پیشنوشت
از شما بابت حوصلهای که در خواندن این مطالب دارید و داشتید ممنونم. سال نو را به شما تبریک میگویم. امید آن که سالی سرشار داشته باشید.
زندگی خالی نیست
کمکم کلاسها مرتبتر میشوند و جلسات هم مرتبتر. فعلاً که خبری از تحقیق نیست. جلساتی هست که با حضور دو استاد و من و یک دانشجوی ارشد هر هفته برگزار میشود و بعدش برای ما دو دانشجو کار میتراشند که این را بنویس و آن را بنویس. این را انجام بده و آن را به نتیجه برسان. هفتهای یک روز هم با استاد جلسه دارم که بررسی کند که دست از پا خطا نکنم. همه چیز تحت کنترل است. این هم ربطی به نظام آموزشی و این مسائل ندارد و صرفاً یک اخلاق شخصی استاد است که باید همهٔ جزئیات دانشجو را بداند. اینجا یک جورهایی استاد همهکارهٔ دانشجو است و باید راضی باشد.
هرگز نشه فراموش
به سراغ تلفن عمومی میروم و شمارهٔ کانادیسون را میگیرم. بعد از کلی دکمهٔ فلان را بفشارید و این حرفها کسی پشت خط مشخصاتم را میگیرد و میگوید نامم ثبت شده است و از این به بعد قبض برق به نام من به خانهام میآید. البته بعداً متوجه میشوم به جای «صادق»، «صادث» نوشته شده است. از اولین قبض هم میشود همراه با چکی که ضمیمهٔ نامه میکنیم تأیید کنیم که از این به بعد به صورت خودکار پول از حساب چکی کم شود.
مرد حسابی
برای باز کردن حساب بانکی باید به بانک بروم. از مشورتهایی که کردهام به این نتیجه رسیدم که بانک شهر (citibank) بهترین بانک در بین بانکهای اطراف هست. بانک نزدیک فروشگاهی است که از آن خرید میکنم. ساعت ۱۱ صبح وارد بانک میشوم. چند باجهٔ خلوت که با روبانهایی، صف انتظار درست شده است. هر باجهای که کارش تمام میشود، متصدی، نفر بعدی را صدا میکند. منتظر میایستم تا دو نفر جلویم کارشان تمام شوند. متصدیها با آنها اسپانیایی صحبت میکنند. تابلویی هم هست که نشان میدهد متصدیها دوزبانه هستند. خانمی سفیدپوست با کت و دامن با نشان بانک به من نزدیک میشود. سؤال میپرسد که میتواند کمکی کند یا خیر. انگار نگاههای تازهواردم کار دستم داده. توضیح میدهم که میخواهم حساب باز کنم. دعوت میکند که به آن طرف سالن که سه میز وجود دارد بروم. با هم به به آن سمت میرویم. مدارکم را میخواهد. هنوز شمارهٔ امنیت اجتماعیام صادر نشده. میدانم کارت دانشجوییام و گذرنامهام به اندازهٔ کافی معتبر هستند چون دانشگاه چنین قراری را با بانکهای اطراف گذاشته. توضیح میدهد که بعد از پر کردن چند فرم ساده کارت موقت صادر میشود و بعد از دو هفته کارت دائم. هر حساب هم در واقع دو حساب هست: حساب ذخیره و حساب چک. به حساب ذخیره سود روزشمار در حد خیلی کم (شاید حدود یک درصد در سال) تعلق میگیرد. مدارکم را پر میکنم و دست خانم متصدی میدهم. در حال وارد کردن مدارک تولدم را به من تبریک میگوید. من هم توضیح میدهم که تولدم آن روز نیست و به زبانی که بفهمد توضیح میدهم که در ایران یکی از اتفاقاتی که برای دههٔ شصتیهای افتاد این بود که نیمهٔ دومیها شناسنامهٔ نیمهٔ اولی داشته باشند. او هم توضیح میدهد که در کشورش دومینیکن هم بعضی بچهها تازه ششساله که میشوند شناسنامهٔ یکروزه میگیرند و مثلاً دوازده سالگی به مدرسه میروند و الخ. از من میپرسد که آیا مدرک شناسایی دیگری دارم یا نه. میپرسم که آیا این کارت دانشجویی کافی نیست؟ میگوید غیر از اینها. کارت ملیام را نشانش میدهم. نگاه که میکند میگوید چیزی که بینالمللی باشد. توضیح میدهم که در ایران همه چیز فارسی است و همهٔ مدارکم فارسی است. بلند میشود و به سمتی دیگر میرود. دقیقهای بعد برمیگردد و توضیح میدهد که به خاطر ملیتم مشکلاتی ایجاد شده. «ایران» را هم به اشتباه «آی.رَن» میگوید. باید صبر کنم. این وسط کلی پیغام و پسغام میشود تا آخرش با تلفنبازی با مدیر اصلی بانک تلفنی صحبت میکند. بالاخره کارتم را به دستم میدهد. بیرون که میآیم ساعت از دو و نیم گذشته است. یعنی یک حساب باز کردن ساده برای من فقط سه ساعت طول کشیده است. این برایم شبیه به باز کردن حساب در یکی از بانکهای خصوصی تازهتأسیس در خیابان شهید مطهری تهران است. متصدی بانک، خانمی بود که با تفاخر گفت که «آیا شما اطلاع دارید که ما در بانکمان در کمتر از پنج دقیقه کارت صادر میکنیم؟» از بخت خوب ما، سرور مرکزی بانکشان خراب شد و پنج دقیقهٔ ما چهل و پنج دقیقه طول کشید. کلاً تا حالا نه اصل چهل و چهار و نه «حق با مشتری است» در هیچ بانکی سودی به ما نرسانده است.
روزگار سیاه
بعد از ظهر که میشود تصمیم میگیریم با همسرم سری به فروشگاه زنجیرهای کاستکو بزنیم. فروشگاه در شرق منهتن است (هارلم شرقی). با نگاه به نقشه تصمیم میگیریم پیاده از خیابان ۱۱۶ به سمت شرق برویم. خیابانهای مورنینگساید، هشتم تا اول و چند خیابان دیگر در تقاطع راه وجود دارد. راه که میافتیم و هر چه قدر به شرق نزدیکتر میشویم بوی تعفن و ساختمانهای کهنه بیشتر نمایان میشود. تنوع رنگ هم بیشتر میشود. زنان با لباس آفریقایی، مردان با عرقچینهای مسلمانی، زنان و مردان با لباس مالزیایی و بیشتر افراد سیاهپوست. کاستکو دقیقاً در کنار رودخانه قرار دارد. فروشگاهی بزرگ در طبقهٔ دوم ساختمانی به اندازهٔ یک سوله. وارد که میشویم در بخشهای مختلف وسایل به صورت عمده فروخته میشود. نیم ساعتی میچرخیم ولی چیزی عایدمان نمیشود. بیرون که میآییم هوا تاریک شده است. کمی که پیاده میرویم پاهایمان اعتراض میکنند. کنار یکی از ایستگاههای اتوبوس میایستیم. سوار میشویم. تنها پولی که دارم اسکناس صد دلاری است. راننده میگوید یا باید دقیقاً به مقدار دو و ربع دلار (۹ ربع) سکه بیندازم یا کارت مترو بکشم. میگویم ندارم و قبول میکند که رایگان سوار شویم. بعداْ یک بار دیگر هم دچار این مشکل شدیم که این بار رانندهٔ محترم ایستگاه بعدی ما را پیاده کرد و گفت بروید بلیط بخرید و با اتوبوس بعدی بیایید.
