«پاری اوقات که این روزها در آپارتمان تنها هستم، با صدایی نرم و بلند میگویم "مامانی!" و نمیدانم منظورم چیست. آیا دارم مادرم را صدا میکنم یا صدای دخترم بکا را میشنوم، موقعی که بکا نظارهگر برخورد دومین هواپیما به دومین برج بود. به نظرم، هر دو صداست.
این داستان من است.
و هنوز این داستان داستانِ خیلیهاست. داستان مُلا، هماتاقیِ دانشگاهم، و داستان دختر زیبای هممحلهایام. مامانی. مامان!
اما این یکی داستان من است. این یکی. و نام من لوسی بارتون است.» (ص ۱۸۹)
«لوسی بارتون» به یاد میآورد روزهایی که بعد از عمل آپاندیس به بیماری سختی دچار میشود و در اتاق بیمارستانی در نیویورک که پنجرهاش رو به برج بزرگ «کرایسلر» است، بستری میشود. او در کودکی در شهری به اسم «امگش» در ایالت ایلینوی آمریکا بوده است. [گویا کتاب جدیدتری شامل داستانهای کوتاه از نویسنده چاپ شده است که آن هم پیرامون شهر امگش است]. در آنجا آنقدر فقیر بودهاند که مجبور بودند در انبار خانهٔ عمویشان زندگی کنند. برخلاف بقیهٔ مردم تلویزیون نداشتند. حتی آینهای که خودشان را مرتب و تمیز ببینند نداشتند. لوسی با ویلیام که اصالتاً آلمانی است ازدواج میکند ولی پدرش که خاطرهٔ تلخ کشتن چند آلمانی در جنگ جهانی را داشته از ویلیام خوشش نمیآید. لوسی به کل خانوادهاش را ترک میکند و حالا بعد از مدتها، مادرش که حتی یک «دوستت دارم» خشک و خالی را هم از دخترش دریغ میکرده است، برای پنج روز با هزینهٔ شوهر لوسی به لوسی سر میزند.
«[مادر گفت]: این همه از آن طرف کشور سوار هواپیما نشدهام که تو به من بگویی ما آشغالیم. با توام لوسی بارتون! اجداد من و اجداد پدرت جزو اولین کسانی بودند که به آمریکا آمدند….
میخواستم به مادرم بگویم برو به خانه و به مردم بگو که ما آشغال نبودیم. مادر! به مردم بگو که اجداد ما آمدند و همهٔ سرخپوستها را کشتند. برو و به همه بگو.» (ص ۱۲۲-۱۲۳)
«الیزابت استراوت» بلد است که از سوژههای به ظاهر ساده حرفهای عمیق دربیاورد. شخصیت این داستان از فقر، تبعیض، نژادپرستی، و مشکلاتی از این دست گریخته است و پناه به نیویورک آورده است. اما باز هم همان مشکلات به شکلی دیگر یقهاش را گرفتهاند. در این داستان ساختمان کرایسلر که عکس روی جلد کتاب هم است نمادی است از آمریکای جدیدی که قرار بود در آن برابری و حقوق بشر باشد. همسرش ویلیام نیز قرار بود برای او آیندهای باشد که امیدش را داشته است. اما از همسرش هم جدا میشود و حاضر نمیشود پولی که حق طلاقش بوده را بگیرد. او حس میکند ارثی که از مادربزرگ ویلیام به او رسیده، پول خون یهودیانی است که نازیهای آلمانی کشتهاند. داستان اشارههای پنهانی به این ارتباط هم دارد. مثل این که نام سازندهٔ اصلی برج کرایسلر ویلیام بوده است. نویسنده در این داستان به همه چیز ناخنک میزند، از بیماری ایدز همجنسبازها تا مشکلات خانوادگی. لوسی، شخصیت اصلی داستان، نویسنده است و قرار است جامعهاش را به تصویر بکشد. کما این که از زبان استاد داستاننویسی لوسی میخوانیم که «کار منِ نویسنده این نیست که زبان روایت را به خواننده یاد بدهم و تفکرات خصوصیام را بیان کنم.»
این رمان که در سال ۲۰۱۶ در فهرست بلند نامزدهای جایزهٔ منبوکر قرار گرفته است، کاری کوتاه است که حتی در یک نشست قابل تمام شدن است. آن چیزی که در دو کاری که از استراوت خواندهام مرا جذب کرده است، زبان صمیمی و به دور از شعار او بوده است. البته در این داستان خیلی جاها، خاطره تعریف کردن مادر لوسی خوب از آب درنیامده بود.
داستان به صورت پارهپاره روایت شده است و به همین خاطر به شعر نزدیک است. و چقدر داستانی که به زبان شعر نزدیک باشد دوستداشتنی است.