یادآوری اگر یادتان باشد، آمده بودیم لمبارد حومهٔ شهر شیکاگو برای همایش سالانهٔ «گروه مسلمانان (بخوانید شیعیان) امریکا و کانادا». این شده فصل سوم قصهٔ ما که البته انگار قرار است به چهارمین قسمت هم برسد. می‌رسیم به هتل وستین پلازا. هتلی بلندمرتبه. با ساختمانی هجده‌طبقه. وارد هتل که می‌شویم اولین اتفاق متفاوت رقم می‌خورد. چرا اینجا همهٔ خانم‌ها محجبه‌اند؟ یا بهتر است بپرسم، چرا خانمی که پشت دخل هتل نشسته بی‌حجاب است؟ سرسرای هتل پر است از چهره‌های آشنا، نه آنچنان آشنا که بشناسیم‌شان ولی آنقدر آشنا که بشود گفت فلانی یا عراقی است یا لبنانی و یا حتی شاید ایرانی. اول بسم‌الله کلید اتاقمان را تحویل می‌گیریم. طبقهٔ سیزدهم و رو به منظرهٔ دهات لمبارد. البته اگر فروشگاه بزرگ تارگت را ندیده بگیریم با پارکینگی که بوی تعطیلی کریسمس می‌دهد. پایین آمدنی، آسانسور شلوغ است. دو خانم جوان که مثل لبنانی‌ها چادر سیاه سر کرده‌اند و چند خانم محجبهٔ‌ دیگر. باید برگردیم به سرسرا برای گرفتن دفترچهٔ برنامهٔ همایش. پشت میز خانم جوانی است محجبه، با آرایش‌ غلیظ عربی. توضیح برای آن‌ها که نمی‌دانند بسیاری از عرب‌های محجبه آن‌طوری آرایش می‌کنند که گریمور نشنود محرم نبیند. دفترچهٔ همایش را می‌گیریم. برنامهٔ روزانه به علاوهٔ معرفی سخنران‌ها. برنامه‌ها با نماز صبح و دعای عهد شروع می‌شود و تا آخر شب با برنامه‌های متنوع دیگری ادامه دارد. این وسط هم یکی از مسافران امریکایی که از همه جا بی‌خبر به این هتل آمده، از دیدن این همه ریش و چادر و روسری،‌ مضطرب می‌شود و پلیس خبر می‌کند و پلیس سر می‌رسد و می‌گوید، خانم؛ حالتان خوب هست؟ حالا مثلاً فکر کردی حملهٔ‌ تروریستی کشف کرده‌ای؟

بسم‌الله برنامه نماز جماعت و دعای کمیل است. از لابی هتل راهرویی است که هر دری به سمت یکی از سالن‌های سخنرانی باز می‌شود و آخرین سالن شده نمازخانه. راهرو هم شده نمایشگاه فروش روسری و کتاب و مهر و تسبیح و امثالهم. کف سالن نمازخانه مفروش شده است و محرابکی آن سر سالن که قبله را بشود فهمید کدام طرف است و پرده‌ای برای نشان دادن متن دعای کمیل. آخوند امام جماعت، نمازش را به زبان مادری می‌خواند و بعدش جوانی دعای کمیل را به همان زبان. و البته اینجایی که در صف نشسته‌ام، هی می‌آیند و می‌پرسند قصری یا نه؟ یعنی که نمازت شکسته است یا کامل و سرپا؟ و اگر جوابم لهجهٔ خودشان را داشته باشد، فارسی می‌کنند ادامهٔ سؤال را.

بعد از نماز موقع شام سر می‌رسد. یکی دیگر از سالن‌های هتل پر از میز و صندلی شده، مثل تالارهای عروسی و هر گوشهٔ سالن چیزکی برای چای و قهوه گذاشته‌اند. صفی دارد که از همان شب اولی که معلوم است خیلی‌ها هنوز نیامده‌اند، خبر از صف‌های طولانی گپ و گفت و البته انتظار و گرسنگی دارد. دو صف در دو جهت مخالف. یکی از چپ به راست برای خانم‌ها و دیگری از راست به چپ. که البته هر دو به یک سالن ختم می‌شوند. و البته به صورت خیلی خودجوش نصفی از سالن را خانم‌ها می‌نشینند و نصفی دیگر را آقایان. صف غیر از گپ و گفت کاربردهای دیگری هم دارد، از جمله این که خانم‌های مسن‌تر دنبال مورد ازدواج برای پسرهایشان یا پسرهای آشناها هستند. دخترها هم بدون تعارف‌هایی که مثلاً می‌خواهم ادامهٔ‌ تحصیل بدهم، ارجاع می‌دهند به پدری، برادری، مادری و یا کسی و کاری. و البته همین بی‌تعارفی نشان می‌دهد که ایرانی اینجا کم هست. اینجا اکثریت لبنانی‌اند و اقلیت از دیگر ملیت‌ها. پس عین بچهٔ آدم سرمان را پایین می‌اندازیم تا همبرگر حلالمان را برداریم و برویم داخل سالنی که میزچینی شده است برای غذاخوری این چند روز. همان اول خوردن هستیم که سه جوان با غذاهایشان می‌آیند طرفمان. می‌پرسند ایرانی هستیم؟ می‌گوییم بله. اولش یک شیطوری حالیت خوبی‌ای درمی‌کنند و بعد می‌گویند کجای ایران؟ رفیقم می‌گوید تهران. من می‌گویم جایی را که من اهلش هستم شما نمی‌شناسید. با اعتماد به نفس می‌گویند تو کاریت نباشد. تو بگو ما بلدیم. کجایی هستی؟ شیراز؟ اصفهان؟ اهواز؟ تبریز؟ می‌گویم چالوس. یعنی کجا؟ می‌گویم دریای خزر. دریای خزر دقیقاً کجا بود؟ توی دلم می‌گویم شما که ایران را بلد نیستید، دیگر چه کار دارید کجایی هستیم آن هم با این همه دقت در طول و عرض جغرافیایی. ولی می‌پرسم که شما چه طوری این قدر ایران را خوب می‌شناسید؟ می‌گویند که صفحات اینستاگرام زیبایی‌های ایران را دنبال می‌کنند. عجب! یعنی یکی هم پیدا شد که این قدر در کف ایران باشد که صفحات ایرانی را دنبال کند؟ اذن نشستن می‌کنند و می‌نشینند. خدا را شکر خوب هم گرم صحبت شده‌اند. ول‌کن ماجرای ما نیستند. از کجا آمده‌اید؟ آمدنتان بهر چه بود؟ به کجا می‌روید آخر؟ و الی آخر. و رفیقم هم کمی عربی‌بلدی‌اش را به رخشان می‌کشد. آنها هم ذوق‌زده که وای چه قدر خوب بلدی صحبت کنی. بعد شروع به توضیح دادن آن‌ها می‌شود. همه‌شان اهل دیربورن هستند. شهری که چند دهه پیش به بهانهٔ گرفتن کارگر ارزان برای کارخانهٔ فورد پر از لبنانی و یمنی شده. و البته لبنانی‌های دیربورن زیاد با یمنی‌های دیربورن میانهٔ خوبی ندارند. هر سه‌شان دانشجو هستند و هر کدامشان در سنین مختلف نوجوانی جاگیر اینجا شده‌اند. یکی‌شان که نام خانوادگی‌اش بازی (با تشدید بر ز) هست که انگاری از اسم‌های خانوادگی پرجمعیت لبنانی است. از فضای لبنانی‌های دیربورن می‌پرسیم و این جور مسائل. نمی‌دانم چه می‌شود که بحث حجاب پیش می‌آید. یکی‌شان می‌گوید: سبحان‌الله، گردن به پایین المنار، گردن به بالا ام‌تی‌وی (یکی از شبکه‌های عامه‌پسند لبنانی). بعد با جزئیات توضیح می‌دهد که در شأن زن شیعه نیست که آرایش کند و یا حتی روسری رنگی بپوشد. در همین وسط‌هاست که متوجه می‌شویم عیالات ما به طرفمان می‌آیند با روسری رنگی؛ یا قمر هشتم! رفیقمان زودی پیام می‌دهد که نیایید طرفمان. که خدا را شکر نمی‌آیند. حالا نوبت ماست که جواب پس بدهیم. فکر می‌کنید اولین سؤالشان چیست؟ خب، منتظرتان نمی‌گذارم که زیاد فکر کنید. سؤالشان این است: چرا اکثر ایرانی‌های مقیم امریکا این قدر بی‌قید و بندند؟ من هم از مهندسی‌خواندگی‌شان استفاده می‌کنم و می‌گویم، نگاه کن برادر! توزیع ورود ایرانی به امریکا با توزیع جمعیت ایرانی در ایران تناسب ندارد. در پاسخ خاطره‌گویی‌اش گل می‌کند: «نشسته بودیم با چند نفر از هم‌‌دانشگاهی‌ها. چند تایی‌شان ایرانی بودند. یکی‌شان گفت که احمدی‌نژاد اخ است و بوف است و جیز است. خودم را خوردم و چیزی نگفتم. گفت جمهوری اسلامی ظالم است و نامرد. چیزی نگفتم. گفت خامنه‌ای هم … دیگر با خودم گفتم این خط قرمز است (دست‌هایش را محکم روی میز می‌زند). شروع کردم با هم‌دانشگاهی بحث کردن که چرت نگو مؤمن! تو اصلاً چه می‌دانی خامنه‌ای کیست؟» من و آن "ضد روسری رنگی" می‌رویم به سمت چایی‌های کیسه‌ای که در یک طرح لبنانی-ایرانی برای میزنشینان چای بیاوریم. وسط راه بهش می‌گویم. حسین! من هم‌دانشگاهی لبنانی‌ای دارم که اصلاً شبیه شما فکر نمی‌کند. می‌پرسد شیعه است؟ می‌گویم نه، سنی است. می‌گویم چمران را نمی‌شناسد هیچ، موسی صدر را هم نمی‌شناسد. با آرامش می‌گوید،‌ کسی که موسی صدر را نشناسد قطعاً لبنانی نیست. الله اکبر. یعنی جداً حس می‌کنم که عرب‌هایی که این همه سال دیده بودم یک طرف، نشستگان این میز یک طرف.

صبحی قرار است نماز صبح جماعت و دعای عهد. من هم عهد کرده‌ام با خودم که سقف معنویت را زیادی بالا نیاورم که بعدش رودل کنم. لذا نماز فرادای صبح هم بی‌اشکال نیست. ساعت ۹ صبح افتتاحیهٔ همایش است در یکی از سالن‌های سخنرانی. شروعش با قرائت قرآن. از قضا قاری همان جوان افغان مسجد امام علی نیویورک است. و بعد مجری‌ای که از قد بلند و هیکل ورزشکاری‌اش و ریش مرتب و ابروهای مشکوکاً مرتبش بیشتر برمی‌آید که محافظ سید حسن نصرالله باشد تا مجری برنامه. خلاصهٔ برنامه‌ها را اعلام می‌کند و تأکید این که اتوبوس‌های نماز جمعه دم در است و البته هر کسی دلش خواست می‌تواند با خودروی شخصی برود دهات کناری (به فاصلهٔ ده دقیقه) برای نماز جمعه. بعدش سید سلیمان حسن، استاد امریکایی هندی‌الاصل حوزهٔ شیکاگو، به نمایندگی از انجمن اهل‌البیت سخنرانی کوتاهی می‌کند و می‌گوید که همزمان با این همایش، این انجمن هم سخنرانی‌هایی دارد در موضوعات متناسب. موضوع کلی همایش در مورد پیامبر رحمت، حضرت محمد مصطفی (صلوات فراموش نشود) است. بعد که همهٔ صحبت‌ها تمام می‌شود حاضران راهی می‌شوند برای استراحتی کوتاه تا سخنرانی‌ها آغاز شود. این گونه که همزمان در دو سالن سخنرانی انگلیسی هست و در سالنی دیگر عربی. اکثر سخنرانان یا روحانی هستند یا تحصیل‌کردهٔ دین‌شناسی. و پس از هر سخنرانی ده دقیقه تا یک ربع وقت پرسش و پاسخ، مثل همایش‌های علمی.



