وقت رفتن است
وقت افتادن به تهی تاریک، یکباره
هرگز نخواهم فهمید
خزیدن کرمها درون جمجمهام را
پوسیدن گوشت تنم را
یاد مرگ لحظهای تنهایم نمیگذارد
این یعنی مرگ همین نزدیکیهاست
«ص ۱۲۸»
پینوشت ۱:
وقت رفتن است
وقت افتادن به تهی تاریک، یکباره
هرگز نخواهم فهمید
خزیدن کرمها درون جمجمهام را
پوسیدن گوشت تنم را
یاد مرگ لحظهای تنهایم نمیگذارد
این یعنی مرگ همین نزدیکیهاست
«ص ۱۲۸»
پینوشت ۱:
در این شب تاریک جز اندوه و آهی نیست
جز پتپت شمعی تمنای پگاهی نیست
ماییم و نفرین زمان بر قامت هستی
در احسن تقویم انسان اشتباهی نیست
سربازهای خستهٔ شطرنج تقدیریم
در کیش و مات مهلکه انگار شاهی نیست
شیطان به جام شوکرانم سجده کرد و گفت
در جرعهٔ تلخی که مینوشی گناهی نیست
بر سنگ قبر لحظههایم بازمیخوانم
دنیا برای ما به جز آرامگاهی نیست
در چشمهای مردم دنیا به جز غفلت
اشکی به روی گونه و چشمی به راهی نیست
در شهر تنها رد درد است و نفیر بوق
از مأذنه الا اگر باشی الاهی نیست
در آسمان نیمهشبهایم چه میبینم
انبوه ابر تیره هست و نور ماهی نیست
این بار یوسف طعمهٔ گرگ بیابان است
وقتی که تیغی هست و راهی هست و چاهی نیست
حتی مرور خاطرات روزگارانم
جز اخگر کبریت در انبار کاهی نیست
گفتی خدا پشت و پناهت روزگارت خوش
جز غم در این ویرانه ما را سرپناهی نیست
۲۶ مارس ۲۰۲۴
سانیویل، کالیفرنیا
*****
پینوشت: موقع گذاشتن این مطلب، یاد این شعر از غلامرضا بروسان افتادم:
کجا بیایم
با دلم که به لولای در گیر کرده است
با سرم که سنگین است، با برفی که می بارد
باران به تماشای خال گونه ام می آید
سنگینم
انگار زنانی آبستن
در دلم زعفران پاک می کنند
از دنیا برایش
یک خیابان کپکزده مانده است
از خیابان یک خانهٔ ورمکرده
و از خانه
یک اتاق خواب کوچک
با تختخوابی که شب به شب
بزرگتر میشود
واقعاً به جز تکههای محدودی مثل قطعهای که نوشتهام، نتوانستم از شعرهایش لذت ببرم و جهانش را بفهمم.
بار دیگر به دنیا میآیم
از رَحِمِ این هواپیما
از دالان تولدم: فرودگاه
در سفر از میلادی به خورشیدی
در شبی تاریک
نوزادی بیگریه
خیره
به چمدانهایی که گیجاند روی غلتکها
چون کودکان گمشده دنبال چادر مادر
زیبایی تو
بمب ساعتی است
و من
محکومی که عاشق جلادش شده
به ثانیهشمار این بمب ساعتی نگاه میکنم
مردمک راست: صفر دقیقه
مردمک چپ: صفر ثانیه
…
گُر میگیرم
بیا و لااقل
تکههای تنم را از این خیابان بردار
دلم از
جای خالیات
پر است
هنوز رفتنت را
مرور میکنم
این که کفشهات
قدم روی چشمم گذاشتند
و باران
بیاجازه از ابرها
بارید
دست به سر شده است
از دست بمبها
سری به دست دارد
پیِ تن
تنها بیتن
تنها میان تنها:
تن
تن
تن
در این جستجوی تن به تن
چقدر بگردد
تا تنی به سری سر به سر شود؟
نوشتههای این مجموعه سبک خاصی دارد: شعر و در ادامه نثری کوتاه در توضیح اتفاقی یا خاطرهای مرتبط با شعر. در مجموع به نظرم رسید باید شعرها را پشت هم خواند چرا که سبکی شبهروایی دارند. یک جورهایی مرا یاد آثار «هوشنگ ایرانی» انداخت. اما این سطح از استفاده از زبان ساده بدون پیرایهها و آرایههای ادبی دلچسب نیست.
او
به ماه نگاه میکرد
و من
به فکر شعری نو بودم
پرسید
اگر روزی
از آن تو نباشم
باز
آنِ تو خواهم بود؟
هر بار که به ماه نگاه میکنم به یاد و او نیل آرمسترانگ میافتم. لبخند میزنم و شوری برای نوشتن در من بیدار میشود ناگفتنی.
دیشب، پیش از خواب، داشتم فکر میکردم چه خوب میشد اگر آرمسترانگ به جای پرچمی که به کرهٔ ماه برد، چند کتاب شعر با خودش میبرد. در آن صورت، ماه به چشم مردم دنیا خیلی زیباتر میشد. خیلی.
دوستت دارم یعنی
سر بچرخان به سمتی که شانهام میلرزد
با سر انگشتهات اشکهام را پاک کن
بپرس اتفاقی افتاده است
برای من شعر طنز بیشتر شنیدنی است تا خواندنی. مخصوصاً به خاطر آن که به دلایل تقریباً واضح انتخاب واژگانی در شعر طنز روی به کلمات کوچهبازاری دارد و به همین خاطر خیلی نمیشود انتظار لذت ادبیای که از شعر جدی میشود برد داشت.
این شعر از ناصر فیض جالب بود: