محمدصادق رسولی

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

سیاه‌مشق ۶۹

زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر
کان دل پر آرزو از آرزو بیزار شد
«حسین منزوی»


درد در دوری و دیری در پی دیدار شد
این دل زارم از این تکرارها بیزار شد

 

از گلویم نفحهٔ داوود را می‌خواستم
هوی و هوی بوف کوری بر تنم رگبار شد

 

پشت میزم می‌نشینم درهوای زندگی
داغ‌های دور اما در دلم بیدار شد

 

در پی پرواز بودم در خیال خام خود
خان و مانم مسلخی بود و تنم پروار شد

 

سرنوشتم را نوشتم بر سیاه دکمه‌ها
از الف جا ماند دارا، تا نوشتم، دار شد

 

دست‌هایم دوست‌های سال‌های واپسین
مارهای افعی پنهان در دستار شد

 

سرفرازی خواستم از روزگار اما چرا
این سرم زیر گیوتین زمان سربار شد؟

 

جان به نرخ روز کندم، نان من آجر که شد
خشت خشت روزگارم بر سرم آوار شد

 

شاعری شغل بدی هم نیست وقتی عاقبت
جان من در جست و جوی آب و نان بیمار شد

 

آهن تفتیده‌ای بود این تن زار و نزار
از پس هر آه این جان غرق در زنگار شد

 

زنگ اول زندگی تعطیل شد تا زنگ درد
صور اسرافیل آمد، درد هم بیکار شد

 

مرگ شاید آنقدر بد نیست وقتی زندگی
در عبث تکرار شد، تکرار شد، تکرار شد

 

۲۹ دسامبر ۲۰۲۰
فیلادلفیا، پنسیلوانیا


 


پی‌نوشت: تمام شد! دفتری که نمی‌دانم چطوری سر از چمدانم درآورد و سال‌ها پناهگاه خستگی‌ها بود. هر چه سیاه‌مشق کردم سهم آن دفتر بود. 

۲۰ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۸

قرص‌های نصفه و نیمه
با عوارض خفیف جانبی
قرص‌های تحت پوشش بیمه

 

قرص‌های بی‌حجاب
قرص‌های رنگ‌رنگ بی‌حساب


سهم من از این همه
اندکی خمودگی و خواب


دل‌خوشم به این که درد را
با خیال تخت
با سلام قرص‌ها به خواب می‌برم

 

۱ ژانویه ۲۰۲۱
فیلادلفیا، پنسیلوانیا

 

۱۶ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۷

 

پشت بام‌ها سپید
جاده‌های پیش رو سیاه
قد سروها خم از شلوغ برف
بادهای سوزناک
در کمین گونهٔ پیاده‌ها

 

کفش‌های من
روی لیز ممتد پیاده‌رو
قلب من ولی کنار توست
در همان کویر بی‌نصیب
در پی سراب چشم‌های تو

 

آسمان کمی کبود
قصهٔ دلم همیشه قصهٔ همان که بود یا نبود

 

آه باز هم چراغ قرمز است
صبر می‌کنند کفش‌های من
رفته از دلم هر آنچه صبر و آنچه از قرار مانده بود
باز هم چراغ قرمز است

 

هان!
چراغ راه سبز شد
پیاده‌رو سپید
چشم‌های من سیاه
باز هم به یاد چشم‌هات
مات می‌شوم در این صمیمی غریب

 

آسمان کبود
پشت بام‌ها سپید
جاده‌های پیش رو…
چشم‌های من…
سرنوشت بی‌نصیب ما…

 

 

۱۷ دسامبر ۲۰۲۰
فیلادلفیا، پنسیلوانیا

 

۱۵ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۶

هر چه روزى آرمان پنداشت، حرمان شد همه
هر چه مى‌پنداشت درمان است، عین درد شد
«قیصر امین‌پور»


باغ سبزم از پس پاییز داغی زرد شد
آسمان آرزو بارید و آهی سرد شد

 

پر درآوردم پریدم رو به سوی آسمان
در قفس با راه‌راهش بال‌هایم درد شد

 

خانه‌ام، شیر ژیان سال‌های دوردست
خوار شد، آوار شد، چون گربه‌ای شبگرد شد

 

چون پرستوها غریبم، هر کجا که می‌روم
قاصدک هستم که با هر باد جانم طرد شد

 

محتسب من را به ره دید و گریبانم گرفت
روزگاری شد که شادی قابل پیگرد شد

 

رفت امیدم سفر، هرگز به سویم برنگشت
ناامیدی سرنوشتی بی‌برو برگرد شد

 

نوش‌دارو دیر شد، حلاج هم بر دار شد
روزگار بی‌مروت، باز هم نامرد شد


۵ سپتامبر ۲۰۲۰
فیلادلفیا، پنسیلوانیا

 

۱۴ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۵


غروب، جز برای غمگین کردن
به چه درد می‌‌خورد؟
«گروس عبدالملکیان»

 

چه فرقی می‌کند
کجای دنیا باشی
یا
دنیا
کجای دلت
جا خوش کرده باشد
و بغض کجای گلویت را…

 

گلویت را 
به من بسپار
که بخوانم

دلت را…
راستی
به جز تنگ شدن
به چه دردی می‌خورد؟

 

 

آهت را
همراهت را
در راه…
راهت کجاست؟

 

 

اصلاً تو کجای این همه هستی
که نیستی
که نیست واژه‌ای
برای گفتن
که نیست لحظه‌ای
برای سرودن

آه…
آه ای سرود ناگزیر

 

 

چه فرقی می‌کند
کجای دنیا باشم
من
همین‌جا
با آهم
همراهم!

 

همراهی؟


۲۱ جولای ۲۰۲۰
فیلادلفیا، پنسیلوانیا

 

۱۴ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۴


بگذار باران
بنویسد از من
از تحیر
- لکنت بیچارهٔ بیهودگی‌هایم -

 

این چشم
این ابر عقیمِ رد پای سیل‌های خانمان دل برانداز
این نارفیق اما
در جستجوی سایهٔ خورشید
در آسمان تیرهٔ شب‌های دلتنگی‌ست

 

بگذار باران
آبرویم را به پای پُرپریشانی تنهایی بریزاند

 

بگذار پلک پنجره
از چک‌چک یک‌ریز تنهایی
این دل
- کویر لوت باقیمانده در پیکار پوچی را -
بلرزاند

 

در بیستون
بی خواب شیرین
سی‌پاره را بگذار بر سر
یاد آر آن سوگند عهد باستان را
بنویس بر لوح زمان
آهنگ خیس باز باران را

 

۱۳ مه ۲۰۲۰
فیلادلفیا

 

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۳


جاده نگذاشت که از فاصله حرفی بزنم
از دل خستهٔ بی‌حوصله حرفی بزنم

 

جاده نگذاشت که در تاب و تب تنهایی
با تو از پای پر از آبله حرفی بزنم
 
سخت بود این که تو باشی و نباشم پیشت
سخت‌تر آن که به تو بی‌گله حرفی بزنم

 

زل بزن به دل زارم: سورهٔ زلزالم
رخصتم ده که از این  زلزله  حرفی بزنم

 

کاش دریا شده بودی که من از دلتنگی
چشم در چشم تو در اسکله حرفی بزنم

 

سوختن مرحلهٔ آخر پروانگی است
شمع شو تا که از این مرحله حرفی بزنم

 

کاروان رفت و تو در خواب و چه فالی آمد
حافظم گفت از این سلسله حرفی بزنم 

 

بزنم یا نزنم؟ مسأله اما این است
که به تو از غم این مسأله حرفی بزنم

 


جمعه ۲۵ ژانویه ۲۰۱۹
ساختمان شمارهٔ ۲۱ فیس‌بوک
منلوپارک، کالیفرنیا


 

۰۸ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۲

حالم چو دلیری‌ست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد

«حسین جنتی»

 

 

گنگ است حال روزهای من، چون بغض باران پیش اقیانوس
فانوس سردی در سیاه روز، در دست‌های پیر جالینوس

 

رؤیای کور سال‌ها رفتن در روزگار سردی لبخند
رؤیای قرص ماه خواب‌آور، یک عمر شب در محضر کابوس

 

حالم شبیه مرد تنهایی‌ست، در گوشهٔ دنج اتوبوسی
خیره به برف درهٔ گچسر، در گیج و گنگ جادهٔ چالوس

 

حالم شبیه قهوهٔ تلخی است، در چشم‌های شاعری حیران
در جستجوی واژه‌ای دیگر، هم‌قافیه با واژهٔ مأیوس

 

آری؛ زمین گردید و ما گشتیم، چون کشتی آواره در طوفان
در آرزوی ساحل امنی، در جستجوی سایهٔ فانوس

 

چون مرد محکومی که می‌داند، این صبحگاه آخرین اوست
با ماه نجوا می‌کند دائم، یا نور، یا قدوس، یا قدوس

 

دیگر چه می‌دانم؟ نمی‌دانم. گنگ است حال روزهای من
در حسرت دیروزهایی دور، دل‌خسته از صدها هزار افسوس

 

 

۲۱ نوامبر ۲۰۱۸
ساختمان شمارهٔ ۱۴ فیس‌بوک
منلوپارک، کالیفرنیا

 

۰۶ بهمن ۹۹ ، ۱۸:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۱

از پشت پنجره
با شیشه‌های دورتر از خواب ماسه‌ها
سرگرم خستگی
انگار می‌کنم
دریاچه خسته است
خمیازه می‌کشد و موج می‌شود
دیوانه در هوس خام ماهتاب
کف بر دهان خسته ریخته و آن جنون شور
بر سنگ‌های خفتهٔ شب
فوج می‌شود

 

 

۲۰۱۸
منلوپارک، کالیفرنیا

۰۳ بهمن ۹۹ ، ۲۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

سیاه‌مشق ۶۰

دلم می‌خواهد
کسی برای دل من سه‌تار بزند
و دلم سه‌تار بزند
چقدر دلم می‌خواهد که
دلم بزند
«بیژن نجدی»


روزی سه‌تاری داشتم
تنها
که یک‌تنه
مدیون تمام درختان جهان بود

 


حالا
او
تنها
یک‌تنه
در اتاقی کسل
در کنج خستگی‌هایش
سکوتی نمور را
زیر لب می‌خواند
-سکوت سادهٔ نرفتن را-

 

 

حالا او
در غربت وطن
و تن من
اینجا
بی تردید چهارراه نواختن
بی تن او
که ارث تمام درختان شهر بود
بی شهر
که سهم من از تمام جهان بود
- راستی
حالا
سهم من از تمام جهان چیست؟

 

 

سه‌تار من
آنجا
زیر نگاه هیز موریانه‌ها
چه سکوت سیاهی را
می‌گرید؟
و من

اینجا
شعرهای نگفته‌ام را
به حساب خیابان‌های پر از تردید گذاشته‌ام
به حساب بارانی که
دیگر نمی‌بارد
از آسمان تیرهٔ دیدگانم
به حساب حوصله‌ای
که سرش سال‌هاست
بر دار سرنوشت رفته است

 

 

روزی سه‌تاری داشتم
روزی که دیروز بود
و من امروز
ساکن فردایم

 

 

پارک اترتون، کالیفرنیا
۳ آگوست ۲۰۱۹

 

۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی