با پای خواب در آن کافهٔ شلوغ، لختی قدم به ساحت رؤیا گذاشتم
دل را در آن هوای پر از هرم التهاب، با های و هوی دلهره تنها گذاشتم
تنهاتر از تمام جهان بود لحظهام وقتی که خواب چشم مرا تا سراب برد
صبح آمد و نشد که بفهمم چگونه من، با پلک روی حرف دلم پا گذاشتم
با بغض گفتمش بنشینیم لحظهای تا فرصتی برای تماشا فراهم است
آمد نشست و به چشمش نگاه... نه! داغی به دل برای تماشا گذاشتم
با استکان چای که بر روی میز بود، رؤیا تمام گشت و به آخر رسید کار
در استکان خاطرهام جای چشمهاش، چیزی شبیه وسعت دریا گذاشتم
اصلاً نشد که بپرسم که کیست او، در لحظههای ساده و بارانی دلم
این قصه زود به آخر رسید و من، تنها قدم به لحظهٔ فردا گذاشتم
فردا دوباره پشت میز نشستم که واژهها از خاطرات گنگ من آوارهتر شوند
نفرین لحظهٔ بیداری من است، شعری که پیش شما جا گذاشتم
نیویورک؛ جمعه ۲۶ ژانویه ۲۰۱۸