
این مطلب را حدوداً سه سال پیش، همان موقعی که کتاب را خواندم، نوشتم و به دلایلی توفیق انتشارش تا حال نبود.

این مطلب را حدوداً سه سال پیش، همان موقعی که کتاب را خواندم، نوشتم و به دلایلی توفیق انتشارش تا حال نبود.

«اگر ظلم از کفر بدتر باشد، جهل از هر دو بدتر است.»

خلاصهاش این که طرح یکخطی داستان بسیار جذاب است: تهران شده پر از پسلرزه و هول مرگ همه را گرفته. راوی دختر معتادی است در تمنای اندکی متاع. و دربهدر در شهر میگردد و مشاهدات را میگوید. فرای طرح یکخطی، پرداخت، انتخاب واژهها، نوع نگاه (به نظرم غیرانسانی) به همه از پدر و مادر گرفته تا مردم شهر و فضاسازی که به نظرم خیلی دمدستی و غیرقابل باور است، مرا بر آن داشت که از این رمان ۱۳۰ صفحهای در همان صفحهٔ پنجاهم خداحافظی کنم.
پ.ن. این کتاب به شکلی غیرمرسوم از چند انتشارات منتشر شده است. طرح جلد چندشآور انتشارات نیماژش حس درون رمان را خوب تداعی میکند اگرچه که انتشارات در نوبتهای بعدی طرح جلد را تغییر داد.

از این رمان فیلم ساخته شده است. مکالمههای فیلم تقریباً در اکثر جاها رونوشت از رمان است. حتی تکگویهها رونوشت توضیحات رمان است. اصلاً گاهی آدم شک میکند دارد رمان میخواند یا فیلمنامه. نوشتهای پرمکالمه و کمتوصیف. وقتی فیلم را دیدم، در مورد بهرام (رامبد جوان) و چراییاش در فیلم مشکل داشتم. ظاهراً به هر دلیلی در فیلم از او گفته نشده که مثلاً آدم هنرمند تارک دنیاییست که چهار سال جنگ بوده ولی در خانه سگ دارد (در داستان با اسم مونس، در فیلم بهادر)، پدرش خودکشی کرده، و رفتارهای لیبرال در صحبت و معاشرت با خانمها دارد. در فیلم دیوانبیگی (پدر) از بهرام میخواهد از دخترش خواستگاری کند ولی در داستان خود بهرام است که با دختر مؤانست میکند. انتهای رمان در کل خیلی بیش از حد رمانتیک شده است. به نظرم موفقیت (نسبی) فیلم مدیون بازیهای طبیعی فخیمزاده و البته فضای طبیعت حاکم بر فیلم است اما این رمان حتی از یک رمان متوسط هم پایینتر است.

نقد یکخطی: عالی است؛ بخوانیدش.
مرجان شیرمحمدی نویسنده و بازیگر سینماست. او همسر بهروز افخمی کارگردان مطرح سینماست و این رمان را به او تقدیم کرده است. رمان از زاویهٔ دید راوی پسربچهٔ دهسالهای است که در خانهای قدیمی که سابقاً متعلق به آوارگان لهستانی بوده زندگی میکند. زمان رمان احتمالاً دههٔ پنجاه شمسی است؛ نشان به نشان آن که برخی از شخصیتهای داستان از برج شهیاد بیخبرند. این داستان از نظر فضا شبیه به «همسایهها»ی احمد محمود است و از نظر سبک روایت شبیه به «کشتن مرغ مقلد» نوشتهٔ هارپر لی است، و شاید تا حدی شبیه «سهرهٔ طلایی» نوشتهٔ دونا تارت (۲۰۱۳) باشد. داستان به شدت بیادعاست. نه در مورد خلأهای روحی انسان مدرن از دید اگزیستانسیالیستی صحبت میکند و نه نقد سیاسی تاریخی دارد. حسن این رمان در آن است که خوب جمله میسازد. خوب فضاسازی میکند و تا حد بسیاری متأثر از عقبهٔ سینمایی شیرمحمدی به فیلم نزدیک است. آن چیزی که بیشتر از همه، به نظرم، تحسینبرانگیز است رعایت زاویهٔ دید پسربچهای دهساله است. زبان رمان بسیار جاافتاده و متناسب با آن فضاست؛ اگرچه جاهایی آوردن تکهاصطلاحاتی مانند «یک سری» که از زبان عرفی (به نظرم مبتذل) امروز آورده شده در ذوق میزند. شاید ایراد دیگر شروع داستان است که حداقل ده شخصیت در یک صفحه معرفی شدهاند و به نظرم بیشتر به معرفینامهٔ آغاز فیلمنامه میخورد تا رمان. به جز اینها، از طرح جلد کتاب که عکساش از خود نویسنده است تا پیرنگ و جملات، با کتابی تحسینبرانگیز مواجهیم. متأسفانه در این زمانهٔ کتابنخوانی سخت است باور کنی چاپ پنجم این کتاب یعنی صرفاً پنج تا هزار نسخه یعنی نیمچاپ از کتابهای دو یا سه دههٔ پیش.
پینوشت ۱: از بس در این روزگار بازیگران جرأت کتابنویسی یافتهاند، با دیدی تقریباً منفی به سراغ کتاب رفتم. همان سه چهار صفحهٔ اول فهمیدم که اشتباه بوده است. احتمالاً به زودی بروم سراغ دیگر کار نویسنده که همسرش آن را فیلم کرده است با بازی خود نویسنده و جایزه هم گرفته است.
پینوشت ۲: در باب رمانهای خوب در فضاسازی محیط این دو کار را توصیه میکنم: اندوه مونالیزا از شاهرخ گیوا (نشر چشمه) و آلبوم خانوادگی از مجتبی پورحسن (نشر زاوش).

