زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد
«حسین منزوی»
درد در دوری و دیری در پی دیدار شد
این دل زارم از این تکرارها بیزار شد
از گلویم نفحهٔ داوود را میخواستم
هوی و هوی بوف کوری بر تنم رگبار شد
پشت میزم مینشینم درهوای زندگی
داغهای دور اما در دلم بیدار شد
در پی پرواز بودم در خیال خام خود
خان و مانم مسلخی بود و تنم پروار شد
سرنوشتم را نوشتم بر سیاه دکمهها
از الف جا ماند دارا، تا نوشتم، دار شد
دستهایم دوستهای سالهای واپسین
مارهای افعی پنهان در دستار شد
سرفرازی خواستم از روزگار اما چرا
این سرم زیر گیوتین زمان سربار شد؟
جان به نرخ روز کندم، نان من آجر که شد
خشت خشت روزگارم بر سرم آوار شد
شاعری شغل بدی هم نیست وقتی عاقبت
جان من در جست و جوی آب و نان بیمار شد
آهن تفتیدهای بود این تن زار و نزار
از پس هر آه این جان غرق در زنگار شد
زنگ اول زندگی تعطیل شد تا زنگ درد
صور اسرافیل آمد، درد هم بیکار شد
مرگ شاید آنقدر بد نیست وقتی زندگی
در عبث تکرار شد، تکرار شد، تکرار شد
۲۹ دسامبر ۲۰۲۰
فیلادلفیا، پنسیلوانیا
پینوشت: تمام شد! دفتری که نمیدانم چطوری سر از چمدانم درآورد و سالها پناهگاه خستگیها بود. هر چه سیاهمشق کردم سهم آن دفتر بود.