می‌روم سراغ سخنرانی‌های صبح. خود سید سلیمان هست و موضوعش صلهٔ رحم. که این که حتی اگر اقوامتان خدانشناسند، شما خداشناسی کنید و این زنجیره را قطع نکنید. و بعدش، سخنران مردی است مسن، سیاه‌پوست با جلیقهٔ سیاه و پیراهن مردانه. نامش شیخ حنیف محمد است و امریکایی. موضوعش در مورد امت وسط است و این که چه شده که ما شده‌ایم امت وسط. بعدش می‌زند به دل عاشورا که نمی‌شود از فلسطین گفت (چون مسلمانند) ولی از بیچاره‌های سیاه و لاتین‌های بی‌پناه امریکا نگفت که چه می‌کشند. و این که خودش همین سال قبل، پسرش را در یک حملهٔ مسلحانهٔ نژادپرستانه از دست داده. و می‌گوید که خود سال‌ها مبلغ مسیحی بوده و آنچه او را به اسلام نزدیک کرده، همین اعتدال و وسط بودن اسلام است. و بعداً که او را جستجو می‌کنم، می‌بینم از قضا ایشان ملبس به لباس روحانیت هم هست.

ظهر می‌رویم به سمت مسجد برای نماز جمعه. در یک منطقهٔ روستایی مصلایی است که تبدیل‌یافتهٔ یکی از این خانه‌های روستایی چوب‌ساز است. فضا پاکستانی است. از آنجا که برخلاف بقیهٔ‌ شیعه‌ها که اسم محمد فقط صلوات دارد، برای این‌ها همهٔ ائمه صلوات دارند، جدا جدا. و وقتی که امام جماعت که لهجه و چهره‌اش پاکستانی است، دارد سلام می‌دهد به ائمه،‌ به جای این که این سلام سی ثانیه طول بکشد، هر امامی سی ثانیه سلام دارد. یعنی مثلاً السلام علی محمد بن علی و جمعیت صلوات قراء. و قص علی هذا. و این که پس از مدت‌ها که فقط نماز جمعهٔ اهل سنت رفته‌ام و از ابوبکر صدیق حدیث شنیده‌ام ولی از حیدر کرار نه، فضای ویژهٔ اینجا بدجوری می‌چسبد. البته حرف آخر را اول بزنم که سوزمان هم گرفت. از این که ناهماهنگی صورت گرفت و نهار زودتر از موعد پخش شد و ما مجبور به خوردن غذای سوختهٔ دیشب شدیم.