حلال
دیگر از نخوردن گوشت خسته شدهایم. از روی نقشهٔ گوگل متوجه میشویم فروشگاهی در نزدیکیمان در محلهٔ هارلم گوشت حلال میفروشد. پیاده به سمت فروشگاه میرویم. یک مغازهٔ بزرگ به اندازهٔ سه برابر یک خواربارفروشی معمولی در ایران. وارد مغازه که میشویم بوی تند ادویه به مشام میرسد. چهار ردیف وسایل هست و البته در گوشهکنار از سجاده و عرقچین و حتی چادر عربی هم فروخته میشود. انتهای ردیفها قصابی است. آقای سیاهپوست و بدون حتی تاری مو متصدی است. قیمت مرغ و اجزای مرغ و بره و گاو روی تختهٔ سفیدی نوشته شده است. بوی بد قسمت قصابی دلمان را میزند. چند سؤال که میپرسیم به سختی متوجه جوابها میشویم. این آقای سیاهپوست علاوه بر لهجهاش به خاطر نداشتن دو دندان نیش جلو صدایش هم سینشین میشود. دلمان نمیآید خریدی کنیم. همسرم پیشنهاد دیدن امپایر استیت را میدهد. از مغازه بیرون میزنیم. چند قدم آنطرفتر دکهٔ ساندویچی حلال هست. از فروشنده نشانی را میپرسم. توضیح میدهد که باید سوار مترو شویم و ایستگاه خیابان ۳۴ پیاده شویم. از بخت بدمان این یکی هم سینش میزند. میپرسد کجایی هستیم و میگوییم. او هم میگوید که اهل مراکش است. سرم را که برمیگردانم متوجه میشوم کنار دکهاش مسجدی است کوچک به اندازهٔ یک نمازخانه. چند نفری هم داخل مسجد مشغول نمازند.
بعداْترها جاهای بهتری برای خرید پیدا میکنیم که فروشگاههای زنجیرهای هستند که قسمت قصابی حلال و البته گوشتهای بستهبندی و حتی سوسیس حلال دارند. در آنجا انواع غذای عربی و حتی چیزهایی مثل چای احمد و محمود و دوغزال را میشود پیدا کرد. قیمت مرغ خیلی ارزان است. قیمت هر پوند (حدود ۴۰۰ گرم) مرغ کامل حدوداً ۲ دلار (هر بخش مرغ به صورت جداگانه با قیمتهای مختلف از ۲ تا ۴ دلار)، گوشت گاو حدود ۴ و بره ۶ دلار است. جالبترین نکته این است که بین اجزای مرغ، قیمت بال مرغ جزء گرانترینهاست. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که اینجا نان از گوشت گرانتر است و یاد حرفهای «تلخترین نوشتهٔ من» میافتم و قصهٔ «گوسفند و چخه» (بروید خودتان کتاب را بخوانید). نگاه دیگری هم در مورد نسبت قیمتها به ذهنم رسیده است. این که نسبت قیمت دارو به قیمت غذا در امریکا هیچ شباهتی با ایران ندارد. البته منظورم داروهای معمولی است که در ایران قیمتش از شکلات هم کمتر است. پس بیشتر به نفعتان هست که بخورید و ورزش کنید تا اسیر دوا و درمان نشوید.
ساختمان امپایر استیت
زخم آسمانخراش
سوار مترو میشویم. این اولین دیدارمان از پایینشهر منهتن است. هم فال است و هم تماشا. ایستگاه خیابان سی و چهار که پیاده میشویم و وارد خیابان میشویم رنگ و نور و شلوغی و دود دکههای ساندویچی و ازدحام خودرو در خیابانهای تنگ و ساختمانهای بلند همه یکجا میگیردمان. دوچرخههایی که مثل کالسکه مسافر میبرند، اتوبوسهای گشت در شهر، تابلوهای تبلیغاتی رنگارنگ، هلیکوپترهایی که آسمان را سفر میکنند، رستورانهای چینی و قسمتهایی از خیابان که انگار چین است؛ از بس چینی به در و دیوارش چسبیده. پرسانپرسان به سمت امپایر استیت میرویم. این یکی هم مثل بقیه بلند است. خیلی بلند. جوانانی هستند به همراه دستگاهی شبیه کارتخوانهای مغازهها که درجا بلیط برای دیدن ساختمان را میدهند. بلیطهای بیست و پنج دلاری. جوانی به ما «سلام علیک»ی میگوید و توضیح میدهد به خاطر مسلمان بودنمان سه دلار ارزانتر هم حساب میکند. تشکر میکنیم که ما امروز نمیخواهیم به ساختمان برویم. این چهل و چهار دلار پول کمی نیست که بیارزد آدم یک ساختمان را دیدن کند؛ حتی اگر این ساختمان بیش از هشتاد سال سن و صد و دو طبقه داشته باشد.
نیویورکیها این جور عکسها را خیلی دوست دارند. این عکس از قرار، متعلق است به کارگران در زمان ساخت ساختمان امپایر استیت [طبق گفتهٔ یکی از دوستان این عکس فتوشاپی است].
الو الو به گوشم
خیالمان راحت بود که ایرانسل و همراه اولی هست که یک گزینهٔ دائم دارند و گزینهٔ اعتباری. نه این که بیشتر از انگشتهای دست شرکتهای مخابراتی و به اندازهٔ همهٔ انگشتهای دست و پا طرحهای اعتباری با قیمتهای مختلف. از قیمتهای ماهی ۸۰ و ۹۰ دلار به همراه تخفیف گوشی هوشمند و اینترنت رایگان تا دقیقهای ۱۰ سنت بدون هیچ تخفیفی برای خرید گوشی تلفن همراه و هیچ اینترنتی. هیچ خبری هم از گوشیهای قدیمی در بازار نیست. به غیر از یکی دو نوع خاص، همهٔ گوشیها چیزهایی است که هنوز درست و حسابی به ایران نرسیدهاند. گوشتکوب دوازدهچراغقوهٔ ما هم به این سیمکارتهای نسل نمیدانم چه نمیخورند. بدتر از همهٔ اینها این که حتی اگر پیامکی دریافت کنیم یا کسی به ما زنگ بزند فرقی با زنگ زدن یا پیامک فرستادن ندارد و حساب میشود. حساب که میکنیم به نتیجهٔ درست و درمانی نمیرسم. در همین شک و شبههها هستیم که اجارهخانهٔ ماه اول تصمیممان را قطعی میکند. اجاره و هزینهٔ اینترنت ۱۳۴۶ دلار را مثل این که باید دو بار بدهیم چون رسم اینجا بر این است که باید اجارهٔ ماه بعد را هم بدهیم. یعنی اجارهٔ ماه اولی که بودهایم به علاوهٔ اجارهٔ ماه بعد. از ماه بعد هم باید اجارهٔ ماههای بعد را بدهیم. یعنی همین طوری ۲۷۰۰ دلاری از کفمان میرود. از آن طرف هم دارم کمکم بدهیهایم را صاف میکنم که آخرش تصمیم میگیریم تا اطلاع ثانوی و محرز نشدن نیاز اساسی به تلفن همراه کلاً بیخیال شویم. گوگل هم امکان تماس رایگان به همه جای آمریکا و کانادا را میدهد پس چه نیازی است. سه ماه بعد هم یک خط اعتباری ۱۰۰ دلاری میخریم به هزینهٔ دقیقهای ۱۰ سنت برای تماس داخل. به علاوهٔ ۲۰ دلار مالیات و البته دویست و خردهای دلار برای خرید گوشی سونی اکسپریا از سایت آمازون. دلیل خریدش هم این بود که برای برخی کارهای اداری حتماً شمارهٔ تلفن نیاز است و زیاد پیش میآید که با قرار قبلی زنگ میزنند. تازه این یکی را هم میدهم دست همسرم باشد که وقتهایی که با هم کار داریم با او تماس بگیرم و خودم هم بندهٔ عشقم و از هر دو جهان … بعله.
در باب «خوشا به حالت ای اهل خارج»
در کل اگر این تصور وجود دارد که در دانشگاههای اینجا آپولویی هوا میشود کلاً اشتباهی بزرگ است. شاید اگر صد سال پیش چنین حرفهایی زده میشد بهشخصه قبول داشتم ولی الان حداقل در سطح آموزشی همان مواد درسی کمابیش در دانشگاههای ما هم وجود دارد. الان در دانشگاههایمان هستند دانشجویانی که کارهای ارزشمندی را انجام میدهند که البته به دلایلی کار ابتر میماند. اینجا دانشجو برای کارش پول میگیرد و تقریباً مطمئن است که این وسط کسی بیاخلاقی نمیکند. کسی نمیآید آفتابه و لگن را به عنوان فناوریای که ۱۰۰ سال در دست آمریکا بوده و حالا برای اولین جوانان نابغهٔ ایرانی توانستهاند این فناوری را بربایند، معرفی کند. همه چیز اصول خودش و مقرراتی دارد که باید رعایت شود. به دانشجوی دکتری به چشم یک کارمند نگاه میشود که زندگیای هم دارد نه مثل استادانی که در ایران هستند و دانشجویانشان را به خاطر ازدواج توبیخ میکنند. در همین دانشکدهٔ ما دانشجوی دکترای آمریکایی را میشناسم که دو کودک کمتر از ۵ سال دارد و البته باردار هم تشریف دارد و با همان وضعیت بارداری در کلاسها هم حضور به هم میرساند.
