«من عزادار فروبستگی قدرت فرهنگیای که روزی ادبیات داشت هستم و در اندوه زمانهای بسیار مضطرب هستم که لذت متن را به سختی برمیتابد. فکر نمیکنم دیگران بیخیال استفاده از تلویزیون شوند. حتی خودم مطمئن نیستم تا کی بیتلویزیون بمانم. اما اولین درسی که خواندن به ما میدهد، "چگونه تنها بودن" است.» (ص ۱۷۸)
«جاناتان فرنزن» از معدود نویسندگان زندهٔ آمریکایی است که هم توانسته به عنوان یک نویسندهٔ فنی و البته یک روشنفکر مقالهنویس شناخته شود و هم رمانهایش با فروشهای بالا در صدر فروش بازار کتاب قرار بگیرد. در این کتاب که شامل مقالات او در دههٔ نود قبل از معروف شدنش است رگههای تفکر مستقل در نوشتههای او پیداست و به همین خاطر میشود فهمید که چرا رمانهای ظاهراً خانوادگی او این قدر مورد استقبال قرار میگیرند و در عین حال این قدر مورد توجه منتقدان ادبی قرار میگیرند. این کتاب مجموعهٔ مقالات است و موضوع مقالات یکسان نیست. مثلاً مقالهای در مورد اوضاع وخیم ادارهٔ پست شیکاگو در بین مقالات دیگر دیده میشود.
مقالهٔ اول کتاب در مورد خاطرهٔ فرنزن از آخرین روزهای زندگی پدرش است. پدر او دچار بیماری آلزایمر شد و همین امر فرنزن را بر آن داشت که بیشتر در مورد آلزایمر بداند:
«متوجه شدم که بله، مغز گوشت است… اگر پدرم را و حتی خودم را وقتی که سالم هستیم به عنوان مجموعهای از اجزای طبیعی بفهمیم همهٔ کسانی که دوستشان میداریم تبدیل به مختصات عصبی-شیمیایی میشوند. چه کسی دوست دارد داستان زندگی این طوری باشد؟» (صص ۱۹-۲۰)
«ای کاش پدرم با سکتهٔ قلبی میمرد تا با آلزایمر.» (ص ۲۴)
«همهٔ حافظهها از دیدگاه عصبشناسان حافظهٔ حافظه است که معمولاً حس نمیشود. به همین خاطر میگویم: به خاطر دارم که به خاطر دارم پدر در تختخواب بود.» (ص ۲۷)
اصلیترین مقالهای که تا حدی نویسنده را به حاشیه کشاند مقالهٔ «چه کاریست آخر؟» است. این مقاله در مجلهٔ هارپر نوشته شد و درست در زمانی بود که نویسنده بعد از نوشتن دو رمان تکنیکی در انزوا قرار داشت. او خسته از کتابنخوانی بود و دلتنگ زندگی سنتی. نویسنده به شدت با فرهنگ تلویزیونی و دنیای مجازی مخالف است. در مصاحبهای که اخیراً داشته یک جملهٔ ماندگار گفته است: «توئیتر احمق است.»
«در دههٔ اخیر [دههٔ نود] مجلهٔ با حاشیهٔ سرخ [مجلهٔ تایم] دو بار چهرهٔ نویسندهها را در روی جلدش گذاشت: اسکات تورو و استیون کینگ. آن دو نویسندگان محترمی هستند اما بیتردید دلیل آن که تصویرشان در مجله آمد رقم قرارداد چاپ کتابشان بود. امروز دلار اختیارات فرهنگی ما را ترسیم میکند و در نتیجه مجلهٔ تایم که سالها ذائقهٔ ملت را شکل میداد، تنها بازتابندهٔ فرهنگ [مبتنی بر دلار] است.» (ص ۶۲)
«هیچگاه این قدر بین ادبیات و بازار جدایی عاطفی وجود نداشته است. اقتصاد مصرفی عاشق محصولاتی است که سریع بفروشد، زود کهنه شود و همیشه در حال بهبود باشد... ادبیات کلاسیک ارزان، با قابلیت بازمصرف و از همه بدتر، غیرقابل بهبود است.» (صص ۶۳-۶۴)
«داستاننویس هر روز حرفهای بیشتری برای گفتن دارد برای خوانندهای که هر روز وقت کمتری برای خواندن دارد.» (ص ۶۵)
در نظر فرنزن، نقش اجتماعی رمان با وجود رسانههای مبتنی بر فناوری کمرنگ شده است و دیگر نباید از رمان همان ویژگیای که رمانهای کلاسیک در زمان خودشان داشتند انتظار داشت. او سپس به جستجوی ریشههای کتابخوانی میپردازد و از مطالعات یک پژوهشگر استفاده میبرد. در مجموع دو گروه بیشتر اهل مطالعه هستند. اولین گروه از خانوادههای تحصیلکردهای هستند که والدینشان با رفتار و توصیههایشان آنها را به خواندن علاقهمند کردند. گروه دوم کسانی هستند که به هر دلیلی دچار انزوای اجتماعی شدهاند و همصحبتی با کتابها را به همصحبتی با اطرافیان ترجیح میدهند. نکتهٔ جالب توجه آن است که زمانی که نویسنده این مقالات را در نیویورکر و هارپر نوشته است حسی شبیه به ناخشنودی و دلتنگی از این وضعیت کتابنخوانی داشته است اما اکنون با این وضعیت کنار آمده است و به نحوی از نظرش این چیز خوبی است که بعضیها یاد گرفتهاند که ارزشها و احساسات شخصیشان را خواندن و تنهایی حاصل از خواندن حفظ کنند.
