در ویکی‌پدیا از قول بی‌بی‌سی فارسی نوشته شده است: «وقتی خبر کشته شدن برادرم را در جنگ شنیدم، از تهران راه افتادم رفتم جنوب. رفتم سوسنگرد، رفتم هویزه. تمام این مناطق را رفتم. تقریباً نزدیک جبهه بودم. وقتی برگشتم، واقعاً دلم تلنبار شده بود. دیدم چه مصیبتی را تحمل می‌کنم. اما مردم چه آرام‌اند. چون تا تهران موشک نخورد، جنگ را حس نکرد. دلم می‌خواست لااقل مردم مناطق دیگر هم بفهمند که چه اتفاقی افتاده است. همین فکر وادارم کرد که زمین سوخته را بنویسم.»

این رمان سال ۱۳۶۱ نوشته شده است. راوی اول شخص است و شبیه به خود نویسنده، برادرش را در جنگ از دست می‌دهد. داستان در اهواز رخ می‌دهد، جایی نزدیک به خط مقدم و مربوط به سه ماه اول جنگ است. قصهٔ حیرانی، سرگردانی، کمبود سوخت و غذا، گرانی، بی‌قاعدگی و رفتارهای سرخود افراد داغ و انقلابی مانند اعدام سرخود دزد خانهٔ مردم، و در نهایت شور انقلابی مردم برای دفاع از شهر و کشور. 

از این رمان خیلی تعریف شده است و مثلاً مسعود فراستی یکی از طرفداران آن است. اما این رمان واقعاً مشکلات عمیق فنی دارد. اول از همه، اصلاً استفاده از اول شخص برای زاویهٔ دید معنایی ندارد وقتی وارد ذهنیات شخصیت زیاد نمی‌شود و صرفاً مانند دوربینی اتفاقات را روایت می‌کند. و ای کاش صرفاً این روایت اول شخص تعینی بود حال آن که جاهایی به ذهن شخصیت‌های مقابل رسوخ می‌کند و قاعدهٔ روایت صحیح را به هم می‌زند. دوم آن که مانند «مدار صفر  درجه» که بیشتر از شصت-هفتاد صفحه‌اش را نتوانستم تحمل کنم، رمان در استفاده از مکالمات بیش از حد افراط کرده است. گاهی توصیفات واگویه و تکرار همان مکالمات است. متأسفانه اتفاقات عمیقاً دردناک داستان، به خاطر ضعف روایت، حس زیادی را برنمی‌انگیزد. از نظر جذابیت روایت تاریخی، با توجه به آثار پسینی داستانی و سینمایی در مورد روزهای آغازین جنگ، این رمان همان مزیت نسبی خود را از دست داده است. اواخر داستان ضرباهنگ بیشتری می‌گیرد ولی به نظرم دیگر خیلی دیر شده است. در آخر داستان بخشی از محله بمباران می‌شود و همه حتی آن مرد محتکر گران‌فروش و مرد چشم‌چران داستان کشته می‌شوند. بعضی هم موجی می‌شوند، مخصوصاً گلابتون که بر اثر فشار موج، نوزادش را محکم به زمین می‌کوبد و نوزاد در وضعی بسیار فجیع کشته می‌شود.