود، در مورد کفر و دین نظرات خاص خودش را داشت، در مورد ادبیات و نظریات ادبی حرف برای گفتن داشت، به چند زبان زندهٔ دنیا در حد زبان مادری تسلط داشت و به خاطر همهٔ این‌ها دست به آفرینش اثری زده است که موقتاً مورد پسند جامعهٔ آمریکا واقع نشد ولی آن‌قدر به تدریج جای خودش را باز کرد که هم‌اکنون به عنوان مادهٔ درسی بیشتر کلاس‌های تحلیل و نقد ادبی در آمریکا خودش را تثبیت کرده است.

گویا این کتاب به خاطر صراحت جنسی در ایران ممنوع است و البته ترجمه‌های [ضعیف] آن موجود است. این کتاب را نباید به ترجمه خواند چون خیلی از حرف‌های ناباکوف شاعرانه است و در موسیقی رخ می‌کند: از همان آغازش نام لولیتا پر از موسیقی است. نسبت به اکثر کتاب‌های انگلیسی‌ای که خوانده‌ام بیشتر حس دشوارخوانی واژه‌ها به من دست داد؛‌ از بس که دایرهٔ واژگانی نویسنده وسیع است. آیا حالا باید این کتاب را خواند؟ پاسخش سخت است. اگر کسی پی فهم ادبی باشد؛ حتماً، چرا که نه. اگر کسی دنبال سرگرمی باشد، نمی‌توانم نظر قاطعی بدهم.