عصر سخنرانی‌ها شروع می‌شود. اولی‌اش هم مسلمان‌شده‌ای به اسم دکتر جان اندرو مارو است و موضوع سخنش در مورد معاهده‌های پیامبر با غیرمسلمانان. و عکس‌هایی رو می‌کند و خیلی مسجع سخنرانی می‌کند. مطلبش کمی زیادی تخصصی است برای مخاطبان عام. سخنران بعدی شیخ رضوان ارسطو است. او در حوزهٔ شیکاگو تدریس می‌کند و هندی‌الاصل است و البته سرپرست گروهی است که کارشان ترجمه‌ٔ متون درجهٔ یک ترجمه‌نشدهٔ شیعی. مثل این که او هم شیعه‌شده است و علی‌الظاهر زمانی که در پریسنتون درس (غیردینی) می‌خواند از طریق چند ایرانی با شیعه آشنا می‌شود و از اسماعیلی به شیعی تغییر مذهب می‌دهد. محرم ۲۰۱۵ در نیویورک بوده و اخلاقش دستم آمده که خیلی شخصیت جدی و البته آرامی دارد و اصلاً شوخی در مرامش نیست. صحبتش در مورد شدت عمل پیامبر مهربانی است. شروع می‌کند صحبتش را در مورد افتخار پیامبر در مورد کشتن برخی از دشمنان پیمان‌شکنش. بعد ادامه می‌دهد که صحبت‌ها و تحلیل‌های یک‌طرفه از پیامبر که او چقدر مهربان بود و همه‌اش صلح بود و زندگی، چقدر خطرناک است. و این که خشونت به خودی خود بد نیست، حتی کشتن یک عمل خنثی است. و این که اگر برای صلح نیاز به خشونت باشد، خشونت لازم است. و دقیقاً جای اجتهاد همین جاست که بفهمیم کجا خشونت لازم است. مجری تا می‌آید سخنران سوم را با ذکر صلواتی بر محمد و آل محمد معرفی کند، خانمی، با ظاهری لبنانی، از وسط جمعیت بلند می‌شود که آقا این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟ دختر نوجوانم وسط جلسه به من گفت، مامان! این آقا چه می‌گوید؟ یعنی چی پیامبر ما آدم‌کش بوده؟ این جور تعالیم چیست که توی گوش جوان‌های چشم و گوش‌بسته می‌کنی؟ سخنران با آرامش گوش می‌دهد و بعد می‌گوید موقع پرسش و پاسخ جواب می‌دهد ولی کوتاه سخن آن که طرح این مسأله لازم است که بدانیم پیامبر چندین بعد شخصیتی داشته است و او را در یک بعد که جهان امروز می‌پسندد محصور نکنیم. از چهره‌های برخی از افراد معلوم است که این جور سخنرانی اصلاً بهشان نچسبیده و کاسه‌هایشان را دارند زیر نیم‌کاسه‌هایشان می‌کنند که دعوت از چنین سخنرانی را برای آتیه بی‌خیال شوند. سخنران سوم، معلم لبنانی مدرسه‌های مسلمانان کالیفرنیا است. پیرمردی است که از هجده سالگی آمده به اینجا و کار و بارش گرداندن مدارس به سبک اسلامی است. موضوع صحبتش در مورد ساختن اجتماع قوی مسلمانان است. شروع می‌کند به صحبت از سرمایه‌داری که در ظاهر به تنوع تشویق می‌کند ولی در عمل هژمونی و تسلط است. چون تبلیغ به مصرف‌زدگی می‌کند، حتی اجتماعات دینی هم تحت سیطره‌اش هستند. طوری شده که ما چیزها را نمی‌خریم که چون بهشان نیاز داریم بلکه روحمان ناخودآگاه حس می‌کند که نیاز به خریدن داریم. کل این نظام بر مبنای تولید و مصرف است. تا جایی که حتی جنسیت و سکس تولید و مصرف می‌شود. در همه جا. در بیلبوردها، تلویزیون، اینترنت و رادیو. مصرف‌زدگی و فردگرایی روح انسان را مسموم می‌کند و مغزها را شستشو می‌دهد. حالا آیا می‌شود گفت که دموکراسی وجود دارد، وقتی که مغزها شستشو شده؟ اما در مقابلش ما نماز داریم که ما را در بند کند. در بند چه؟‌ در بند خدا. یعنی همان بندگی. نماز جماعت چه؟ در بند بودن روح یک اجتماع به خدا. حالا پرسش اینجاست که چگونه می‌شود در چنین وضعیتی یک اجتماع منسجم ساخت؟ در بعد فیزیکی، بهتر است مراکز دینی به طبیعت نزدیک باشند. نیاز جوانان باید اولویت داشته باشد در حالی که در عمل برعکس است. مثلاً چون پیرها دوست دارند به زبان مادری‌شان سخنرانی باشد، مثلاً سخنرانی به عربی است در حالی که جوانان انگلیسی می‌طلبند. باید اطمینان کسب کنیم که در سپردن کارها، جوان‌ها هم مسئولیت داشته باشند. به زن‌ها مسئولیت بدهیم. حالا در بعد فلسفی، فرق اصلی پیامبر با فلاسفه در عملی بودن است. البته اینجا منظور از فلسفه همان بعد معنوی و احساسی است. و اما بعد اجتماعی و روان‌شناسی هم باید مورد نظر باشد. در بعد تاریخی نیاز داریم که تاریخ آدم تا خاتم را مرور کنیم و درس بگیریم.




