محمدصادق رسولی

۳۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قفسه‌نوشت» ثبت شده است

قفسه‌نوشت ۱۲۸: جاده؛ نوشتهٔ کورمک مک‌کارتی

پدر و پسری در جاده، با پای پیاده، از ترس سرمای ساحل شرقی رهسپار ساحل غربی، با اندکی آذوقه، با خاطرهٔ مادری که تاب این سرنوشت را نداشت و خودکشی کرد، و پدر که تاب دیدن انسان دیگری را ندارد. هر انسان به خودی خود دشمن است، وقتی که زمین سرد است و بی‌گیاه و بی‌جانور. همهٔ قصهٔ این رمانِ برندهٔ جایزهٔ پولیتزر ۲۰۰۷ در چنین فضایی است. هیچ داستان فرعی وجود ندارد. معلوم نیست که این فضای آخرالزمانی به چه دلیل ایجاد شده است. آنچه که معلوم است این است که از آمریکا تنها چند بازمانده مانده است و خانه‌های ویران و جاده‌ای رو به گرمای جنوب. وقتی پدر و پسر به ساحل جنوب می‌رسند با اقیانوسی سرد و غرق خاکستر مواجه می‌شوند و امیدشان ناامید می‌شود. این رمان یک اثر شبه‌آخرالزمانی است با مضمون پلیدی سرشت انسان. مکالمه‌های این رمان به شدت کوتاه و اقتصادی است. تکرار که شاید نشان از پوچی مسیر باشد عنصر تکراری این رمان است تا آنجا که می‌شود از صفحهٔ پنجاه به ده صفحهٔ آخر پرید و چیزی از قصه را از دست نداد. به نظرم از این جهت این یک نقطهٔ ضعف هم است. و البته معلوم نیست که چه مضمونی قرار بود پرورانده شود. غیر از سبک خاص نویسندگی مک‌کارتی، نویسندهٔ «جایی برای پیرمردها نیست»، چیز زیادی از این رمان دستگیرم نشد.


۱۹ آبان ۹۷ ، ۱۱:۲۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۷: هر چیزی ممکن است؛ نوشتهٔ الیزابت استراوت

«هر چیزی ممکن است»، حتی اینکه وسط خواندن کتاب متوجه بشوی نظم چاپ شمارهٔ صفحات از میانه به هم ریخته است و البته بسیاری از صفحات موجود نیست. یک هفته بعد به سراغ کتاب‌فروشی بارنز و نوبل ردوودسیتی کالیفرنیا رفتم و تمام یادداشت‌هایی را که رویش نوشته بودم هبه کردم در ازای یک نسخهٔ سالم.

این کتاب رمانی است که از نظر سبکی مشابه رمان دیگر نویسنده «الیو کیتریج» است. این کتاب مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه در یک شهر ساختگی کوچک در ایالت شیکاگو است. از نظر دیگر این رمان تکمیل‌کننده رمان کوتاه «نام من لوسی بارتون است» می‌باشد. لوسی بارتون به غیر از یک داستان که در داستان حضور فعال دارد، در بقیهٔ‌داستان‌ها حضور ندارد ولی حرفش به نحوی به میان می‌آید.

استراوت نویسندهٔ قابلی در شخصیت‌پردازی و پرداخت داستان آدم‌های عادی است. اصلی‌ترین مشکل این کتاب شاید حضور بلندقامت کتاب‌های قبلی نویسنده باشد. این کتاب نسبت به کتاب‌های قبلی استراوت شخصیت به‌یادماندنی ندارد و به همین خاطر در مجموع یک رمان متوسط است بدون شخصیت یا پی‌رنگ خاص. اما همهٔ این حرف‌ها به کنار، خواندن رمان‌های استراوت فارغ از همهٔ این صحبت‌ها بسیار جذاب است. قدرت توصیف و روایت او خارق‌العاده است. و البته کتاب‌های او برای شناختن آدم‌های معمولی آمریکایی قابل تأمل است.


۱۴ آبان ۹۷ ، ۰۵:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۶: من دیگر ما، جلد چهارم؛ نوشتهٔ محسن عباسی ولدی

جلد چهارم «من دیگر ما» در مورد بازی و اهمیت بازی برای کودکان است. نگاه اصلی نویسنده این است که پدر و مادر باید خود در بازی سهیم باشند و خطرناک‌ترین کار بی‌حوصلگی و واسپردن بازی به عهدهٔ فناوری‌های جدید مثل تلویزیون و بازی‌های رایانه‌ای یا مهد کودک‌هاست. کتاب بسیار کوتاه است و مفید. خواندنش را توصیه می‌کنم.


