اسم داستانهای این کتاب را میگذارم «غمباد». معروفی در مورد بیماری اخیرش نوشت:
"سیمین دانشور به من گفت: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یکوقت، معروفی!»
و من غصه خوردم.
اینجا در بیمارستان شریته برلین، حالا یازده جراحی را پشت سر گذاشتهام، از دوشنبه وارد مرحله پرتودرمانی میشوم؛ در تونلی تاریک به نقطههای روشنی فکر میکنم که اگر برخیزم، هفت کتاب نیمهکارهام را تمام کنم و باز چند تا درخت بکارم.
هفت جراح و متخصص زبده عمل جراحی را انجام دادند. جراح فک و دهان گفت: «بدن شما چهل ساله است، هیچ بیماری و خللی در تن شما نیست؛ سرطان لنفاوی هم یک بدبیاری بوده. پش گِهبت.»
گفتم: «در طب ایرانی به این بدبیاری میگویند غمباد.»
خندید."
این کتاب عملاً جمعآوری سه کتاب قبلتر عباس معروفی است. داستانها در بازهٔ طولانی ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۵ نوشته شدهاند و به همین خاطر کیفیت داستانها همبستگی واضحی با پختگی نویسنده دارد. این مجموعه برخلاف بسیاری دیگر از داستانهای کوتاه ایرانی که خواندهام «ادا درآور» نیست، با زیست بومی ایرانی نزدیک است، و مهمتر از همه غماش به نظر اصیل میآید. برخی از داستانها گویا مستندهای خاطرات معروفی از کودکیاش در سنگسر و پدربزرگاش است. برخی دیگر فضای دههٔ شصت و تهرانِ زیر فشار جنگ را تصویر میکند. او دل خوشی از سربازی ندارد و در چند داستان از جمله «سرباز بومی» فضای رقتانگیز سربازی را تصویر میکند (که البته مربوط به زمان شاه است و الان سربازی ساماندهی شده است و استعداد جوانان در سربازی شکوفا میشود). او خوب مینویسد، اما همانطور که گفتم همهٔ داستانها از یک سطح کیفیت برخوردار نیستند کما این که داستان «شبانهٔ ۱» که به اکبر رادی تقدیم شده به واضح به دورهای تعلق دارد که معروفی قرار است غربتنشین بشود و درد تمام وجودش را گرفته است. گفتم که: این کتاب خود غمباد است.
پ.ن. هنوزاهنوز «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» از «بیژن نجدی» بهترین مجموعه داستان فارسیای است که خواندهام.