«رنگْ حس لامسهٔ چشم است، موسیقی گوش است، واژهای از دل تاریکی است.» (ص ۱۸۶)
این رمان که احتمالاً جزو اصلیترین دلایل جایزهٔ نوبل ادبی برای اورهان پاموک است، مانند آخرین رمان نویسنده چندین راوی دارد که ما از زاویهٔ دید هر راوی با بخشهایی از داستان آشنا میشویم. اینجا اما راوی لزوماً انسان حی و حاضر نیست. همه جور راوی داریم از رنگ سرخ گرفته تا مرگ، شیطان، سگ مینیاتور، درویش مینیاتور، و مردهها. اصلاً شروع داستان این گونه است:
«من هیچ نیستم جز یک جسد، جسدی در ته یک چاه.»
در این داستان مانند اکثر داستانهای پاموک روایتی خاص از شهر استانبول میخوانیم. این بار این روایت ظاهراً برگرفته از یک اتفاق تاریخی است. سلطان عثمانی تصمیم دارد به مناسبت هزارمین سال هجری قمری کتاب مینیاتور و نقاشیای را به مدیریت یکی از استادان مینیاتور شهر استانبول درست کند. اما این اتفاق حاشیههایی مانند به قتل رسیدن دو نفر از مینیاتوریستها دارد. در این کتاب ارجاعات هنری و تاریخی در مورد هنر اسلامی بسیار زیاد است. و جالب آن است که اکثریت قاطع و شاید همهٔ ارجاعات در مورد هنر پارسی (هرات، شیراز، اصفهان، قزوین و تبریز) است. آنقدری که ارجاع مستقیم به داستانهای شاهنامه، و خسرو و شیرین نظامی شده است شاید در هیچ رمان فارسی چنین اتفاقی نیفتاده باشد. در اواخر داستان با جملهای بسیار جالب مواجه میشویم:
«چه استادان بیبدیل هرات و چه استادان اخیر تبریز، هنرمندان پارسی نقاشیهای خارقالعادهٔ بسیار بیشتری از ما عثمانیها داشتهاند.»
شاید به خاطر ستایش بیحد و حصر شاهنامهٔ فردوسی و داستانهای حکیم نظامی، و ستایش هنرمندی کمالالدین بهزاد، نقاش ایرانی اهل هرات، بعضیها دچار این سوءتفاهم شده باشند که داستان در مورد ستایش هنر ایرانی است. البته نویسنده چارهای جز ستودن هنر ایرانی نداشته است. ظاهراً آنگونه که از متن برمیآید هنر و ادبیات اسطورهای عثمانی هیچ حرفی برای گفتن در مقایسه با هنر و ادبیات پارسی نداشته است. شبیه این حرف را شفیعی کدکنی در مورد زبانهای زندهٔ جغرافیای نزدیک ایران گفت که حرفش به حاشیه کشیده شد و آن را به حساب تعصب زبانی یک پژوهشگر فارسیزبان گذاشتند. اما دیگر اورهان پاموکِ ترک متعصب به استانبول را کجای دلمان[شان] بگذاریم[ند]؟ صحبت در این است که واقعیتی به هر دلیل در مورد تسلط هنر و ادبیات فارسی در گذشتهٔ تاریخ اسلام وجود دارد که با غوغاها و انگهای نژادپرستانه قابل لاپوشانی نیست.
اما چرا میگویم این کتاب اصلاً در مورد ستایش فرهنگ پارسی نیست؟ سرخ در این داستان یک رنگ نمادین است. نمادی از رنگی که به زعم استادان نقاش آن زمانه ماندگارترین رنگ در نقاشی بوده است، از رنگ لبهای شیرینِ شیرین در داستان خسرو و شیرین، از خون، از پرچم ترکیه، از ترکیه، از ترکیه، از ترکیه. داستان این است که ترکها سالها تحت تسلط فرهنگ ایرانی بودهاند. بسیاری از استادان این زعم را داشتند که نباید از این سنت تخطی کرد. حالا که هنر فرانسوی راه به تفکر برخی از هنرمندان باز کرده است، بحث سبکِ خاص هر هنرمند، امضای نقاش پای نقشش، و داشتن پرسپکتیو و دیگر اصول هنر اومانیستی غرب در طرح کتابی که سلطان سفارش داده به وجود آمده است. حالا در یکی از این طرحها شیطان، سگ، سلطان و چیزهای دیگر در قد و قوارهای مشابه در یک نقش ایجاد شدهاند. یکی از مینیاتوریستها که مخالف این نوع نگاه است دست به کشتن آن نقاشها میزند. استادش «عثمان» که شاید نماد گذشتهٔ فرهنگ عثمانی باشد بر این اعتقاد است که حالا که من بودن و امضای شخصی هنرمند، خلق دوبارهٔ جهان به جای نقش کردن چیزی که الله میبیند و داشتن زاویهٔ دید طبیعی به جای دید مفهومی اهمیت یافته است، بهتر است مثل استاد بهزاد با سوزن چشم خود را کور کند و بعد از دیدن آخرین رنگ جهان یعنی سرخ برای همیشه کور شود. و این همان آیهای است که نویسنده از آغاز تا انجام داستان با آن بازی میکند «هل یستوی الاعمی و البصیر». اصلاً مینیاتوریست قاتل اهل ایران است و در جایی میگوید:
«برای من داشتن سبک بسیار بدتر از قتل است.»
قاتل تا پایان داستان اسمی از خودش نمیآورد و این همان بیامضایی یک نقاش در هنر سنتی اسلامی است. اعتقاد او این است که روی آوردن به نگاه غربی به هنر سرانجام خوشی نخواهد داشت:
«تقلید از استادان فرانسوی بدون داشتن مهارت آنان، مینیاتوریستها را بیشتر شبیه به برده میکند.»
گویا این ترس که گذار از سنت به جهان تجدد است به زعم هنرمند سنتی چیزی جز بردگی و تقلید نیست. البته او قائل به جبری تاریخی در این زمینه نیز هست: «دیگر در استانبول هیچ جایی برای ما استادان مینیاتور که در آرزوی داشتن شأن و مهارت هستیم نیست. بله، اگر ما خودمان را به مقلدان استادان فرانسوی فروبکاهیم، این همان چیزی است که من بدان پی بردهام.»
قاتل سعی میکند به هندوستان فرار کند تا از سیطرهٔ نگاه غربی پناه به هنر اصیل شرقی ببرد: «فرار من از استانبول شبیه به فرار ابن شاکر [هنرمند عراقی] از دست بغداد تحت اشغال مغولهاست.»
پر واضح است که این قاتل سیطرهٔ هنر و فرهنگ غرب را در حد حملهٔ مغولها ویرانکننده میبیند اما در مقابل، «سیاه» دیگر مینیاتوریست ترکی که سالها در ایران زیسته نظر دیگری دارد:
«در این وهم که بتوانی از سیطرهٔ روشهای فرانسوی بگریزی نباش. حتی اکبرخان [شاه هند] همهٔ هنرمندان را ترغیب به کشیدن به سبک اروپایی کرده است.»
اینجاست که دیگر آیهٔ نمادین قرآن که از آغاز تا انجام استفاده شده است تکرار میشود: «و لله المشرق و المغرب». پنداری همهٔ غرب و شرقی که تا دیروز برای خدا بوده الان در سیطرهٔ نگاه اومانیستی اروپایی قرار دارد. ساعتی که پادشاه انگلیس به سلطان عثمانی هدیه داده است و در میدان اصلی شهر نصب شده است، نمادی است از پایان زمان سنت و آغاز تجدد. این ساعت برای شیخ شهر و حتی خود سلطان گوشخراش است اما بیشتر گوشخراشی به خاطر غلبهٔ ظاهری در امور نظامی و سیاسی است. هنوز شاهان و شیوخ پی به اصل مطلب نبردهاند.
استانبولی که پاموک تصویر کرده است، شهری است که شیوخش مخالف تصویرگری به هر شکلش هستند. آنها مردمان مذهبی را تهییج میکنند که به قهوهخانهها حمله کنند و بساط عیش قهوهنوشی و پردهخوانی را جمع کنند. تصویرگران سنتی اسیر شاهدبازی و خودخواهیهای خود هستند و در مقابل هجوم فرهنگ غربی حیران ماندهاند، و شاهان در پی ثبت خود در تاریخ هستند، حالا مهم نیست که آن ثبت به سبک غربی باشد یا شرقی. این رمان که تصویرِ تهی شدن سنت از معنای اصلی و در مقابل دریافت سطحی تجدد در داستانی نمادین و پر از تمثیلهای داستانهای شاهنامه است، یک شاهکار ادبی است. کما این که از قول شیطان در میانهٔ داستان میخوانیم: «این هنرمندان که جرأت میکنند سوژههایشان را در مرکز صفحه قرار بدهند، طوری که انگار انسان باید پرستش شود، و نقششان را مثل بتهایی میکشند که باید پرستش شوند.» اورهان پاموک علاوه بر به رخ کشاندن قدرت روایتگریاش، سواد هنریاش را به رخ خواننده میکشاند.
به نظرم دو نقطهٔ ضعف در داستان وجود دارد که البته زیاد به کلیت کار ضربه نزده است. اول از همه لحن یکسان همهٔ راویان و دوم پرداخت زیاد به جزئیات هنر تصویرگری در بخشهایی از کتاب.