۱۴ آبان ۹۷ ، ۰۵:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۵: نویز سفید؛ نوشتهٔ دان دلیلو


«اینجا ما نمی‌میریم، ما خرید می‌کنیم.» (ص ۳۸)


این رمان که در سال ۱۹۸۵ جایزهٔ کتاب ملی آمریکا در بخش داستان را از آن خود کرده است با عناوین مختلف مانند «نویز سفید» و «برفک» ترجمه شده است. البته نمی‌دانم چرا «برفک» ترجمه شده است. برفک معنای کاملاً متفاوتی چه در ظاهر چه در مضمون با نویز سفید دارد. دان‌دلیلو از پیشروان روایت پست‌مدرن است. این داستان پادآرمان‌شهری را ترسیم می‌کند که برخلاف دیگر پاد‌آرمان‌شهرهای داستانی مانند ۱۹۸۴ تعلق به آیندهٔ دور ندارد. این جهان دقیقاً همین امروز است. جهانی که رسانه آن را مدیریت می‌کند. جهانی پر از تناقض. جهانی پر از صدای رسانه‌ها در پسِ زندگی. جهانی پر از ترس، ترس از مرگ. جهانی که زندگی‌اش خلاصه می‌شود در ولگردی در فروشگاه‌های بزرگ. جهانی که در آن دختربچهٔ شخصیت اول داستان حتی موقع خواب وقتی حرف می‌زند دارد تبلیغات تلویزیونی را تکرار می‌کند: «تویوتا سلیکا. تویوتا کورولا». حتی در میانهٔ توصیفات و گفتگوها جملات بی‌ربطی می‌خوانیم که متوجه می‌شویم این جملات از دهان همیشه باز رادیو یا تلویزیون خانه یا از بلندگوی فروشگاه‌هاست. این جهان، جهانی است که شخصیت اول، جک، در دانشگاه روی تپه، رئیس دانشکدهٔ هیتلرشناسی است اما حتی آلمانی بلد نیست. هیتلر نماد انسان‌هایی است که ترس از مرگ را با کشتن دیگران سرکوب کرده‌اند. پنداری با کشتن دیگران برای زندگی خود زمان خریده باشند. هیتلر همان هیتلری است که تنها دیدگاه امروز جهان از او آن چیزی است که رسانه‌ها به جهان داده‌اند که شاید با هیتلر واقعی نسبتی نداشته باشد. 

این جهانی، جهانی است که در آن محققانی روی این کار می‌کنند که ترس از مرگ را درمان کنند. نام قرصی که برای این کار درست شده است نام جزیره‌ای موهوم در خلیج فارس است (دِلار) که کارش «دلاراما» است که شاید تداعی‌کننده دل‌آرام بودن باشد. این جزیره همان جزیره‌ای است که اکثر نفت آمریکا از آنجا تأمین می‌شود. به گونه‌ای نفت و مصرف مسکن و مخدر جامعهٔ آمریکا برای ترس از مرگ شده است. 

در این فضا، همه چیز تعبیر به تعاملات فیزیکی اجزای بدن و جهان مجموعه‌ای از تعابیر مادی است. دنیایی که همیشه در خطر چیزی است. همه یا بیمارند یا پزشک. مهم نیست که این بیماری کی قرار است کسی را بکشد. مردم چیزهایی را دوست دارند که رسانه به آن‌ها القا کرده است. مثلاً وقتی شخصیت داستان با دوست شخصیت اول، مورِی، که علاقه‌مند به تکنولوژی است برای دیدن مزرعه‌ای که معلوم نیست به چه علتی معروف شده است می‌رود، مورِی می‌گوید «هیچ کس مزرعه را نمی‌بیند… هر وقت تابلوهای مزرعه دیده می‌شود، دیدن خود مزرعه غیرممکن می‌شود… آن‌ها در حال عکس‌برداری از عکس‌برداری هستند.» 

در این جهان علم‌زدگی سطحی همهٔ دنیا را گرفته است. این علم را رسانه به انسان‌ها داده است. رسانه‌ای که یک لحظه خاموش شدنش آرامش را می‌گیرد:


هنریش [پسر جک] گفت «امشب باران می‌بارد.»

جک گفت‌ «الان باران می‌بارد.»

هنریش: «رادیو گفت امشب [نه الان]»



همه چیز در این دنیا هجو است. حتی تبلیغات مستقیماً شعور مخاطب را مورد هدف قرار می‌دهد:

«شهریهٔ دانشکدهٔ بر فراز تپه چهارده هزار دلار است که البته شامل غذای صبح یک‌شنبه‌ها می‌شود.» (اشاره به بزرگ‌نمایی تخفیف‌های کوچک در قیمت‌های زیاد)


حال این جهان ترس از مرگ را به گونه‌ای دیگر درمان می‌کند: «همهٔ فلسفهٔ‌ وجودی تکنولوژی همین است. تکنولوژی ذائقهٔ خلود را خلق می‌کند. در عوض، اندیشهٔ محتوم مرگ جهان‌شمول را مورد تهدید قرار می‌دهد. تکنولوژی شهوتِ جداشده از طبیعت است.» (ص ۲۸۵)


در چنین جهانی، تنها سرکوب ترس از مرگ راهگشاست. باید همیشه نویزِ سفیدِ رسانه‌ها توی گوش آدم باشد تا با سرگرمی و غفلت همه چیز فراموش شود. نکتهٔ جالب آن است که کشیش‌های کلیساها دیگر به دین اعتقادی ندارند. آن‌ها صرفاً هستند تا به گونه‌ای دیگر مخدرِ جامعهٔ غرق در غفلت باشند.


مثل همیشه خواندن یک پادآرمان‌شهر به یک معنی لذت‌بخش نیست بلکه دردآور اما تأمل‌برانگیز است. زبان این کار، مانند زبان همینگ‌وی بیش از حد عینی است و وارد درونیات شخصیت‌ها نمی‌شود. صرفاً راوی عینی اتفاقات است. یکی از نقاط قوت این داستان فضاسازی و مکالمات به شدت دقیق است. جک شخصیت اول داستان یک ضدپیرنگ است اما مورِی دوست او یک پیرنگ‌دوست. در اینجا پیرنگ شاید استعاره از همان فضای مدرنی باشد که رسانه‌ها خوابش را برای انسان دیده‌اند. پیرنگی که انتهایش مرگ و نیستی است.


۰۵ آبان ۹۷ ، ۲۳:۴۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۴: زندگی پی؛ نوشتهٔ یان مارتل


نویسنده دنبال رساندن پیامی بوده است. پیامی که در قالبی غریبه ریخته شده تا رسانده شود. لذا بسیاری از کسانی که از پیام مرکزی داستان ناخشنود شدند، تنها به میانهٔ هیجان‌انگیز داستان که از قضا فیلمش هم ساخته شده است، اشاره کرده‌اند.

این کتاب نوشتهٔ یان مارتل نویسندهٔ کانادایی است که در سال ۲۰۰۱ برندهٔ جایزهٔ من‌بوکر شده است. داستان زندگی پسری با اسم مختصر «پی» که طی اتفاقاتی مانند غرق شدن کشتی‌ای که حیوانات باغ وحش پدرش نیز در آن کشتی بوده‌اند، در قایق نجات همراه با چند حیوان دیگر از جمله ببر بنگالی به اسم «ریچارد پارکر» همسفر می‌شود. در اوایل ۲۲۷ روز آوارگی در اقیانوس، بقیهٔ حیوانات به دست خودشان کشته می‌شوند و پی می‌ماند با ریچارد پارکر. اینجاست که میانهٔ جذاب داستان به وجود می‌آید. پی با استفاده از دفترچهٔ راهنمای قایق نجات راه‌های تولید آب شیرین از آب دریا، تغذیه از خون لاک‌پشت به جای آب شیرین، شکار ماهی و کوسه، و کارهایی از این دست را یاد می‌گیرد و زندگی تقریباً مسالمت‌آمیزی را با جناب ریچارد پارکر سر می‌گیرد. در پایان که به ساحل نجات در کشور مکزیک می‌رسند، ببر او را رها می‌کند و به جنگل می‌رود. حالا گروه تحقیقات شرکت ژاپنی سازندهٔ کشتی داستان نجات پی را از قول خودش می‌شوند ولی باور نمی‌کنند. آن‌ها هیچ وقت ببر را ندیدند و حس می‌کنند که پی آن‌ها را سر کار گذاشته است. پی داستان را به شکل دیگری بازگو می‌کند. حالا جای ببر و کفتار و اورانگوتان و زرافه چند آدم بازمانده از کشتی را می‌گوید و می‌پرسد: «به من بگویید. کدام داستان را می‌پسندید؟ آن که همه حیوان بودند یا آن که همه انسان بودند؟» جواب داستان با حیوانات است. سپس پی می‌گوید: «داستان [وجود] خدا هم این گونه است.» تمام پیام نویسنده در داستان همین حرف است. «پی» که در هند نوجوانی‌اش را گذرانده به خاطر عشق به خداوند و پیام مرکزی دین هم‌زمان که هندو است، مسلمان و مسیحی می‌شود. وقتی خانواده در عجب از این همه‌آیینی او می‌شوند، جوابش این است که او عاشق خدا و معنویت است. حالا فرقی ندارد چه معنویتی. نویسنده اعتقاد دارد که داستان عنصری است که در تمام ادیان وجود دارد. ادیان برای ایجاد تخیل و فهم بهتر همیشه از قصه برای رساندن پیامشان استفاده کرده‌اند. و کسانی که دین را نمی‌توانند قبول کنند، همیشه از بُعد معنوی زندگی محرومند. البته نویسنده به این صراحت حرفش را در داستان نمی‌زند. اما در مصاحبه‌های بعد از نشر کتاب به صراحت این حرف را زده است که دین بُعد دیگری را به زندگی می‌دهد که بدون آن زندگی بی‌معنی می‌شود. این دقیقاً‌ همان پیامی است که مخاطبان غربیِ سکولار از آن متنفرند ولی بخش میانی داستان، یعنی ۲۲۷ روز در کشتی، این‌قدر جذابیت روایی دارد که باعث شود حتی آن مخاطبان هم با داستان همراه باشند.

بخش اول داستان که در واقع صحبت از معنویت پی بدون در نظر گرفتن نوعِ دین است، رنگ طنز و حتی هجو به خود گرفته است. نوع تعامل «پی» با کشیش مسیحی و امام جماعت اهل سنت شهرشان به شدت روساختی و سطحی است و مکالمه‌ها بیش از حد گل‌درشت و نمادین هستند. نویسنده می‌خواسته نگاه فطرت‌محور را بگنجاند:

«ما همه کاتولیک به دنیا آمده‌ایم. این‌طور نیست؟ در برزخی بدون دین، تا آن که کسی ما را با خدا آشنا کرد. بعد از این آشنایی چیزی در ما تمام شد. اگر تغییری هست، معمولاً کم‌شدن دین‌داری است. بسیاری از مردم در روند زندگی خداوند را از دست می‌دهند.»


از نگاه یک خوانندهٔ مسلمان قاعدتاً با دین بی‌تکلیف معنوی میانه‌ای ندارم اما همین حد از نگاه معنوی در ادبیات به شدت سکولار غرب که همه چیز را از عینک اجدادِ میمونی داروینی می‌بیند قابل ستایش است.

«زندگی پی» کتاب خوبی است. آن‌قدر چندلایه است که بعضی از مخاطبان زعمشان این بوده که پیام اصلی داستان این است که حیوانات در باغ وحش زندگی خوبی دارند و لزوماً باغ وحش بد نیست. نویسنده ماه‌ها وقت برای مطالعهٔ جانورشناسی، مسیحیت، هندوییسم، و اسلام گذاشته است. او حتی ساعت‌ها در باغ وحش مانده تا رفتار حیوانات را از نزدیک مشاهده کند. به همین خاطر اطلاعاتی که مثلاً از آیات قرآن می‌دهد دقیق است. اما پنداری از این اطلاعات صرفاً برای رسیدن به حرف خودش بهره جسته است و به عمق مطلب نرسیده است. به بیانی دیگر، نویسنده حقیقت ادیان را فدای حرفی که خودش داشته کرده است. به هر حال، این رمان تلنگر خوبی است برای نگاهی نو به قصه و انسان به عنوان کسی که بدون قصه و دین روحش می‌میرد. به قول نویسنده، اوج اعتلای قصه در پرسش از هستی، خیر و شر است و دین دقیقاً همین کار را می‌کند. اما پرسشی که پاسخ داده نشده است این است که آیا دین صرفاً یک هنر متعالی است یا واقعاً یک حقیقت ماورایی در دین نهفته است؟


