این کتاب شامل منظومهٔ بازگشت (شعر سپید بلند) و چند شعر سپید کوتاه است. آن چیزی که این دفتر شعر را خاص میکند، همان منظومهٔ بازگشت است. ظاهراً شاعر که فرزند آیتالله جعفر شمس لنگرودی از علمای بهنام استاد گیلان است، برای مرگ مادرش به گیلان میرود و بعدش دست به کار نوشتن منظومهٔ بازگشت میشود که به زعم خودش تداعی بازگشت مادرش به خاک و بازگشت او به لنگرود میکند. این منظومه در سال ۱۳۹۲ به اتمام رسیده است.
این منظومه اینگونه آغاز میشود:
"رکاب بزن برادر کوچکم
رکاب بزن
که راه درازی در پیش است
وقت که میگذرد
به کجا میرود
انبانک طلایی وقتها کجاست
نگهبانانش کیستند؟"
شاعر به گذشته نقب میزند. مادرش و بعضی جاها پدرش را مورد تخاطب قرار میدهد. و این گونه بسیاری تعابیر شاعرانه را خلق میکند:
"مادر میگفت نمیدانم چرا
هر چه که چرخ میکنم
به شکل عقابی درمیآید
که میل به پرواز دارد"
وقت در این منظومه شخصیت دارد و شاعر در این حیرت است که چرا توصیفهای شاعرانهاش بعد از «خردهریزی وقت» دیگر نمیتواند گذشته را به آن شکلی که میطلبد بازآفرینی کند:
"سراسر راهها وقت ریخته چنان که کنار میزدیم
گوشوارهٔ دختران جوان
از خردهریزی وقت بود
دستبند پسران
از چرم سادهٔ وقتوقت
کودکان دبستانی
از چالهچولهٔ وقت میپریدیم
به مدرسه میرسیدیم
و راه مدرسه دور بود.
اما مادر
برای چه هر چه درخت مینویسم
شکل درخت خانهٔ ما نیست
مینویسم بام، در و شکل بام خانهٔ ما نیست
پس این الفباها به چه درد میخورند
چهطور بنویسم تاریخ
تا ترشح نارنج را بر چهرهٔ سردم حس کنم."
جهان از نظر شاعر در حال پیر شدن همراه با او و برادرش است:
"تو بزرگ میشوی، دنیا هم بزرگ میشود
پیر میشویم
دنیا چروکیده و پیر میشود"
و شاعر که از رنجها به ستوه آمده به آغوش مادر پناه میبرد:
"اما مادر! برای چه زیباییها میآیند و تمام میشوند
و دغدغهها، رنجها پایانی ندارند
این روشناییها به چه درد میخورند که در هاون میکوبیم
ستارهام به چه درد میخورد
وقتی نه به دستم میرسد،
نه زبانم را میفهمد،
نه به خانهام میآید"
جریان شعر جلو میرود و شاعر جنگ را جلوی خودش نمودار میکند و تصویری سیاه از جهان ارائه میدهد:
"نمیدانستیم
ما به خوردن هم خو کردیم
و صلح واژهای است
که از خورده شدن میگریزیم."
یا:
"ما بچهها که نمیدانستیم
خون پیراهن سربازان واقعی است
و گلولهٔ مشقی ربطی به درس شبانهٔ ما ندارد."
یا
"تنها بمبها واقعیت این جهاناند
پنهان کن صورت اشباح را پنهان کن
کاردها به دنیا نیامده راههای دردناک شکم را میدانند
جاسوسک بیسر، بیپیکر، تکیاخته، صبور
اینجا آتش به پای خود آب میریزد"
و در آخر نیز عمر را تاکتاک خاطرههای روشنیبخش میداند:
"ساعت چند بود خدای من آیا ساعت چند بود
که نمیدانستیم
عمر
نه تیکتاک عقربهها
تاکتاک سرخ خاطرههایی است
که به صورت من روشنی میبخشد"