مقاله به عنوان یک اتفاق عمومی خوب نیست مگر این که مقالهٔ معتبری باشد. یک محصول اگر واقعاْ اتفاقی را رقم زده باشد مورد توجه قرار میگیرد. استاد پا به پای دانشجو کار میکند و او را پایش میکند و حواسش به دانشجو است نه این که سالی یک بار به هوای ارتقای تحصیلی سری به دانشجو بزند تا به زور هم که شده مقالهای حتی اگر شده آبکی، از او دربیاورد.
دولت هم به صورت هدفدار هر چند ماه یکبار استادان و متخصصان را گرد هم جمع میکند تا با استفاده نظراتشان پروژههای جدیدی را تعریف کند. آن وقت اتفاقی که میافتد این است که کمتر در پروژههایی که تعریف میشود شعارزدگی و ناپختگی دیده میشود. آدم کوچک پای در کفش بزرگترها نمیکند و با دانستن چند حرف قلمبه از دماغ فیل سقوط آزاد نمیکند. یادم نمیرود چه حرصی خورده بودم وقتی در خبری خوانده بودم که دهکدهٔ فناوری شهر (...) بعد از سالها و پس از امریکا و اسرائیل به عنوان سومین کشور به فناوری پردازش زبان طبیعی دست پیدا کرد. این حرف به همان مسخرگی است که یکی بگوید ایران به فناوری پشهکش پلاستیکی با دستهٔ پلاستیکی سهرنگ دست پیدا کرده است. این اتفاقات زشتی که در کشور ما افتاده و میافتد و البته با لعابهای دینی به خورد مردم میدهند چیزی جز سرخوردگی محققهای واقعی دربرنخواهد داشت. حالا تصور کنید کسی چند سالی در چنین محیط آمریکا تحصیل کند و به نظم موجود عادت کند (و به قول یکی از دوستان نازپرورده شود) و بعد از تحصیلش موقعیتهای شغلی با درآمدهای بسیار خوب نیز داشته باشد حال به نظرتان چه قدر اشتیاق برای بازگشت به محیط قبلی خود دارد؟
با همهٔ این حرفها، ارزش کار کسانی که در ایرانمان با سختترینهای زندگی میسازند و کار علمی میکنند و قدمی برمیدارند به مراتب بالاتر است از کسانی که اینجا هستند. باید بیایید و ببینید چرت زدنهای دانشجوها در کلاسها و انجام زورکی کارها را. اینجا هیچ بهانهای برای این بیانگیزگیها هم وجود ندارد. نه تقلب و بیاخلاقی علمی هست نه تورم نه تحریم نه گرانی نه مشکل ازدواج. برای نفس کشیدن هم پولت را میدهند و بهانهای برای کمکاری وجود ندارد.
خدا تقریباً هیچ نقشی در جامعهٔ حرفهای امریکا ندارد. حال بحث مهمتری که پیش میآید این است که چرا در جامعهای که کفر از سر و رویش میبارد این قدر حقالناس اهمیت دارد و در جامعهای که دین و مذهب از سر و رویش میبارد این قدر بیاخلاقی نمود دارد. خودم هنوز به نتیجهٔ درستی نرسیدهام. بسیار مشتاقم نظر شما را بدانم (و شاید هم بشود این نظرات را یکجا جمع کرد و در مطلب بعدی این سفرنامچهٔ بیدر و پیکر گذاشت).
گاهی دلم برای خودم تنگ میشود
حصار تنگ زمانه به دور پیچک عاشق
سکوت و حسرت دیدار و انتظار و دقایق
نگاه خستهٔ ساحل به موج مست کفآلود
غریو غرقهٔ دریا به یاد زورق و قایق
غرور کور درختان میان دشت مهآلود
امید رفتهٔ باران ز چشم خون شقایق
نشد نخوانده گذارم غبار تار دلم را
نشد ندیده بگیرم نوای تلخ حقایق
همین که حسرت پرواز هست و بالها بستهست
چگونه باز نگرید دو چشم خستهٔ عاشق
چگونه غربت خود را... تمام حسرت خود را...
به دست خود بسپارم به بادهای موافق
مارس ۲۰۱۳ – نیویورک
شما لطف داری