«کتابخوانها بهتر یا سالمتر نیستند و یا بالعکس بیمارتر از کتابنخوانها نیستند. ما کتابخوانها فقط به نوع خاصی از جامعه تعلق داریم.» (ص ۸۱)
مؤکد پیشنهاد میکنم این مقاله را کامل بخوانید چون نکات بسیاری در این کتاب وجود دارد.
https://extrafilespace.wordpress.com/2015/09/15/why-bother-by-jonathan-franzen/
مقالهٔ دیگری با عنوان «خواننده در تبعید» نیز به این مسأله پرداخته است که با نگاه تلخ نویسنده همخوانی دارد.
«امروز هر کتابخوانی که بمیرد، یک بینندهٔ رسانههای تصویری به دنیا میآید و ما انگار در نیمهٔ دههٔ اضطرابآمیز نود میلادی شاهد به هم ریختن این تعادل هستیم.» (ص ۱۶۵)
در مقالهٔ دیگر با نام «آقای دشوار» نویسنده فضای روشنفکری کتابهای سختخوان را مورد تردید قرار میدهد. او رمانها را به دو دسته تقسیم میکند که گروه اول را «پیمان» مینامد که پیمانی بین خواننده و نویسنده است که نویسنده تضمین میکند که خواننده از کتاب لذت ببرد. گروه دوم را «شأن» مینامد که انگار شأن نوشتن بالاتر از آن است که کسی به لذت برسد. هدف آن است که خواننده از حالت غیرفعال به متفکر فعال بدل شود. البته کتابهایی مانند نوشتههای تولستوی در عین حال به هر دو گروه تعلق دارند، هم عمیقند و هم قابل فهم. آن طور که من فهمیدهام فرنزن در کتابهای اخیرش به دنبال ترکیبی از این دست بوده است:
«قبل از آن که کتابی شما را تغییر دهد، باید آن کتاب را دوست داشته باشید.» (ص ۲۶۱)
در مقالهٔ دیگر با عنوان «کتاب در تختخواب» به مقولهٔ آموزشی جنسی و قالبسازی لذتهای جنسی میپردازد.
«اگر آمریکای امروز به صورت به خصوصی مضطرب است، به نظر میآید تغییر دادن نقش جنسی و تصویر رسانه از ارتباط جنسی و از این جور مسائل نقش مهمی دارند. در واقع، ما در حال تجربهٔ اضطراب حاصل از بازار آزاد هستیم.» (ص ۲۷۲)
فرنزن تنهایی، ازخودبیگانگی، ترس و اضطراب، و بیتکلیفی انسان امروز در آمریکا را به گوش مخاطب میرساند. او که به نظر میآید تحت تأثیر «دریدا»ست چارهاش را در فرار و پناه بردن به کتاب دیده است. با فهمی که از فرهنگ عمومی آمریکا به دست آوردهام، این حد از خودآگاهی حتی اگر صرفاً وجه سلبی داشته باشد، جای ستایش دارد. البته ناگفته پیداست که به خاطر افشای لخت بودن پادشاهِ فرهنگ آمریکای امروز، فرنزن مورد نفرت بسیاری از کتابخوانهای آمریکایی نیز است. مثلاً به این جمله از مقالهٔ «خواننده از تبعید»، نوشتهشده در نیمهٔ دههٔ نود، که رسیدم، یاد اینستاگرام و تلگرام افتادم:
«انسان دیجیتال جدید نه تنها از ابزارهای ذخیرهٔ داده خوراک میشود، بلکه خوراکش نارسیسیزم خواهد بود.» (ص ۱۶۸)
به خاطر ظاهراً قدیمی بودن مقالات شک داشتم که سراغ این کتاب بروم، اما الان باید بگویم که خیلی وقت بود که مقالاتی این قدر عمیق نخوانده بودم. اگر از خواندن مقالههای ابنالوقتی خبری خسته هستید، دو مقالهٔ «Why bother» و «The reader in exile» را پیشنهاد میکنم.
https://extrafilespace.wordpress.com/2015/09/15/why-bother-by-jonathan-franzen/
https://issuu.com/hcpressbooks/docs/a_reader_in_exile_from_how_to_be_alone
و اما یک نکته در حاشیه: عکس روی جلد از یک کتابفروشی قدیمی در نیویورک است. شش سال نیویورک بودم و از وجود چنین مکانی خبر نداشتم.