قطار
با قطار استانی سمنان به مشهد میرویم. قطار مشکل گرمایش دارد و آنقدر بخاریهایش گرم است که بیشتر مسافران در کوپه را باز گذاشتهاند. از دست گرما، به راهروی قطار پناه میبرم. به مشهد نزدیک شدهایم. شب است و یخبندان ریلها مشهود است. روز قبل قطارهای این مسیر همه از کار افتاده بودند. صدای گفتگوی خانمها از کوپهٔ کناری میآید. سر برمیگردانم، خانم جوانی نشسته است و از این که با همسفرانش آشنا شده، ابراز خشنودی میکند.
«دفعهٔ پیش تو همین ایستگاه، خانمه با چادر محکم دستمو گرفته، میگه از ما حیا نمیکنی، لااقل از امام رضا حیا کن.»
قطار در ایستگاه نگه میدارد. همان خانم جوان است. از تیپش برمیآید دانشجو باشد. تنها کسی است که بیحجاب از قطار در میآید.