قبلاً از آن که به ایراد گرفتن از این کتاب بپردازم، باید بگویم که فارغ از محتوای کتاب به احتمال زیاد موقع خواندن این کتاب بسیار خواهید خندید، شاید با صدای بلند. نویسنده توانایی ویژهای در طنزنویسی طی گزارش مستند دارد. البته این قضیه با توجه به موضوع مورد نظر کمی سادهتر از موضوعات روزمرهٔ دیگر است. موضوعْ زندگیِ دختری است که در هفت سالگی همراه با خانوادهاش از آبادان به کالیفرنیا میآید و در واقع خاطرهنوشت نویسنده از زندگیاش از هفت سالگی تا موقع نوشتن کتاب یعنی سال ۲۰۰۲ است. یادم هست یکی از دوستان ایرانی متولد و بزرگشدهٔ آمریکا در مورد ایرانیها کالیفرنیای جنوبی، مخصوصاً لسآنجلس، میگفت که بعضیهاشان به شکل خاصی خندهدار هستند؛ انگار که در کپسول زمان و دههٔ هفتاد میلادی جا ماندهاند. یکی دیگر از دوستان میگفت که روزی یکی از ایرانیهای شاهدوست را در لسآنجلس دو سه سالی بعد از انتخابات هشتاد و هشت دید. ایرانی مورد نظر میگفت که عاشق احمدینژاد است چون با آخوندها درافتاده (منظورش همان قهر معروف یازده روزه است). از آن گذشته، ناآشنایی ما ایرانیها با فرهنگ آمریکایی طبیعتاً به آشناییزدایی میانجامد و آشناییزدایی خود یکی از ابزارهای مهم طنزنویسی است. مثلاً خودِ من بعد از شش سال حضور در امریکا هنوز یک دلار را در ارزش ریالی ضرب میکنم و گاهی خسیسیام میآید مثلاً یک دلار بابت آب پول بدهم آن هم در دمای نزدیک به چهل درجه و شرجی نیویورک. بگذریم!
فیروزه[سادات] جزایری بعد از ازدواج نام خانوادگی شوهرش را برای خودش انتخاب کرده است، یعنی نام خانوادگی دوما. پدرش کاظم مهندس صنعت نفت آبادان است که تحصیلکردهٔ بورسیهٔ فولبرایت دانشگاه تگزاس ای اند ام بود و سال ۱۹۷۲ برای کاری دو ساله به همراه خانوادهاش به شهر کوچکی در جنوب کالیفرنیا میآید. بعد از دو سال به ایران برمیگردند و دوباره بعد از مدتی برای کار دیگری به امریکا برمیگردند. با وقوع انقلاب و داستان سفارت، دورهای به سختی میافتند و بعد از آن کمکم زندگیشان به حالت عادی بازمیگردد. همان طور که در آغاز گفتم حد طنز نویسنده بسیار بالاست و شاید این مدیون صراحت و صداقت نویسنده باشد. نویسنده خیلی راحت با همهٔ افراد خانوادهاش، مخصوصاً پدرش، شوخی کرده است. یک نمونهاش این که پدر و مادرش بعد از سفری تفریحی به ژاپن، سفری که برادرش برای آنها به عنوان هدیه ترتیب داده بود، با چهارده شیشهٔ مربای ژاپنی بازگشتند. پرسید چرا؟ مادرش گفت چون به هر مسافر دو تا شیشه مربا دادند. پرسید این شد چهار تا نه چهارده تا؟ مادرش گفت آخر مسافرهای اطراف ما مرباها را نمیخواستند. پدرش هم گفت از بس توی هواپیما، به خاطر صندلی ویژه و غذای "رایگان"، غذا خورد که نزدیک بود حالش بد شود.
نویسنده بدون آن که شخص معروفی باشد یکدفعه تصمیم میگیرد خاطرهنویسی کند و از قضا کتابش بسیار پرفروش شد و همین باعث شد که با همین موضوع کتاب دیگری با عنوان «خندیدن بدون لهجه» و بعدتر رمانی در همین موضوع بنویسد. طبق ادعای نویسنده، این کتاب حتی در بعضی از دبیرستانهای آمریکا به عنوان کتاب درس مطالعه استفاده شده است. البته من که کتاب را به صورت دستدوم از فروشگاه خیریه خریدم، دیدم رویش مُهر یکی از دبیرستانهای آمریکا خورده و این تأییدی است بر صداقت نویسنده. پرفروش شدن کتاب غیرداستانی در آمریکا اصلاً بد نیست، خوب هم هست. اما! اما! اما! اگر موضوع ایران باشد ملزوماتی دارد که باید بیشتر دقت داشت. دید اورینتالیستی و «بقیهٔ دنیا»ست دیگر؛ کاریش نمیشود کرد. به این جملات، ترجمهٔ فیالبداههٔ من، دقت کنید:
«بینش والدین من از متدین بودن شامل جدا کردن بخشی از درآمد برای کمک به فقرا و نخوردن گوشت خوک بود. تنها زنانی که چادر سر میکردند یا پیرزن یا روستایی بودند. در شهرها، زنان ایرانی ترجیح میدادند مثل جکی کندی یا الیزابت تایلور لباس بپوشند.» (صص ۱۰۴-۱۰۵، نسخهٔ جلد کاغذی ۲۰۰۸)
باید به چند نکته توجه داشت. اگر من جای یک آمریکایی باشم، اولین چیزی که به ذهنم ممکن است خطور کند این است که "خمینی" اکثریت زنان ایرانی را مجبور به چادرپوشی کرد. آیا حرفم این است که نویسنده صداقت نداشته است؟ خیر. نویسنده تا هفت سالگی و برههای از ده سالگی در ایران بوده. در کجا؟ در آبادانِ مدرن انگلیسیساخته، با سفرهای گهگداری به ویلای شرکت نفت در محمودآباد. یعنی نویسنده ایران واقعی را فرصت نکرده ببیند و ایران را از دریچهٔ نگاه خانوادهٔ شاهدوستش دیده است. یک نکتهٔ دیگر این که جمعیت روستاییان ایران در آن دوره بین ۶۰ تا ۷۰ درصد از کل جمعیت ایران بوده است.
در جایی دیگر نویسنده در مورد تحول نفت در ایران میگوید و در مورد انگلیس و تلاشهای مصدق میگوید. ولی چیزی در مورد کاپیتولاسیون، دخالتهای مستقیم و غیرمستقیم آمریکا نمیگوید. در مورد فروپاشی تأسفبرانگیز ارزش ریال بعد از انقلاب میگوید، ولی از فتنهانگیزیهای اظهر من الشمس آمریکا نمیگوید. آیا حرفم این است که همه باید طرفدار انقلاب باشند؟ قاعدتاً وقتی کتابی از نویسندهای با نام «فیروزه دوما» میخوانم از قبلش میدانم نویسنده مقلد هیچ مرجع تقلیدی نیست اما قاعدتاً توقع انصاف دارم. نکتهٔ تلخ این است که آنقدری که ایرانیهای آمریکا اسیر توهم رؤیای آمریکایی هستند، خود آمریکاییها نیستند. پدر نویسنده توانسته بورسیهٔ فولبرایت بگیرد و آمده آمریکا. بعد با یک عکس دختر بلوند برگشته و به خواهرش گفته یکی عین این را میخواهم. خواهرش هم یک دختر آذری پیدا میکند که حداقل سبزه نباشد. بعد پدرش که برمیگردد آمریکا، به استقبال شاه در واشنگتن میرود؛ درست در زمانی که انقلابیون بر ضد شاه در واشنگتن تظاهرات میکردند. از دید پدر ایشان، شاه داشت به کشور خدمت میکرد. دقت کنید وقتی که کارمند صنعت نفت قبل از انقلاب باشید و خانهٔ مجانی با همهٔ امکانات مثل باشگاه رایگان، ویلای رایگان تابستانی با شورلت کولردار در دههٔ پنجاه (دههٔ ژیان و پیکان) داشته باشید، احتمال این که از شاه خوشتان بیاید کم نیست. متأسفانه این کتاب پر از عرفیزدگی، خوشبینی نسبت به آمریکا و فراموش کردن همهٔ مصائب واقعی مردم ایران است. در این کتاب حتی یک جا حتی یک کلمه از جنگ ایران گفته نشده است. نویسنده فقط در مصاحبهٔ انتهای کتاب با «خالد حسینی»، نویسندهٔ «بادبادکباز»، میگوید که دیگر فرصت رفتن به آبادان نیست چون آبادان بعد از جنگ ویران شده. نویسنده در گزارههایش چیزهایی را میگوید که متعلق به سالها پیش بوده است. درست در زمانی که نویسنده کتاب را مینوشته، جمعیت دختران دانشجویان ایران از پسران جلو زده، ولی جوری در مورد تحصیل نکردن زنان در ایران میگوید که انگار حرف همین امروز است.
همهٔ اینها را گفتم که بگویم که با کتاب خندهدار ولی بسیار سطحی روبرو خواهید شد. البته دلیل نمیشود که این کتاب را وزرات ارشاد بعد از شش ماه مطالعه، سانسور کند و یک فصل از آن را به کل حذف کند. حالا آن فصل دربارهٔ چه بود؟ در مورد علاقهٔ پدرش به خوک با این عنوان که اگر پیامبر امروز در بین ما بود، با توجه به پیشرفتهای بهداشت و پخت و پز، خوردن خوک را حلال اعلام میکرد.