«بخوانید، بخوانید، بخوانید. همه چیز بخوانید، آشغال، کلاسیک، خوب و بد، و ببینید هر کدام چطوری هستند. درست مثل نجاری که در حال کارآموزی است و به کار استادش دقت می‌‌کند. بخوانید! جذب خواهید کرد. آنگاه بنویسید. اگر خوب بود، خواهید فهمید. اگر خوب نبود، از پنجره نوشته‌تان را بیرون بیندازید.» (نقل از فاکنر در پشت جلد کتاب)


این کتاب را فاکنر در سال ۱۹۳۲ منتشر کرده است. از نظر زمانی و تکنیکی جزو دورهٔ قبل از بلوغ کامل تکنیکی فاکنر است اما همین رمان جزو صد رمان توصیه شدهٔ قرن بیستم در مجلهٔ تایمز است. سبک روایت داستان مخلوطی است از جریان سیال خیال با پیچ و تاب زاویهٔ دید. راوی دانای کل و گاهی سوم شخص از زاویهٔ دید شخصیت‌های مختلف داستان را روایت می‌کند و به همین خاطر با روایت‌های نامطمئنی طرف هستیم از جمله این که متوجه نمی‌شویم آیا «جو کریسمس» قاتل «خانم بردن» بوده یا «براون». داستان پیچیدگی‌های اجتماعی خاص خودش را دارد. «لنا» زن جوانی است که به امید پیدا کردن پدر بچه‌ای که در شکم دارد از آلاباما پیاده به سمت ممفیس می‌آید و به شهر جفرسون می‌رسد. در شهر جفرسون کارگری به اسم «جو کریسمس» مشغول به کار است که باور دارد بخشی از رگ و ریشه‌اش سیاه‌پوست است. او اگرچه ظاهراً کاملاً سفیدپوست است اما موهای متفاوتی با بقیه دارد. «های‌تاور» کشیشی است که اصرار داشته در شهر جفرسون تبلیغ کند ولی به دلایلی از جمله بدنام شدن همسرش از کارش خلع می‌شود ولی حاضر به ترک شهر نمی‌شود. «بایرون» کارگری که با «لنا» آشنا شده است، عاشق او می‌شود ولی صبر می‌کند تا او وضع حمل کند و الخ. داستان پیچ در پیچ و معماگونه است و در آن وضعیت بغرنج نژادپرستی، فقر و بی‌عدالتی جامعهٔ جنوب آمریکا نشان داده شده است. برخلاف داستان‌های بعدی فاکنر مانند «خشم و هیاهو» و «گور به گور» پیچیدگی داستان آن‌قدری نیست که دچار سرسام بشویم. گاهی حتی مکالمات به دام تکرار می‌افتند اما از کشش اصلی داستان چیزی کاسته نمی‌شود. داستان تا خط آخرش حرف برای گفتن دارد. اگر بخواهم یک نقطهٔ قوت از این داستان بگویم که آن را منحصر به فرد کرده است، بازی فراوان با زاویهٔ دید است. دقیقاً این همان تکنیکی است که در «گور به گور» به اوج خود می‌رسد.