۰۲ آبان ۹۷ ، ۰۹:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۳: بروکلین؛ نوشتهٔ کولم تویبین

برای یک رمان با سبک روایت متعارف چند پیش‌نیاز اصلی وجود دارد. یکی‌اش شناساندن مکان و زمان در داستان، فضاسازی در صورت تاریخی بودن موقعیت داستان، شخصیت‌پردازی و داشتن کشش داستانی است. رمان حاضر، نوشتهٔ نویسندهٔ ایرلندی و استاد کنونی دانشگاه کلمبیا، فاقد موارد یادشده است. شخصیت «ایلیس» که برای کار به بروکلین رفته است، معلوم نیست که دقیقاً چه جور آدمی است، وضعیت زیستن در ایرلند آن زمان چگونه است، آن زمان دقیقاً چه دهه‌ای بوده است (با توجه به رفت‌وآمد با کشتی و وجود به ندرت تلفن می‌شود حدس‌هایی زد)، و چرا باید کشیش ایرلندی این‌قدر برایش اصطلاحاً مرام بگذارد. زاویهٔ دید شخصیت اول داستان وقتی به بروکلین می‌آید طوری است که انگار او مانند خودِ نویسنده سال‌ها با فضای نیویورک آشنا بوده است. رابطهٔ موازی با دو پسر یکی در ایرلند و یکی در بروکلین که دیگر نوبر شخصیت‌پردازی است. مخلص کلام، یک کار ضعیف در مورد مقولهٔ مهاجرت به آمریکا که احتمالاً برخی از ایرلندی‌های مهاجر با آن هم‌ذات‌پنداری کنند. این کتاب ظاهراً با عنوان «دختری در بروکلین» به فارسی ترجمه شده است.


۲۹ مهر ۹۷ ، ۰۲:۴۰ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۲: نام من لوسی بارتون است؛ نوشتهٔ الیزابت استراوت

«پاری اوقات که این روزها در آپارتمان تنها هستم، با صدایی نرم و بلند می‌گویم "مامانی!" و نمی‌دانم منظورم چیست. آیا دارم مادرم را صدا می‌کنم یا صدای دخترم بکا را می‌شنوم، موقعی که بکا نظاره‌گر برخورد دومین هواپیما به دومین برج بود. به نظرم، هر دو صداست.

این داستان من است.

و هنوز این داستان داستانِ خیلی‌هاست. داستان مُلا، هم‌اتاقیِ دانشگاهم، و داستان دختر زیبای هم‌محله‌ای‌ام. مامانی. مامان!

اما این یکی داستان من است. این یکی. و نام من لوسی بارتون است.» (ص ۱۸۹)


«لوسی بارتون» به یاد می‌آورد روزهایی که بعد از عمل آپاندیس به بیماری سختی دچار می‌شود و در اتاق بیمارستانی در نیویورک که پنجره‌اش رو به برج بزرگ «کرایسلر» است، بستری می‌شود. او در کودکی در شهری به اسم «امگش» در ایالت ایلینوی آمریکا بوده است. [گویا کتاب جدیدتری شامل داستان‌های کوتاه از نویسنده چاپ شده است که آن هم پیرامون شهر امگش است]. در آنجا آن‌قدر فقیر بوده‌اند که مجبور بودند در انبار خانهٔ عمویشان زندگی کنند. برخلاف بقیهٔ مردم تلویزیون نداشتند. حتی آینه‌ای که خودشان را مرتب و تمیز ببینند نداشتند. لوسی با ویلیام که اصالتاً آلمانی است ازدواج می‌کند ولی پدرش که خاطرهٔ تلخ کشتن چند آلمانی در جنگ جهانی را داشته از ویلیام خوشش نمی‌آید. لوسی به کل خانواده‌اش را ترک می‌کند و حالا بعد از مدت‌ها، مادرش که حتی یک «دوستت دارم» خشک و خالی را هم از دخترش دریغ می‌کرده است، برای پنج روز با هزینهٔ شوهر لوسی به لوسی سر می‌زند.

«[مادر گفت]: این همه از آن طرف کشور سوار هواپیما نشده‌ام که تو به من بگویی ما آشغالیم. با توام لوسی بارتون! اجداد من و اجداد پدرت جزو اولین کسانی بودند که به آمریکا آمدند…. 