نویسنده آهنگساز و نوازندهٔ حرفهای تار است. برای چند فیلم آهنگ ساخته و در چند کنسرت از جمله کنسرتهای همایون شجریان همنوازی کرده است. داستان نیز در مورد چند دانشجوی موسیقی است و هر فصل کتاب نام گوشهای از گوشههای موسیقی ایرانی است.
و اما بعد. ادای میلان کوندرا را درآوردن نخست نیاز به شناخت فنون روایت دارد، سپس نیاز به تفکر عمیق فراتر از فهم عرفی از روابط. نویسنده در هر دو به شدت میلنگد. این رمان همین که از سوی ناشری تخصصی منتشر شده است جای تعجب دارد. یا باید به حال فضای غالب داستاننویسی دههٔ نود گریید، یا باید دلیل را جای دیگر جستجو کرد. صحبت در مورد مضمون این داستان عبث است وقتی که داستان در نکات اولیهٔ روایت بدجور میلنگد. نویسنده خواسته شبیه به «بار هستی» میلان کوندرا ادای فلسفی دربیاورد اما بدجور توی ذوق میزند و بیربط است. آوردن نشانههای زیستی طبقهٔ متوسط مانند کتاب نیچه در اتاق خواب، عشق عجیب به ساز و در کوچه پرسه زدن به شدت متظاهر است. به قول کتابخوانهای آمریکایی این کتاب pretentious است.
پینوشت ۱: یکی از آفات زیاد داستان خواندن آن است که در جستجوی بازسازی لذتی که از انگشتشمار داستان به دست میآید، هی کتاب میخوانی و هی حالت بد میشود. این هم شبیه به بسیاری دیگر از کتابهای حالبدکن.
پینوشت ۲: در مدتی که ننوشتم، کتابی از «کنزابورو اوئه» نویسندهٔ ژاپنی برندهٔ جایزهٔ نوبل ۱۹۹۴ خواندم که به نظرم خوب بود. ظاهراً با عنوان «یک مسألهٔ شخصی» ترجمه شده است.

«دود» رمان کوتاهی است از «حسین سناپور». زاویهٔ دید اول شخص (راوی شخصیت اول) و نحوهٔ روایت پر از جریان سیال خیال است. از نظر مضمون این رمان مرا تا حدی یاد «سرگذشت پرندهٔ کوکی» از «هاروکی مواراکامی» میاندازد (شاید به خاطر رفتارهای نیستانگارانهٔ شخصیت اول). اما ایرادی بسیار اساسی در رمان «دود» وجود دارد: روابط شخصیتها تبیین نشده است. رفتارهای ناامیدانهٔ حسام، شخصیت اول داستان، به جز کنایههایی به گذشته مانند اتفاقهای دانشگاه (کی؟ کجا؟ چگونه؟) توجیه دیگری ندارد. پیگیری او از اتفاقی که برای لادن افتاده توجیه ندارد. در مجموع میشود گفت این رمان اگر خوب پرداخت میشد، شاید به جایی میرسید. اما چیزی که الان در دست ماست، کاری است نصفهنیمه و از یاد رفتنی.
قبلاً در مورد معروفترین رمان سناپور، «نیمهٔ غائب»، نوشته بودم:
https://delsharm.blog.ir/1396/11/12/nime-ghaeb

