این کتاب را برای بار دوم خواندم و به نظرم ارزش خواندن دوباره را داشت.
خلاصهٔ مطلب این که یک سر و گردن از رمانهای فارسی دههٔ نود شمسی بالاتر است. احتمالاً خانمها بیشتر با این کتاب ارتباط برقرار کنند خاصه آن که هم نویسنده و هم سه راوی داستان خانم هستند.
از خوبیهای داستان مانند روانی متن و قدرت برانگیختن احساسات که بگذریم، ضعف اساسی در پرداخت فضا و شخصیتهای مرد داستان وجود دارد. این که بسیاری از همنسلان ما مانند نویسنده از وضعیت موجود ناراضیاند بحثی نیست و نیز این که آنها که توانسته و خواستهاند به خارج از کشور مهاجرت کردهاند. نویسنده جزو معدود دخترانی است که در رشتهٔ مکانیک دانشگاه علم و صنعت حضور داشته و فضای دانشکدهای که آن موقع معروف به نرکده بوده را برای من که در علم و صنعت درس خواندهام تداعی میکند. اما یک لحظه نگاه کنیم و ببینیم درد چیست؟ اشاراتی میشود مانند بسته شدن روزنامه و مثلاً این که همهٔ ما نسل کنکوریم و باری به هر جهتیم و ... خب دیگر چه؟ معلوم نیست شخصیتها دردشان چیست که میخواهند از وطن بروند. آخر چرا فرانسه؟ به نظر میرسد نویسنده دقت کافی در جزئیات فرآیند مهاجرت نداشته است و صرفاً خواسته صدایی باشد برای نسلی که به هر دلیل از کشور گریزانند.
اما یک ضعف کوچک در نامگذاریها وجود دارد: ظاهراً اسمها از قصد معنادارند مانند میثاق (میثاق جمعی یک نسل سرخورده)، ارسلان (مرد از کورهدررویی که روی زمین زندگی میکند و ...)، شبانه (نسل شاملودوست پساشاملو! و البته در تاریکی شب فرورفته)، لیلا (شب)، روجا (روشنایی روز و امیدوار به خروج). اما روجا که رشتی است چرا باید اسم مازندرانی داشته باشد؟ اسم روجا در مازندران پرکاربرد است اما بعید میدانم گیلانیها اسم مازندرانی روی خودشان بگذارند.