به کوههای نمخورده
به سنگهایی که روی ساقهی کوه ریشه دوانیدهاند
دارم هی زل میزنم
به شیبی که روی من سُر می خورد
آنقدر خیره شدهام
که آبشار شر و شر
روی واژههایم خیس.
برای خلق صحنهای دیگر
نیاز به سبقتی مهآلود دارم.
۲۲ تیر ۱۳۸۶
به کوههای نمخورده
به سنگهایی که روی ساقهی کوه ریشه دوانیدهاند
دارم هی زل میزنم
به شیبی که روی من سُر می خورد
آنقدر خیره شدهام
که آبشار شر و شر
روی واژههایم خیس.
برای خلق صحنهای دیگر
نیاز به سبقتی مهآلود دارم.
۲۲ تیر ۱۳۸۶
با این آسمان دستبهنقد
و شعرهایی نسیه که هی وسط حرفم میپرند
جادهای روی قلبم میسازم
شاید واژهها
از روی قلبم پیاده بروند
۲۲ تیر ۱۳۸۶
صحنه اوّل:
من از درون خودم مینویسم
شعرم درونی شده است
به رودههایم که میرسم
بوی پپسی میگیرم
آری
دجلهی من از پپسی پر است
و هیچ حرامی نیست
که بر من این رود را ببندد !
یادش بخیر
روزهایی را که
با یا علی
بحولالله میگفتم
و سهواً سجدهدار میشدم
مگر که علی میتوانست
مرا به سجده بیاندازد
حالا آن مرد دارد با چاه میگرید
و من
در چاه خودم فرو رفتهام.
صحنه دوم:
درست که پپسیها
بازار را گرفتهاند
امّا نمیدانم چرا
آبدوغها
به جان هم افتادند
آهای
یک مرد نیست
که این کساد را خراب کند؟!
صحنه سوم:
باز بوی تو
در درونم میمیرد
آری مرد گفته بود
که شما
شکمهاتان از پپسی پر است
حرفم را نمیفهمید!
آری
سردآبرود هم میتواند کوفه باشد
وقتی
چشمانم
عریانیِ گرگهای شدیداً باکره را میبلعد.
صحنه چهارم:
" نه مادر!
نفرین نکن!
که او شهر را به حال خود وامیگذارد "
- این ها را مرد میگفت-
و شهر ماند
با خدایی که چشمانش
شهر را
خیره مانده است.
صحنه پنجم:
پلاژ
بوی جمعه دارد
. قایقها
جمعه را
کرایهکشی میکنند
مادر ابرها را میگرید
آن مرد در باران نمیآید!
آن مرد باران را نمیآید!
آن مرد میآید!
صحنه ششم:
شلوغ که میشوی
سایتهایی که
دارند از باکرهگی میمیرند
تو را
همبستر میشوند
نمیدانم چرا اینها
با این همه روسپیگریشان
همیشه باکره میکنند!
یکبار هم که درویش میشوی
سر از یاهو درمیآوری:
" یا حق
- خلخال از پای زنان مسلمان درآوردند
- دست های مرد را منفجر کردند
- آن مرد نمیآید باور کنید!"
خبرها را که باور میکنی
جدیجدی
آن مرد نمیآید.
صحنه هفتم:
هفت بار این شعر را غسل میدهم
امّا نمیشود با آن یک رکعت هم رکوع رفت
صد بار شعرم را با دریاها شستهام
امّا این سگ
- سگ لعنتی-
آدم هم نمیشود
چه برسد به شعر
...
۳ تیر ۱۳۸۶
می خواهم نوشتههایم را به گور انسانیتم روانه کنم
اینجا واژه شهید میشود
و هر شعری لایق ...
می خواهم بنویسم
اینجا
همین جایی که بوی تو را بیشتر میرساند
-حتی اگر گوشها را بگیری
بوی تو بیشتر شنیده میشود –
در شرماشرم حضور تو
آرام میشوم
و شرم میکنم
که
هستـــم
۱ خرداد ۱۳۸۶
وقتی آینهها جوابم نمیدهند
دلم میخواهد
خودم را
روبرویشان بشکنم.
شاید جواب
از خردهخرده تنم
بتابد روی آینه
تا پاسخ
شروعی دوباره باشد
برای سوالهای بیجواب.
۳۱ خرداد ۱۳۸۶
یک واژه
صد شعر میشود وقتی تو باشی
رودخانهء ذهنم را
کاشکی میشد
سنگ تمام بگذاری
تا بادها نتوانند
مرا به دریاهای بیتویی ببرند.
وقتی ابدیت در ذهنم
روانه نشود
احساسِ منبودن
احاطهام میکند.
من در این سیال
- این رودخانهء وهم –
حضور را هضم شدهام
و دیگر
طعمِ لبانت را
با چشمهایم
غریبه میبینم
قول داده بودم
دیگر برای خود
شعر ننویسم
امّا
این خود
- خود بیخودیام –
خدایی شده
که به خودیها هم رحم نمیکند !
میخواهم تو را
از بادها پس بگیرم
میخواهم
پس بدهم
سهم تمام زوزههای باد را از درختها
به شبانگی جغدها
وقتی واژه میمیرد
ذهنم کپک برمیدارد
این کپکها
حتی برّههای ذهنم را
سیر نمیکنند
ذهنم
اسیر سیالِ بیتویی
سوار شده
میخواهم
سرِ همین جاده
پیش از این عبور لعنتی
روی لکنتِ
واژه واژه واژهء بیتو
پیادهشوم
و خط باطل را
بر تابلوی این شهر بکشم
هوار خواهم زد:
آی انسان!
اینجا شهر تو تمام شد !
شَهرت
وزید و لای درختها
زوزه کشید
و رفت
و خورشید
در حوالی این روزنهها
زوزهها را پاک کرد
کاشکی
من هم پاک شده باشم.
۲۹خرداد ۱۳۸۶
وقتی که باغبان
گلها را دستهدسته میکند
دو دست را میگذارد
برای روزِ مبادا !
گل نگاه میکند
به دستها
که دستهگل میشوند
و گلدستهها
- دستانت را میبینی؟
آن بالاها! –
اینجا هوا خیلی عقیم شده
صبح نزدیک است
گرگومیش
تمام آسمان را
یکتنه میگوید
وقتی در این تاریکی
رو به طلوع نایستی
گرگ را هم با خودت
میتوانی اشتباه بگیری
حالا
اشتباهی دستهایت را
از دست میدهی
تو میتوانی
دستهایت را
دوباره گل کنی
و تمام گلدستهها را
مقابل تمام گرگهای آسمانِ زمینی این تاریک
فریاد کنی !
آری
من در این تاریکیها
بوی طلوع میشنوم
آسمان میتواند سقف دستهایت باشد
اگر
دستان خورشید را
لای این گلدستهها
خوب بشنوی!
حیَّ علیالطلوع
من
تو
ما
تا طلوعی دیگر
باید گلها را
مکرر کنیم
۲۴ خرداد ۱۳۸۶
تو بزرگترین علامت سوالی
که همیشه با علامت تعجّب
به تو نگریستهام
و گویاییات را با نقطهها
نانوشته گذاشتهام
دیگر نقطه سر خط را نمیخواهم
دیگر نمیخواهم به خاطر همهچیز
هیچچیز شوم
دیگر نمیخواهم واژهها
نوشتن را آغازی باشند
دیگر تو را فقط برای نوشتن نمیخواهم
می خواهم به پروانهها بگویم
که باد بوی تو را نشنیده میگیرد
و ابر
باد میشود
میترکد
میبارد
و تو
نشنیده
نشنیده
میباری
بر شهر چشمم
دیگر به بادها نمیگویم
که تو همانی که شنیده نمیشود
آری
از علامت سوال بدون جواب بدم میآید
- از خودم بدم میآید –
و از تو در حیرتی
علامت تعجّب! میگذارم
و سوال هایت را
نانوشته بر سنگِ قبرم مینویسم
و همیشه خالیتر از تو پُر میشوم
و یاد میگیرم
که بیارتفاع تو سقوط نکنم
و بی موجِ تو آرام نگیرم.
دیگر مرا به واژهها نگریستن نیازی نیست
که تو تمام واژههای ناگفتهام را با نقطهای به پایان رسانیدی
و به سمت سبزیهای پرطراوت تراویدی
و عشق را
بارها
و بارها
زمزمه کردی
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
به بانوی آبها قسم
دیگر نمیخواهم
چشمنم را در فضای منسوخ تنم چریده کنم
به اشک
و هر آنچه از آب است
قسم
که عشق را بایدم
و هر چه جز آن را
نباید
پس این من را
نباید
۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
باورم نمیشود
که شعر
دست یک کودکِ فلسطینی
سنگ می شود.
و شعرپرانی
شبهای شعرِ یک کودک
به امید شاعری که میآید
که هر چه شعر را
به مشام بادها برساند
کاش
روزی
آن غزل که باید
قافیهها را ببازد
به صحنههای روسیاه میدانهای ردیفدار
دلم میخواهد
تمام ترانههایت را
بر روی قلبم بخوانی
تا شعرِ من هم
رنگِ سنگ بگیرد
۱ خرداد ۱۳۸۶