موقع نماز مغرب و عشا می‌شود. و البته این موقع‌ها، دستشویی عمومی هتل هم چهره‌ای اسلامی به خود می‌گیرد. با مردانی که با لیوان یک‌بار مصرف را تبدیل به آفتابه کرده‌اند. بعد از نماز و قبل از شام، موقع سخنران کلیدی مدعو می‌شود. در برگشت به سمت سالن سخنرانی، معلوم است هنوز سخنرانی شیخ رضوان بحث‌هایی دارد. خانمی که وسط جلسه بلند شده بوده، دارد با یکی دیگر از سخنران‌ها صحبت می‌کند. از بقیهٔ‌ دوستان می‌شنوم که معلوم است غوغایی زیرپوستی برای کله‌پا کردن سخنران وجود دارد. سخنران کلیدی طارق رمضان، استاد سنی دانشگاه آکسفورد است که ملیتی سوییسی-مصری دارد و به خاطر خوی اسکتبارستیزی‌اش حتی مدتی در برنامه‌های پرس‌تی‌وی هم شرکت می‌کرده. عنوان سخنرانی‌اش،‌ بر ردپای پیامبر است. پشت بلندگو اولش درخواست قهوه می‌کند. از آن سخنران‌هاست که زیادی اعتماد به نفس دارد. منتظر می‌ماند که قهوه‌اش برسد و کمی می‌نوشد. معذرت‌خواهی می‌کند که تازه از راه رسیده و خستهٔ راه هست و روز و شبش هم جابجا شده. شروع به این که ما واقعیت چیزها را می‌دانیم ولی حقیقتشان را لزوماً نه. اسلام معنای در قید بودن نمی‌دهد، بلکه بیشتر معنای احاطه می‌دهد. نگاه کنید، زمان و مکان وحی را: سکوت کویر. در فلسفهٔ آلمانی می‌گویند دو چیز لازم است: فضا و زمان. وقتی می‌میریم چه بگوییم؟ انا لله و انا الیه راجعون. یا جایی در قرآن آمده که تلک الأیام نداولها بین الناس. یعنی زمان و مکان. حالا سؤال این نیست که محمد صلی الله چه کرده؟ سؤال این است که او چگونه بوده؟ سؤال این نیست که که بگویم چگونه جذابیت داشته باشیم بلکه سؤال باید این باشد که با این جذابیت چگونه رفتار کنیم. جذابیت متنوع است. یک جایی می‌گوید که زین للناس حب الشهوات؛ و جای دیگر و انک لعلی خلق العظیم. یعنی نحوه‌ٔ رفتار با جذابیت. و این همان اخلاق است. پیامبر همان اسوه‌ای است که باید پی‌اش برویم. یک دفعه می‌زند به صحرای کربلا: این آقای اوباما، از شعار تغییری که گفته، فقط کلمات را تغییر داده ولی به سیاست کثیف قبلی کمک کرده است. مکث می‌کند و می‌گوید این همان سیاستی است که انسان‌های بی‌گناه را زندانی می‌کند. دوباره برمی‌گردد به اخلاق پیامبر که او امین بوده و یکی از شرایط اصلی امانت همان دروغ نگفتن است (که به تلویح بگوید که این صداقت را اوباما ندارد). دوباره می‌زند به صحرای محشر، برادران و خواهران؛ نترسید از اعتراض به ظالم. کار پیامبر همین بوده که زمانی که باید بر زبانش فائق بیاید، سکوت می‌کرده ولی زمانی که لازم بوده در مقابل ظالم می‌ایستاده. ادامه می‌دهد و در مورد آزادی فکر صحبت می‌کند. بیاییم ادا درنیاوریم. ذهنمان را باز کنیم. به حرف هم گوش دهیم. عدالت عدالت است، اسلامی و غیراسلامی ندارد. خوبی را هر جایی که هست بردارید. در اسلام شمردن نیست، کیفیت هست برخلاف نظام سرمایه‌داری که همه چیز عدد و رقم است. بیاییم نیت‌هامان را هر بار تجدید کنیم. پسرعمویم که در مبارزات اخیر مصر شهید شد، همیشه همین را می‌گفت که نیت‌هایتان را باز بگویید: برای الله، برای الله، برای الله، برای الله.