می‌خواستم به مادرم بگویم برو به خانه و به مردم بگو که ما آشغال نبودیم. مادر! به مردم بگو که اجداد ما آمدند و همهٔ سرخ‌پوست‌ها را کشتند. برو و به همه بگو.» (ص ۱۲۲-۱۲۳)


«الیزابت استراوت» بلد است که از سوژه‌های به ظاهر ساده حرف‌های عمیق دربیاورد. شخصیت این داستان از فقر، تبعیض، نژادپرستی، و مشکلاتی از این دست گریخته است و پناه به نیویورک آورده است. اما باز هم همان مشکلات به شکلی دیگر یقه‌اش را گرفته‌اند. در این داستان ساختمان کرایسلر که عکس روی جلد کتاب هم است نمادی است از آمریکای جدیدی که قرار بود در آن برابری و حقوق بشر باشد. همسرش ویلیام نیز قرار بود برای او آینده‌ای باشد که امیدش را داشته است. اما از همسرش هم جدا می‌شود و حاضر نمی‌شود پولی که حق طلاقش بوده را بگیرد. او حس می‌کند ارثی که از مادربزرگ ویلیام به او رسیده، پول خون یهودیانی است که نازی‌های آلمانی کشته‌اند. داستان اشاره‌های پنهانی به این ارتباط هم دارد. مثل این که نام سازندهٔ اصلی برج کرایسلر ویلیام بوده است. نویسنده در این داستان به همه چیز ناخنک می‌زند، از بیماری ایدز هم‌جنس‌بازها تا مشکلات خانوادگی. لوسی، شخصیت اصلی داستان، نویسنده است و قرار است جامعه‌اش را به تصویر بکشد. کما این که از زبان استاد داستان‌نویسی لوسی می‌خوانیم که «کار منِ نویسنده این نیست که زبان روایت را به خواننده یاد بدهم و تفکرات خصوصی‌ام را بیان کنم.»

این رمان که در سال ۲۰۱۶ در فهرست بلند نامزدهای جایزهٔ من‌بوکر قرار گرفته است، کاری کوتاه است که حتی در یک نشست قابل تمام شدن است. آن چیزی که در دو کاری که از استراوت خوانده‌ام مرا جذب کرده است، زبان صمیمی و به دور از شعار او بوده است. البته در این داستان خیلی جاها، خاطره تعریف کردن مادر لوسی خوب از آب درنیامده بود.

داستان به صورت پاره‌پاره روایت شده است و به همین خاطر به شعر نزدیک است. و چقدر داستانی که به زبان شعر نزدیک باشد دوست‌داشتنی است.


۲۷ مهر ۹۷ ، ۰۴:۵۲ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۱: سالار مگس‌ها؛ نوشتهٔ ویلیام گلدینگ

اولین رمانِ «ویلیام گلدینگ» نویسندهٔ انگلیسی برندهٔ جایزهٔ‌ نوبل در سال ۱۹۸۳ از سه وجه قابل توجه است. وجه اول پی‌رنگ مرکزی داستان است که به نظرم بسیار جذاب است. بعد از یک سانحهٔ هوایی، تعدادی پسربچه که هیچ کدام به غیر از دو برادر دوقلو همدیگر را از قبل نمی‌شناخته‌اند، در جزیره‌ای ناشناخته و بدون سکنه می‌افتند. کم‌کم دو دسته می‌شوند. دسته‌ای که می‌خواهد به کارها نظم و سامان بدهد («رالف» به همراه پسر چاق با اسم مستعار «خوکی»)، و دسته‌ای که پی تفریح، شکار و وحشی‌گری است (به سرکردگی «جک»). این وسط پسربچه‌ای به اسم «سایمون» خیال‌پرداز است و در خیالاتش «سالار مگس‌ها» را می‌بیند و با او حرف می‌زند. تا پایان داستان که افسری انگلیسی پیدایشان می‌کند، دو نفر از پسربچه‌ها کشته شده‌اند. احتمال می‌دهم فیلم‌های ساخته‌شده از داستان بسیار جذاب باشند. 

https://www.youtube.com/watch?v=IMBoYBapi8g


وجه دوم مضمون داستان است. بچه‌هایی که قرار است معصوم باشند و به خاطر بریتانیایی بودنشان باید قاعدتاً متمدنانه رفتار کنند، کارشان به جایی می‌رسد که در پایان داستان، ظاهر و رفتارشان تفاوت چندانی با قبایل بدوی نمی‌کند. حال از آدم‌بزرگ‌هایی که درگیر منافع دنیایی هستند چه انتظاری می‌توان داشت؟ مثل ملوانی که پیدایشان کرده است و قرار است به مأموریتی برود و دشمنان کشورش را در آن مأموریت بکشد.

