پدر و پسری در جاده، با پای پیاده، از ترس سرمای ساحل شرقی رهسپار ساحل غربی، با اندکی آذوقه، با خاطرهٔ مادری که تاب این سرنوشت را نداشت و خودکشی کرد، و پدر که تاب دیدن انسان دیگری را ندارد. هر انسان به خودی خود دشمن است، وقتی که زمین سرد است و بی‌گیاه و بی‌جانور. همهٔ قصهٔ این رمانِ برندهٔ جایزهٔ پولیتزر ۲۰۰۷ در چنین فضایی است. هیچ داستان فرعی وجود ندارد. معلوم نیست که این فضای آخرالزمانی به چه دلیل ایجاد شده است. آنچه که معلوم است این است که از آمریکا تنها چند بازمانده مانده است و خانه‌های ویران و جاده‌ای رو به گرمای جنوب. وقتی پدر و پسر به ساحل جنوب می‌رسند با اقیانوسی سرد و غرق خاکستر مواجه می‌شوند و امیدشان ناامید می‌شود. این رمان یک اثر شبه‌آخرالزمانی است با مضمون پلیدی سرشت انسان. مکالمه‌های این رمان به شدت کوتاه و اقتصادی است. تکرار که شاید نشان از پوچی مسیر باشد عنصر تکراری این رمان است تا آنجا که می‌شود از صفحهٔ پنجاه به ده صفحهٔ آخر پرید و چیزی از قصه را از دست نداد. به نظرم از این جهت این یک نقطهٔ ضعف هم است. و البته معلوم نیست که چه مضمونی قرار بود پرورانده شود. غیر از سبک خاص نویسندگی مک‌کارتی، نویسندهٔ «جایی برای پیرمردها نیست»، چیز زیادی از این رمان دستگیرم نشد.