وسط سخنرانی‌اش هی مزه می‌پراند. قهوه می‌نوشد. می‌گوید چه داشتم می‌گفتم؟ بعد جمعیت درست جواب نمی‌دهد. می‌گوید داشتم در مورد فلان چیز صحبت می‌کنم. یا مثلاً اصطلاحی فرانسوی می‌پراند و بعد می‌پرسد کسی اینجا فرانسوی بلد هست؟ کسی دست بلند نمی‌کند. دوباره برمی‌گردد به موضوع زمان و مکان. نماز صبح همان فائق شدن بر زمان است؛ الصلاه خیر من النوم (اشاره به بخشی از اقامهٔ اهل سنت از زمان خلیفهٔ دوم). به طبیعت نگاه کنید. تلفیقی از زمان و مکان:‌ این نشانه‌های الهی. پیامبر از همهٔ ظرفیت‌ها استفاده کرد: از مهربانی ابوبکر صدیق و سرسختی عمر بن خطاب (توی دلم می‌گویم الان است که آمپر برخی بزند بالا!). من خودم اهل سنت هستم ولی بگذارید بهتان بگویم که از عقلانیت شیعی که در اهل سنت نیست، استفاده می‌کنم. دوباره بحث را می‌کشاند به صحرای کربلا: این که مسلمانان آمریکا می‌ترسند حرفشان را بزنند نشانهٔ خوبی نیست. این نشانهٔ‌ شکست است. موقع پرسش و پاسخ است. خانمی با ظاهری لبنانی می‌آید جلو برای سؤال. اول چیزکی به فرانسوی می‌پراند که یعنی ما هم بله؛ فرانسوی بلدیم. از او می‌پرسد می‌خواستم بپرسم آیا پیامبر معصوم است یا خیر؟ سخنران با رندی خاص خودش جواب می‌دهد که خلاصه یعنی در مورد دین بله ولی در مورد زندگی بعضی می‌گویند بله و بعضی خیر. ما،‌ یعنی ما اهل سنت، می‌گوییم خیر. و مشاهدات تاریخی این معصوم نبودن در زندگی شخصی را تأیید می‌کند. خانم می‌گوید پس بگذارید نگاه شیعه را برایتان توضیح بدهم. سخنران می‌پرد وسط حرفش که خانم، من کارم همین مسائل است و بهتر از شما می‌دانم شما چه اعتقادی دارید. مدیر جلسه می‌آید و میکروفون خانم سؤال‌کننده را خاموش می‌کند و میکروفون خودش به دستش است و می‌گوید که خواهر من! اینجا جای سؤال است نه توضیح و افاضه. به رفیقم می‌گویم که این اعتماد به نفس هم خوبش خیلی خوب است به خدا. بیایی به استاد دین‌شناسی درس عصمت در نگاه شیعه بدهی. ادامه دارد… پی‌نوشت: این روزها بحث داغ ویزاست و همان طور که قبلاً گفتم و ما ادراک ما گرین کارت را و البته این بار می‌گویم ما ادراک ما ویزا را. چون حس می‌کنم که خفه می‌شوم اگر نظرم را نگویم، به همین چند نکته خیلی تلگرافی بسنده می‌کنم: ۱- تحلیل‌های مختلف دوستان ایرانی را بسیار خوانده‌ام این روزها. تحلیل جامعه‌ای دیگر اما با نگاه ایرانیزه، بدجوری کاریکارتوری است. ۲- من نه تحلیل‌گر