اورهان پاموک، نویسندهٔ ترک‌تبار اهل استانبول، استاد پاره‌وقت ادبیات تطبیقی در دانشگاه کلمبیا و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبی در سال ۲۰۰۶ است. کتاب حاضر در سال ۲۰۱۴ منتشر شد و در فهرست اولیهٔ جایزهٔ بخش بین‌المللی من‌بوکر قرار گرفت. این رمان نسبتاً بلند در مورد زندگی «مِولوت»، دوره‌گرد بوزافروشی است که در نوجوانی در دههٔ شصت میلادی همراه با پدرش به استانبول می‌آید و تا آخر داستان که در سال ۲۰۱۲ می‌گذرد در آنجا زندگی می‌کند. 

نویسنده داستان را به گونهٔ شبه‌مستند روایت می‌کند. تصور کنید که دارید یک مستند مبتنی بر مصاحبه و روایت‌های میان مصاحبه‌ها می‌بینید. داستان دقیقاً‌ این طوری روایت می‌شود. قسمت روایت داستان بخش اصلی داستان است اما وسط روایت‌ها، نزدیکان مولوت در مورد همان اتفاقات توضیحاتی می‌دهند که لزوماً با توضیح نویسنده تطابق ندارد. اینجاست که هنرمندی نویسنده رو می‌شود. او از تکنیک دستمالی‌شدهٔ راویِ نامطمئن آن‌قدر خوب استفاده می‌کند که رمانش تبدیل به یک اثر هنری قابل تحسین بشود. 

مولوت انسان ساده‌دلی است که دلش خوش به فروختن بوزا در استانبول است. بوزا نوشیدنی است که مقدار اندکی الکل در آن وجود دارد و به خاطر ممنوع بودن الکل در دوران عثمانی بین مردم آن دیار بسیار طرفدار داشته است. البته مولوت همیشه بودن الکل در بوزا را منکر می‌شده است، گرچه خودش به دروغی که می‌گفته واقف بوده است. حالا با استقرار حکومت سکولار، روز به روز از اهمیت کلیدی بوزا در فرهنگ ترکیه کاسته می‌شود و مشتری‌هایش کم‌تر و کم‌تر می‌شوند تا می‌رسد به سدهٔ جدید و ظهور بوزاهای بسته‌بندی‌شدهٔ کارخانه‌ای. ولی مولوت با این مسأله هیچ‌وقت کنار نمی‌آید. پسرعموهای او دست به کسب و کارهای پردرآمد می‌زنند ولی او هنوز دلش خوش به فروختن بوزاست. 

مولوت در عروسی پسرعمویش، فریفتهٔ چشمان زیبای خواهر کوچک‌تر عروس می‌شود. به پسرعموی دیگرش، سلیمان، قصهٔ عشقش را می‌گوید. سلیمان به مولوت قول می‌دهد که به او کمک کند که نامه‌هایی عاشقانه به «رایحه» خواهر عروس بفرستد. مولوت به کمک دوست علوی‌اش «فرهات» (فرهاد؟) تا سه سال نامه برای رایحه می‌نوشته است و با استفاده از استعاره‌های سنتی در مورد چشمان زنان ترک زمان عثمانی که فقط چشمانشان از پشت برقع معلوم بود، رایحه را مورد تحسین خود قرار می‌دهد. سلیمان به مولوت کمک می‌کند که با رایحه فرار کند. اما یک اتفاق عجیب افتاده است. رایحه اصلاً چشم زیبایی ندارد. داستان که پیش می‌رود و سال‌ها بعد متوجه می‌شویم که آن دختر زیبا کوچک‌ترین خواهر یعنی «سمیحه» بوده که از قضا چون سلیمان هم عاشقش بوده، این طوری سر مولوت شیره مالیده است. اما مولوت عاشق رایحه می‌شود و صاحب دو دختر، فاطمه و فیضیه، می‌شود. اما مولوت با رایحه چنان کنار می‌آید که حتی پس از مرگ رایحه، نمی‌تواند از عشقش چشم‌پوشی کند:

«رایحه را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست داشته‌ام.» (ص ۵۸۴- آخرین جملهٔ داستان) 


مولوت دچار فراز و نشیب‌های زیادی در زندگی‌اش شده است. زمانی که در مدرسه درس می‌خوانده، با آن که علاقه‌مند به حفظ آرمان تحصیل برای اعتلای ترکیه بوده، به خاطر فقر و بی‌اعتنایی معلمان به بچه‌های فقیر، تحصیلش به سرانجام نمی‌رسد. او مدتی اسیر سینمای عریان وارداتی می‌شود و معتاد به خودارضایی. بعد از ازدواج با رایحه دوباره رو به کار می‌آورد ولی هر چقدر بیشتر تلاش می‌کند، کمتر به او می‌رسد. 

چیزی غریب در سر مولوت می‌گذرد. این چیز غریب چیست؟ در یک لایه از روایت، اتفاق عجیبی که برای ازدواجش افتاده است. نامه‌های عاشقانه را فرهات می‌نوشته، و بعداً فرهات با سمیحه ازدواج می‌کند. اما همهٔ داستان این نیست. مولوت نمی‌تواند استانبولی که روزگاری فقط سه میلیون جمعیت داشته و حالا به شانزده میلیون نفر رسیده است بفهمد. او هنوز درگیر خاطرات قدیمش است. او هنوز اسیر ساده‌دلی‌اش است. هنوز عاشق آتاتورک است که مخالف راندن فروشنده‌های دوره‌گرد بود. او هنوز دوست دارد زن‌ها باحجاب باشند ولی دخترش فاطمه به خاطر بی‌حجابی اجباری در دانشگاه دیگر حجاب اختیار نمی‌کند. او هنوز دوست دارد مردم با هم صداقت داشته باشند ولی مثل همیشه از همه کس از جمله «حاج حمید» مذهبی ریاکار پولدار و دار و دسته‌اش از جمله پسرعموهایش نارو می‌خورد. مولوت فروشندهٔ دوره‌گردی است که ناظر تغییر استانبول از حالت نیمه‌مدرن، چیزی بین سنت و مدرنیسم، بین سرمایه‌داری و کمونیسم، به استانبول مدرن سکولار سرمایه‌داری است. ترکیه‌ای که حتی روستایی‌هایش می‌دانند که نگه داشتن لیره با صد در صد تورم سالانه حماقت است و جایش دلار نقد نگه می‌دارند.

یکی از صحنه‌های خاطره‌انگیز این داستان جملات پایانی فصل یکی مانده به آخر است، زمانی که شرکت‌های برج‌ساز خانهٔ مولوت را به انتخابی در حد اجبار می‌خرند و برای ساختن برج می‌کوبند:

«او شاهد همهٔ کودکی‌اش بود، غذاهایی که خورده بود، تکالیف مدرسه‌ای که انجام داده بود، بوی چیزهایی که از گذشته به یاد داشت، صدای خرناس پدرش، صدها هزار خاطره‌ای که همه با یک رفت و برگشت بولدوزر تکه‌تکه و خرد شد.» (ص ۵۵۹)


در پایان داستان وقتی مولوت صاحب واحدی در برج می‌شود هنوز پایین است، در طبقهٔ اول، حال آن که پسرعمویش سلیمان طبقهٔ بالاست رو به بسفور. اما منظرهٔ خانهٔ سلیمان را برج بلند حاج حمید گرفته است. البته برج بلند حاج حمید هم بلندترین برج نیست.

یکی از پیام‌هایی که در این داستان تکرار شده است، نظر خصوصی در مقابل نظر عمومی مردم ترکیه است. نیت در مقابل قسمت (کیسمت). ترکیه‌ای که به قول نویسنده، فقط زلزله می‌تواند آبادش کند و فقط کودتا می‌تواند به وضع نابسامان سیاسی‌اش سامان بدهد. مردم ترکیه که سال‌ها اسیر انواع استبدادها، کشتار ارامنه، اخراج اجباری یونانی‌ها، قتل عام و تعبید کردهای علوی و مسائلی از این دست بوده‌اند، چاره‌ای جز این نداشتند که حرف‌شان را پیش همه یک‌جور نگویند. در این داستان با ترکیه‌ای طرفیم که فساد در تمام سطوحش جریان دارد. حتی برق خانه‌ها دزدی می‌شود و فقرا چاره‌ای جز اتصال غیرقانونی برق برای فرار از پرداخت قبض ندارند. محله‌ای که مولوت در آن زندگی می‌کرده است، تبدیل به مأمن خلاف‌کارها، فقرا، ایرانی‌هایی که منتظر ویزای آمریکا هستند، و موادفروش‌ها شده است. دیگر از این استانبول پر از برج و پر از ترافیک و دود چیزی برنمی‌آید. در صفحات پایانی داستان، از آرزوی غربی شدن حاج حمید ریاکار مسجدساز و البته برج‌ساز می‌خوانیم:

«متأسفانه، برج حاج حمید، آن‌طوری که آرزویش را داشت، بلندترین برج استانبول نشد. اما مانند بسیاری از برج‌های دیگر شهر، رویش با حرف‌های بسیار بزرگ به انگلیسی نوشته شده بود "تاور" (برج)، با وجود آن که حتی یک ساکن انگلیسی یا آمریکایی در آن برج‌ها زندگی نمی‌کرد.» (ص ۵۷۷)


این رمان، شناسنامهٔ استانبول است. یک اثر شسته‌رفته که استانبول را طوری ترسیم کرده است که انگار خواننده خودش سال‌ها در استانبول زندگی کرده است. و چقدر فضای ترکیه، اصطلاحات، خرده‌فرهنگ‌ها و تعارفات ترک‌ها شبیه ایرانیان است، حتی در سطح تحقیق برای خواستگاری. به نظرم آمد که اگر به فرض رضاخان مثل آتاتورک خوش‌اقبال می‌بود و کم‌کم ایران مثل ترکیه تبدیل به کشوری سکولار می‌شد، در بهترین حالت تبدیل به ترکیه می‌شدیم. کشوری که با وجود نزدیکی جغرافیایی به اروپا، سفیدپوست بودن اکثریت ساکنین، و البته تعصب نژادی به مراتب بیشتر از تعصب نژادی ایرانیان، اینی شده است که می‌بینیم. کشوری که هر چند وقت یک‌بار کودتا به خودش نبیند، آرام نمی‌شود.

این داستان روایت مدرن شدن ظاهری استانبولی است که خانواده‌های اصالتاً مذهبی‌اش که حتی زنانشان روسری به سر می‌کنند، موقع عید قربان گوشت قربانی توزیع می‌کنند ولی در عین حال شراب هم می‌نوشند. روایت شبه‌مستند از شترگاوپلنگی به اسم ترکیهٔ مدرنی است که ابایی از کشتن کردهای علوی و ارامنه ندارد (از قضا، نویسنده به خاطر انتقادات صریح نسبت به این مسأله بارها بازخواست شده است). ترکیه‌ای با مردمی دوست‌داشتنی که در تناقضات خودشان می‌لولند. نکتهٔ جالب دیگر این داستان برای من، تعصبات سنی ترک‌ها و خصومت تقریباً کورکورانه‌شان با ایرانی‌هاست. اکثر شخصیت‌های داستان، حتی عرق‌خورهایش، صرفاً به خاطر شیعه بودن ایرانی‌ها آن‌ها را ملحد و منحرف می‌دانند. از این حرف‌ها که بگذریم، به نظرم رسید که چقدر ترک‌ها از جهت آداب و رسوم و حتی تناقض‌های رفتاری شبیه ایرانی‌ها هستند.

این داستان بسیار خواندنی است. یک داستان شخصیت‌محور که پی‌رنگ خوبی هم دارد. داشتن راوی نامطمئن، توصیفات بعضاً شاعرانه، چندلایه بودن و تا حدی نمادین بودن روایت، همه و همه باعث جذاب شدن این داستان شده است.