اما وجه سوم، پرداخت داستانی است. به نظرم کار زیر متوسط است. مکالمات بسیار زیاد، رفت و برگشت‌های طولانی و کسل‌کننده و مهم‌تر از همه، از بیست درصد آغاز داستان، پایان داستان به سادگی قابل حدس است. صادقانه بگویم، از ربع کتاب به بعد، بسیاری از جملات را نخوانده رها کردم، چون حس می‌کردم توصیفاتی هستند که بود و نبودشان به داستان کمکی نمی‌کند. 


۲۶ مهر ۹۷ ، ۰۰:۴۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۲۰: الیو کیتریج؛ نوشتهٔ الیزابت استراوت

خودِ نویسنده می‌گوید این یک رمان است اما نه به معنای مرسومش. مجموعه داستان کوتاهی که از قبل به نیت رمان شدن نوشته شده است. حتی داستان‌ها قبلاً در مجلات ادبی منتشر شده است. سبکْ سبکِ داستان کوتاه است اما داستان‌ها به هم پیوسته هستند و شخصیت‌ها همه در شهری ساختگی در ایالت مِین، شمال شرق امریکا نزدیک مرز کانادا، زندگی می‌کنند و شخصیت ثابت همهٔ‌ داستان‌ها «الیو کیتریج» پیرزن معلم ریاضی بازنشسته است که همراه با همسرش «هنری» زندگی می‌کند. این کتاب در مورد آدم‌های معمولی آمریکایی است. به قول نویسنده «من خودم معمولی هستم و در مورد معمولی‌ها می‌نویسم.» به همین دلیل است که این داستانِ ظاهراً معمولی در مورد مردم معمولی و اتفاقات معمولی این‌قدر خوب ساخته و پرداخته شده است و جایزهٔ پولیتزر سال ۲۰۰۹ را از آن خود کرده است. داستان هم طنز دارد، هم تلخی دارد، هم اتفاقاتی که ذهن را با خود درگیر می‌کند.

نویسندهٔ این کتاب زن است و مادر. خودش در همان ایالت مین بزرگ شده است. ایالت مین ایالتی است که تقریباً همیشه منزوی بوده است و مقصد تفریح آمریکایی‌ها. به همین خاطر کمتر مهاجری در آنجا پیدا می‌شود و اکثریت مطلق سفیدپوست هستند. فضای داستان در میان افرادی می‌گذرد که بیشترشان پیر شده‌اند، عشق‌های شکست‌خورده دارند، بعضی‌هاشان خیلی مذهبی‌اند و بعضی دیگرشان مثل شخصیت محوری داستان از خدا و پیغمبر بریده‌اند. به نظرم مهم آن است که نویسنده در شخصیت‌سازی به شدت هنرمندانه رفتار کرده است. پیری، تنهایی، انزوا، بیماری و حس عقب ماندن از بقیهٔ‌ جامعه فضای غالب داستان‌های این کتاب است. اما نویسنده هیچ جایی از داستان به دام شعار نمی‌افتد. داستانش را هر بار از زاویهٔ‌ دید یکی از شخصیت‌های شهر کوچک روایت می‌کند. از زاویهٔ بیرونی، اولیو یک معلم ریاضی بدعنق و غیرمنعطف و مانند معنای اسمش، زیتون، تلخ است و از زاویهٔ خود اولیو، او یک مادر و همسر دلسوز بوده که پسرش هیچ وقت قدرش را ندانسته و به خاطر یک دختر فیس و افاده‌ای خانه‌اش را رها کرده و به کالیفرنیا رفته است. 