سیاسی هستم و نه می‌خواهم باشم ولی در حدی از سیاست‌شناسی که بر هر مسلمان واجب است این قدر می‌فهمم که باید به دوستان خوشبین به کلیت این بهشت شداد بگویم: حالا جای ابوسفیان و ابوجهل عوض شده. یادمان باشد که ائمه هر چه کشیدند از همین ابوسفیان و اعوان و انصار و اولادش بوده. الحمد لله الذی جعل اعدائنا من الحمقى. و البته آدم جاهل کشور خودش را به باد می‌دهد و این برای بعضی‌ها از جمله نماز شب‌خوان‌های عشق امریکا یعنی از دست دادن رفاه و موقعیت زندگی کنونی. ۳- انگار دولت امریکا بهتر از بعضی‌ها می‌فهمد که اسلام واقعی بیشتر در ایران است نه در عربستان و مصر و ترکیه (یادمان باشد اسم این قانون ممانعت از مسلمانان است). ۴- در همین چند روزه چند ایمیل و پیام داشتم از امریکایی‌ها. حتی از غیرامریکایی‌های غیرایرانی. این که حالت خوب است؟ نگران وضعت هستیم. و البته اظهار تأسف می‌کردند از این وضعیت و واقعاً هم ناراحتی از کلامشان می‌بارید. یکی‌شان که حتی پیشنهاد کار در شرکتش در اروپا را فی‌المجلس به من داد. استادم به تلفنم زنگ زد و بیست دقیقه‌ای جویای حال من شد. دختر هم‌آزمایشگاهی ما که از قضا همسایهٔ ما نیز هست، به همسرم ایمیل فرستاد که اگر نگران امنیت خود در شهر هستی، می‌توانم با تو برای خرید بروم. با همهٔ این مهربانی‌های این دوستان (که همه بالاتفاق یا طرفدار حزب دموکراتند یا حداقل به آن حزب رأی داده‌اند)، نظرم همانی است که در پی‌نوشت شمارهٔ ۲ داده‌ام. ۵- تازگی‌ها (پس از سال‌ها خواندن رمان‌های کلاسیک غرب)، تصمیم گرفتم رمان‌های به‌روزتر در مورد جامعهٔ‌ کنونی امریکا بخوانم. رمانی بسیار اخیر خواندم که طبق نظر منتقدان، "بهترین" نمایندهٔ‌ جامعهٔ امریکا در دههٔ اخیر است؛ طوری که اوباما هم این کتاب را خوانده و از آن تقدیر کرده. البته برخی دیگر از منتقدان می‌گویند که این رمان فقط نمایندهٔ طبقهٔ متوسط سفیدپوست امریکا (یعنی همین‌هایی که بعضی‌شان حکم‌رانان جامعه می‌شوند) است. در هر صورت این قدر اوضاع روابط خانوادگی این‌ها قمر در عقرب است در این رمان، که جرأت نمی‌کنم آن را به هر کسی پیشنهاد بدهم (دو نامزد انتخاباتی اخیر هر دو یا خودشان یا همسرشان متهم به روابط قمر در عقرب بوده‌اند). رمانی است که البته به نظرم رمان‌خوان‌ها و البته کسانی که پیگیر شناخت بطن جامعهٔ امریکا هستند باید بخوانندش. البته بعید می‌دانم هنوز ترجمه شده باشد.