خلاصه کنم: پیرنگی کلیشهای، روایت بسیار ضعیف که پر از خطاهای فاحش روایت چه از نظر زاویهٔ دید و چه از نظر شخصیتپردازی (کدام شخصیت) است. نویسنده حتی نکرده سوگیری سیاسیاش را اندکی در لفافهٔ داستان پنهان کند. استاد دانشگاهی که دختری لهستانی به دفترش سر میزند. استاد عاشق مادر دختر بوده و لهستان و بازگشت به گذشته و … بگذریم؛ نیمه رها کردم.
پینوشت: آگاهم که این اولین کار نویسنده است و احتمالاً کارهای بعدیاش بهتر از این باید باشد. اما نشر چشمه قاعدتاً انتشارات تخصصی ادبیات داستانی است.

این دومین رمانی است که از سینا دادخواه میخوانم. «یوسفآباد خیابان سی و سوم» خیلی در زمان خودش صدا کرده بود ولی آن طور که از هفت سال پیش خاطرم مانده، من از «ایرانی نبودنش» زیاد خوشم نیامد. حس میکردم با آدمهایی مواجهم که رونوشت شخصیتهای همینگوی و سلینجر هستند تا آدمهایی که در خیابانهای تهران میدیدم و میشناختم. «شاهراه» اما این مشکل را ندارد. خوب روایت شده است. در جملهنویسی و روانگویی دقت کافی شده است. در نمادسازی و استعارهپردازی افراط نشده و خیلی جاها جملات معترضهٔ نویسنده لذتبخش است. داستان از زبان راوی جوانی است که خاطرات نوجوانیاش در دههٔ هفتاد شمسی تهران در شهرک اکباتان و سپس در امیرآباد را روایت میکند. داستان در مورد طبقهٔ متوسط تهرانی است که میتوانند خانهٔ اکباتان را اجاره بدهند و خانهای در امیرآباد بخرند که به مطب پزشک نزدیکتر باشند. به قول خود راوی، کمشماران گاهی کمفروغ گاهی پرفروغ. با وجودی که از این طبقه نبودهام، به نظرم توصیفات نویسنده کاری کرد که بتوانم با آنها همذاتپنداری کنم. نویسنده سعی کرده جزئیات بسیاری از حافظهٔ جمعی نسل متولد دههٔ شصت بیرون بکشد. مثلاً برداشتن سیگار ویرا، سرمربی ایران در بازی معروف ایران و استرالیا. یا دادگاه کرباسچی. یا ۱۶ آذر ۱۳۸۳ در دانشگاه تهران. و چیزهای دیگر.
آن چیزی توی ذوق میزند شتاب روایت در پایان داستان است. نویسنده با طمأنینه دههٔ هفتاد را روایت کرده است اما یکدفعه به سرعت از اوایل دههٔ هشتاد میگذرد. کنایهپراکنی نویسنده در مورد دورهٔ اصلاحات و بعد دورهٔ احمدینژاد اصلاً با کلیت داستان همراه نیست و گوییا از بیرون از داستان آمده است و در نهایت به جز چند تکهپرانی مبتذل سیاسی ختم نمیشود.
و اما بعد، برای منی که به دلایل زیاد سالهاست ایران را از نزدیک ندیدهام، خواندن این کتاب ترکیبی نامأنوس بود از لذت و درد. نوستالژی هم لذت دارد هم درد.
پینوشت آن که به کالیفرنیا برگشتهام. اولین سر زدن به کتابخانهٔ عمومی سانیویل و دیدن دو قفسه کتاب فارسی که اکثرشان رمانهای اخیر فارسی عمدتاً از انتشارات معروف روشنفکری مثل چشمه و نگاه هستند. فعلاً و پس از مدت طولانی انگلیسیخوانی، کمی برگردم به زبان مادری.


ظاهراً این کتاب رقیب «رهش» برای جایزهٔ جلال آل احمد بوده است. از این که چرا این جور کتابها تا این سطح تشویق میشوند اگر بگذریم، قاعدتاً این کتاب هزار سر و گردن از رهشِ شعارزدهٔ سیاستزده بالاتر است. حداقلش آن است که این کتاب روایت و زبان قابل دفاع و داستانی جذاب دارد.
نقدی نسبتاً تند به آلوت در اینترنت دیدم که گرچه تا حدی مضمونزده است اما قابل تأمل است:
https://telegra.ph/%D8%B2%D8%B1%D8%AF-%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D9%87-04-14-2