دوستت دارم یعنی
سر بچرخان به سمتی که شانهام میلرزد
با سر انگشتهات اشکهام را پاک کن
بپرس اتفاقی افتاده است
دوستت دارم یعنی
سر بچرخان به سمتی که شانهام میلرزد
با سر انگشتهات اشکهام را پاک کن
بپرس اتفاقی افتاده است
برای من شعر طنز بیشتر شنیدنی است تا خواندنی. مخصوصاً به خاطر آن که به دلایل تقریباً واضح انتخاب واژگانی در شعر طنز روی به کلمات کوچهبازاری دارد و به همین خاطر خیلی نمیشود انتظار لذت ادبیای که از شعر جدی میشود برد داشت.
این شعر از ناصر فیض جالب بود:
حیف که وقت نوشتن دربارهٔ این کتاب را ندارم. مثل همیشه خواندنی اما بسیار فشرده است.
بخشی از آغاز این کتاب:
کفر متحرک به اسلام میرسد، ولی اسلام راکد، پدربزرگ کفر است. سلمانها درحالیکه کافر بودند، حرکتشان آنها را به رسول منتهی کرد و زبیرها درحالیکه با رسول بودند، رکودِشان آنها را به کفر پیوند زد.
چنگی به دل نزد. برخی از شعرهای این مجموعه را محسن چاوشی خوانده و نوآورانه اجرایشان کرده است. مانند شعر «ببر به نام خداوندت...» یا «بباف مویت را؛ اگر مرا آن مو طناب دار شود»
به خیابان میروم
همراه سی و پنج سالگیام
که شاید
در یک صبح بیتفاوت پاییزی
بیخداحافظی از برگهای افتاده روی پیادهرو
به سفر برود
من به شکل مبتذلی به کتابهای بررسی و تحلیل ادبیات معاصر علاقهمند هستم. یادم هست یک بار «گونههای نوآوری در شعر معاصر» از «کاووس حسنلی» را که کتابی ۵۱۲ صفحهای بود از کتابخانهٔ دانشگاه کلمبیا گرفتم و طی یک شبانهروز تمامش کردم! شاید بیشتر به این خاطر که وسط توضیحات کتاب، شعرهای خوب و نکات ظریفی نوشته شدهاند که به صورت عادی به آن توجه ندارمو شایدتر هنوز در طمع خام دوران نوجوانی که روزی قرار است شاعر مهمی بشوم ماندهام و بالأخره شاعر مهم باید از ادبیات همروزگارش مطلع باشد.
این کتاب مجموعهٔ سه گفتار از شفیعی کدکنی است که در اواخر دههٔ چهل و اواسط دههٔ پنجاه شمسی نوشته است (یا بهتر بگویم، دانشجویانش برایش نوشتاندهاند). برای کسانی که میخواهند به شکلی فشرده با فضای شعر معاصر آشنا شوند، بدانند چه شد که از سبک هندی به دورهٔ بازگشت و از آن به مشروطه و بعدش به شعر نو رسیدیم، چرا نیما یوشیج اینقدر تأثیرگذار بود ولی مثلاً محمدتقی بهار راه به جایی نبرد، و از این جور مسائل، کتاب خوبی است. کمافیالسابق شفیعی کدکنی هیچ وقعی به شعر سپید نمینهد و تنها ستایشی گذرا به شعرهای سپید شاملو میکند. ضعف مهمی این کتاب دارد و آن نبود ارجاعت دقیق است. یعنی شعری یا مطلبی آمده است و بعضی جاها معلوم نیست از چه کتابی یا حتی چه شاعری است.
پینوشت: یکدفعه یاد چیزی افتادم. آخر اول دبیرستان بر اساس نمرات درسی، ارزیابی آمده بود برای هر دانشآموز که چه رشتهای برایش مناسبتر است. دقیق یادم نیست ولی به گمانم نمرهٔ علوم انسانیام ۹۱ بود و ریاضی ۹۰ و تجربی خیلی پایینتر (به خاطر نمرهٔ درخشانم در زیستشناسی که در حد قبول شدن ساده بود). خیلی شک داشتم که بروم ادبیات با آن که ریاضی را هم دوست داشتم. از هر که پرسیدم نگاه عاقل اندرسفیهی به من کرد که خود گویای مطلب بود.
هر چه سعی میکنم نمیتوانم با شعرهای حسین صفا ارتباط برقرار کنم و چیزی بیشتر از بازیهای زبانی ملهم از غزلیات شمس نمیبینم.
این دومین رمانی است که از مرحوم اسماعیل فصیح میخوانم: قبلیاش «ثریا در اغما» بود که به نظرم جزو رمانهای قابل اعتنا در ادبیات فارسی است. در این کتاب هم شخصیت همیشگی «جلال آریان» که مانند خود فصیح کارمند سابق شرکت نفت بوده است راوی شخص اول است. سبک روایتگری فصیح بسیار به همینگوی نزدیک است؛ کما آن که ظاهراً فصیح زمان دانشجوییاش در آمریکا فرصت گفتگویی بسیار کوتاه با همینگوی را داشته است. روایت او این گونه است: تا حدی دور از درونیات شخصیتها و با نگاهی تعینی. هر جایی هم که راوی در مورد چیزهایی که امر متعینی هستند قضاوت درونی میکند، به نظرم دچار خطای فاحش در زاویهٔ دید میشود. از همین رو این رمان پر است از مکالمههایی که بیشتر گفتمگفتهایی هستند که قابلیت اجمال بیشتری دارند.
حالا داستان چیست؟ جلال آریان برای پیدا کردن پسر یکی از آشناهایش به اهواز میرود. آنجا با منصور فرجام آشنا میشود، مهندسی که از مینهسوتای آمریکا بازگشته و سعی دارد در کشاکش جنگ مرکز کامپیوتری اهواز را پایهگذاری کند اما غیر از چند شعارنوشت روی دیوار اتاقش و یک منشی هیچ کدام از خواستههایش عملی نمیشود. در ادامه آریان با شخصیتهایی مانند «مریم جزایری» زن بیوهٔ ایرانی-امریکایی آشنا میشود که شخص تندرویی به اسم ابوغالب شوهرش را بهانهٔ همکاری با حزب رستاخیز اعدام انقلابی کرده است. مانند «ثریا در اغما» آریان بیشتر میان طبقهٔ غربگرای جامعهٔ جنگی میپلکد؛ کسانی که در آن میانه شبها خوشنوشی هم دارند. در این میان همه میخواهند از کشور فرار کنند، هر کس به بهانهای به جز منصور فرجام که نقطهٔ کلیدی داستان در مورد اوست.
به نظرم این رمان بسیار از نیستانگاری مزمنی رنج میبرد که ناتوان از دیدن بسیاری از اتفاقات جنگ است و آن را صرفاً جلو گذاشتن گوشت جلوی گلوله میبیند. حتی آن اتفاق بسیار خاصی که در انتهای داستان برای منصور فرجام میافتد (و به خاطر لو نرفتن داستان نمیتوانم چیزی بنویسم) نوعی خودزنی حاصل از همایندی چند اتفاق ناخوشایند است نه آن چیزی که دیگران در آن جنگ مراد میکردند. حتی آن که چند نمونه وصیتنامهٔ شهیدان جنگ در رمان گذاشته شده است به نظرم کمکی به رفع اصل مسأله نکرده است. به معنایی دیگر، جلال آریان خودِ فصیح است.
در مجموع زمستان ۶۲ از بسیار رمانهایی که امروز منتشر میشوند یک سر و گردن بالاتر و البته سرگرمکننده است و قابل تأمل. روایت سختگیریهای اول انقلاب، بیعدالتی در لباس انقلابیگری، مصائب مردم در زمان جنگ و روایت نوع نگاه طبقهٔ متوسط جامعه به جنگ بعد از سالها از انتشار رمان قابل توجه است.
مازیار جوان لنگ در هوایی است که پدرش خلافکار بوده و اخیراً فوت کرده است، مدتی در کارواش کار میکرد و حالا نمایشنامهنویس رادیویی شده است. او که راوی داستان است میخواهد قصهٔ این روزهایش را بنویسد. این بشر به شکل فاحشی غلط املایی دارد و واژههای ساده را هم غلط مینویسد، معنای کلمات سادهای مثل تطهیر را نمیداند اما برای رادیو نمایشنامه مینویسد. معلوم نیست چقدر درآمد دارد که هر روز در کافه ولو است. هر وقت دلش بگیرد زن فاحشهای را استخدام میکند که با او حرف بزند و کار دیگری جز حرف زدن هم نمیکند. او عقاید خاصی دارد مثلاً آنکه در بعضی دختران «معسومیت» میبیند و وقتی خبر از ازدواج دختری را میشنود ناراحت میشود.
این داستان بلند مانند دیگر کارهای مستور به دام انتزاع، بیقصهگی و حرفهای شبهفلسفی افتاده است. هنر اصلی مستور آن است که خوب روایت میکند و خواننده را پای نوشته نگه میدارد ولی آخرش چیزی دست مخاطب نمیماند. داستانهای او کتاب به کتاب به تکرار دچار شدهاند (شبیه اتفاقی که در غزل برای فاضل نظری افتاده است). این داستان ضعف بزرگی در شخصیتپردازی دارد و کلاً یک داستان بیشخصیت است. مازیار، راوی داستان، ملغمهای از آدمهای عجیب و غریب داستانهای قبلی مستور است.
دیگر خبری از مرگ در کشور نیست. آدمها مریض میشوند و اگر بهبود پیدا نکنند در همان حالت برزخی زنده میمانند. کشور وضعیت اضطراری پیدا کرده است. جویندگان مرگ به شکل قاچاقی به خارج از کشور میروند تا مرگ را در آنجا تسهیل کنند. بین اصحاب فکر از جمله اهل کلیسا اختلاف نظر و شبهه در مورد فلسفهٔ زندگی افتاده است. در نیمهٔ دوم داستان ورق برمیگردد و مرگ سر جای خودش برمیگردد. حالا یک نفر از قلم افتاده و مرگ که حالا خود شخصیتی مؤنث از این داستان است در پی گرفتن جان این فرد هنرمند است.
این رمان مانند «کوری» در فضای رئالیسم جادویی اتفاق میافتد و باز هم ساراماگو نشان میدهد که چطوری میشود از یک طرح یکخطی یک داستان جذاب و قابل تأمل بیرون آورد.