استراوت تلاش داشته است که زندگی معمولی آمریکایی‌های آن دیار را به تصویر بکشد و رنج‌ها و شادی‌هایشان را نشان دهد. از این بابت خیلی موفق بوده است. به همین خاطر توصیه می‌کنم این کتاب را، که به فارسی هم ترجمه شده است، بخوانید. ایالت مِین جزو ایالت‌های سنتی‌تر آمریکاست ولی بوی الرحمن کانون خانواده، اخلاق‌مداری، حسن خلق و خوش‌زبانی بلند شده است و بوی مشمئزکنندهٔ مواد مخدر، روابط جنسی بی‌چارچوب، و تکه‌کلام‌های به دور ادب در میان جوانان پیچیده است. شاید به خاطر زن بودن نویسنده و ارتباط زنانهٔ نویسنده با شخصیت‌ها، خبری از توصیف‌های جنسی حتی در یک خط از داستان نیست و همه چیز در مرکزیت احساسات شخصیت‌ها می‌گذرد. از این جهت نمونهٔ بسیار موفقی از یک داستان امروزی است که بدون افتادن به دام روایت‌های بی‌پرده، توانسته است از پس روایت خودش بربیاید.

به نظرم این کتاب یک شاهکار ادبی است. نمی‌دانم آیا توان زنده ماندن در غربال تاریخ ادبیات را دارد یا خیر، ولی حداقل برای فضای هم‌روزگار ما کتابی خواندنی است. روایتی که کم از یک کتاب مردم‌شناسی ندارد.


۲۴ مهر ۹۷ ، ۰۵:۰۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۱۹: دهکدهٔ برفی؛ نوشتهٔ یاسانوری کاواباتا

یک هایکوی بلند، در فضایی سرد، تصویرهایی شاعرانه، مکالمه‌هایی شبیه به گفتم‌گفتاهای شعرهای بلند، داستانی کلاسیک که شباهتی با داستان‌های کلاسیک غربی ندارد، از نویسندهٔ ژاپنی برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبی سال ۱۹۶۸. ظاهراً این کتاب با عنوان «دهکدهٔ برفی» به فارسی ترجمه شده است.

شیمامورا مردی است که در سرگردانی درونی‌اش زن و بچه‌اش را در توکیو را وامی‌نهد و به دهکدهٔ برفی برای کوه‌پیمایی و اسکی می‌رود. آنجا با گیشایی به اسم کوماکو آشنا می‌شود. وقتی به توکیو برمی‌گردد، فکر کوماکو او را رها نمی‌کند و بعد از چند ماه به دهکدهٔ برفی برمی‌گردد ولی کوماکو یک زن پرحرف است که از رفتارهایش عشق به شیمامورای بی‌توجه می‌بارد. 


«[کوماکو:] نمی‌توانم شکایتی داشته باشم. در هر صورت، فقط زن‌ها می‌توانند عمیقاً عاشق شوند.» (ص ۱۳۰)


در سفر دوم، شیمامورا دختر دیگری به اسم یوکو را می‌بیند و نظرش را جلب می‌کند ولی بین عشقی مبهم به کوماکو و حسی ناآشنا به یوکو می‌ماند و قصد ترک شهر را می‌کند. در پایان داستان اتفاقی عجیب می‌افتد.

داستان پر از تعابیری است که به نظر می‌آید اگر با فرهنگ ژاپن آشنا نباشیم نمی‌توانیم خوب آن‌ها را بفهمیم ولی ظاهراً قصه روایت زوال زیبایی و زندگی گیشاهایی است که از غم نان رو به این کار آورده‌اند و حتی عشق‌های ناخواسته‌شان به مشتری‌های مقطعی‌شان جز تلاش باطلی نیست. شیمامورا که مطالعه‌کنندهٔ انواع رقص بالهٔ غربی است ولی هیچ‌گاه باله را از نزدیک ندیده، از توکیوی پر از دروغ به دهکدهٔ برفی پر از صداقت آمده است ولی هنوز دنبال چیزی است که رقص گیشاها شبیه آن نیست. شاید شیمامورا نمایندهٔ سردرگمی ژاپن رو به غرب است که دیگر عشق شرقی‌اش را نمی‌فهمد. 

فارغ از فهمیدن یا نفهمیدن مضمون داستان، همان‌طور که پیش‌تر گفتم، با یک هایکوی بلند طرفیم. گاهی آدم شعری را می‌خواند و حتی بعد از نفهمیدن مضمون، از زیبایی هنری‌اش لذت می‌برد. این اثر از همین گونه است.

راستی، تعداد نویسنده‌هایی که از آن‌ها کتاب خوانده‌ام و عاقبتشان به خودکشی کشیده است از دستم دارد درمی‌رود. این یکی را هم اضافه باید بکنم به قبلی‌هایی مثل هدایت، همینگوی، وولف و فاستر والاس. 


۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۰:۱۵ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی