محمدصادق رسولی

۳۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قفسه‌نوشت» ثبت شده است

قفسه‌نوشت ۱۰۸: موبی دیک؛ نوشتهٔ هرمن ملویل

غیر از رمان‌های خیلی اخیر مانند برنده‌های من‌بوکر و پولیتزر، رمان‌های دیگر را از روی فهرست‌های پیشنهادی نشریه‌های معتبر انتخاب می‌کنم. از بین هفت فهرستی که به آن نگاه می‌اندازم، در چهار تایش «موبی دیک» وجود دارد. پس باید رمان خوبی باشد. اما من موبی دیک را با یک خاطرهٔ پیشین آغاز کردم. در کتاب «خودویراستاری برای نویسندگان» چند پاراگراف از این کتاب  گذاشته شده بود و آخرش نوشته شده بود «اگر نتوانستید آن چند پاراگراف را بخوانید یا ناخودآگاه از روی جملات پریدید، بدانید تنها نیستید.» موبی دیک با وجود آن که هم‌عصر «بلندی‌های بادگیر» و نوشته‌های دیکنز است، در اطناب و سخن‌پردازی طولانی شهره است. یعنی برای کسی مثل من که از کلاسیک‌های دیکنز و خواهران برونته لذت می‌برم، حس می‌کردم این کتاب دیگر شورش را درآورده. از قضا جناب «هرمن ملویل» این کتاب را یک‌بار بر اساس پی‌رنگ اصلی نوشته و سپس با درج اطلاعات فراوان در مورد ملوانی، بندرها، کشتی‌ها و نهنگ‌ها تبدیلش کرده به اثری که تا مدت‌ها به اشتباه در رستهٔ کتب غیرداستانیِ مرتبط با شکار نهنگ در کتابخانه‌های آمریکایی نگهداری می‌شده است. فصاحت زبانی، موسیقی درونی و طنین جملات، اطلاعات جالب توجه در مورد گذشتهٔ آمریکا و صراحت لهجهٔ نویسنده بعد از مدت‌ها خاک خوردن کتاب در کتابخانه‌ها به چشم منتقدان اوایل قرن بیستم آمده و کتاب تبدیل شده به شاهکار کلاسیک ادبیات داستانی آمریکا. به همین خاطر بسیاری از دبیرستان‌ها و دانشگاه‌های آمریکا این کتاب را به عنوان تکلیف به دانش‌آموزان و دانشجویان می‌دهند و آن طور که من گشتم، کلافگی شایعی در بین آمریکایی‌ها از درازگویی ملویل وجود دارد.

کتاب دسته‌دومی که در دست دارم، به چاپ انتشارات پنگوئن و حدود ۶۵۰ صفحه متن اصلی کتاب است. من تا حدود صفحهٔ صد را به هر زحمتی جلو رفتم [فکر می‌کنم با خواندن کتاب‌های پرحجم دیگر، برادری‌ام را به امرِ تقریباً‌ مقدس مطالعه ثابت کرده باشم]. دروغ چرا؟ اوایل از زبان صمیمی ملویل خوشم آمد؛ مخصوصاً جملهٔ اولش «منو اسماعیل صدا بزنید!» این که اسماعیل به عشق دریانوردی و دیدن دنیا به بندری در ماساچوست می‌رود، هتل‌ها پُرند و او مجبور می‌شود با یک آمریکایی بومی در یک تخت [دقت کنید یک تخت، نه یک اتاق] بخوابد و آن بومی در ماه رمضانِ خودش است و همیشه با بت چوبی دستی‌اش مشورت می‌کند جالب است. اما هر چقدر جلوتر رفت و هر چقدر به کشتی نزدیک‌تر شدم درازگویی ملویل بیشتر شد. خلاصه این که رفتیم عین مَرد خلاصهٔ کتاب را از سایت‌ها خواندیم و عطای فهمِ یک اثر احتمالاً سترگ ادبی را به لقایش بخشیدیم. شاید برای آمریکایی‌های بی‌تاریخ این اثر مهم باشد، ولی برای منِ فارسی‌زبان که هنوز وقت نکرده‌ام شاهنامه بخوانم، مثنوی دارم، گلستان و بوستان دارم، تاریخ بیهقی دارم، و از این جور قمپزها، این کتاب مبارک صاحبش باشد [شاید هم بیخ ریش صاحبش]. زیاده عرضی نیست.  


۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۷: صد سال تنهایی؛‌ نوشتهٔ گابریل گارسیا مارکز

گابریل گارسیا مارکز، برندهٔ کلمبیاییِ جایزهٔ نوبل ادبیات، پدر سبک ادبی «رئالیسم جادویی» است و این کتاب آغازگر این سبک است. در رئالیسم جادویی همه چیز مثل دنیای واقعی است ولی گاهی اتفاقاتی خارج از دایرهٔ عادت رخ می‌دهد اما نویسنده جوری وانمود می‌کند که انگار آن اتفاقات غیرعادی هم جزو اتفاقات عادی هستند. شبیه این سبک را در کتب مرتبط با کرامات صوفیه مانند «تذکرة الأولیا»ی عطار می‌شود دید.

مارکز برای نوشتن این کتاب هجده ماه هیچ کاری جز نوشتن نکرد. خرج خانه بر عهدهٔ همسرش بود و وقتی که کارش به پایان رسید ده هزار دلار بدهی روی دستش باد کرده بود (با نرخ تورم بعد از گذشت چند دهه، احتمالاً الان عدد بیشتری است). وقتی کتاب را به ناشری در آرژانتین فرستاد با اقبالی وسیع مواجه شد. چرا؟ منتقدان حرف‌های بسیاری در این مورد زده‌اند. اما مارکز خود در مورد این کتاب چه می‌گوید؟ هیچ! فقط قصه‌های جادویی مادربزرگش را در خودش درونی کرد و طوری نوشت که انگار همهٔ این اتفاقات طبیعی است. مثلاً این که بچه‌ای به دنیا بیاید و دم خوک داشته باشد خیلی طبیعی است. علاوه بر این، مارکز در این کتاب همه چیز را با یک لحن توصیف می‌کند. مثلاً برای او صحنهٔ مرگ یک شخصیت دردناک نیست، صحنهٔ نزدیکی زن و مرد اصلاً وسوسه‌برانگیز نیست، و بارش باران بی‌وقفه طی سه ماه اصلاً اعجاب‌آور نیست. او مانند یک گزارشگر همهٔ تکنیک‌های مرسوم داستان‌نویسی را به گوشه‌ای می‌نهد و مانند یک قصهٔ اساطیری داستانش را تعریف می‌کند، بی‌گره و تعلیق، با کمترین حد گفتگو.

داستان در مورد خانوادهٔ «بوئندیا»ست که «خوزه آرکادیا بوئندیا» مرد خانواده در جستجوی دریا به منطقه‌ای می‌رسد و بی‌خیال رفتن به دریا می‌شود و آنجا شهری به اسم «موکوندو» را تأسیس می‌کند. داستان زندگی هفت نسل از این خانواده را روایت می‌کند. در آغاز داستان شجرهٔ خانواده ترسیم شده است، زیرا اکثر پسران و دختران این خانواده یک اسم دارند. شهر موکوندو نام دیگرش «شهر آینه» است. زندگی هر کدام از نسل‌ها آینهٔ نسل قبلی است. به قول «اورسالا» مادر خانواده که صد و بیست سالی عمر کرد، انگار همهٔ اتفاقات مدام تکرار می‌شود. مهم نیست اگر جنگ داخلی بین لیبرال‌ها و محافظه‌کارها باشد و سرهنگ «آرلیانو بوئندیا» سی و دو بار شکست بخورد یا استثمار آمریکایی‌ها در شرکت موز باشد یا مرض بی‌خوابی، همیشه این فلاکت است که نصیب این خانواده می‌شود. در آخرین نسل، وقتی «آرلیانو» متوجه می‌شود که معشوقه‌اش در واقع عمه‌اش است و به همین خاطر فرزندانشان «آرلیانو» دم خوک دارد و خوراک مورچه‌ها شده است، تازه پی به کشف رمزهای متن سانسکریتی می‌برد که سال‌ها در خانه‌شان وجود داشته است و جامانده از دوره‌گردهایی است که جذابیت‌های دنیا را برای موکوندو به ارمغان می‌آوردند. در آن نوشته‌ها آیندهٔ همهٔ این نسل‌ها از نژاد بوئندیا گفته شده است و کافی است «آرلیانو» از خانه خارج شود تا مهلت این نژاد برای تنهایی‌شان به پایان برسد. فرصتِ این خانواده برای زیستن به پایان رسیده است و «روزگار سپری‌شدهٔ مردم سالخورده» سر رسیده است.

به نظرم راز ماندگاری این داستان دقیقاً در متفاوت بودنش با تعریف غربی از داستان است. «رئالیسم جادویی»‌ای که مارکز معرفی می‌کند حتی هیچ شباهتی با داستان‌های علمی-تخیلی ندارد. این داستان در فرمِ خودش واقعیت محض است. روایتِ فلاکت مردمان کلمبیاست که تحت تأثیر جنگ، جهل و استعمار غرب و آمریکا قرار گرفته‌اند. «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه» مضمون این داستان است. اصلاً نیازی نیست که بدانیم مارکز رفیقِ «فیدل کاسترو» بوده است. «آقای براون» صاحب آمریکایی کارخانهٔ موز که در قبال اعتراض کارگران نسبت به تعطیل نبودن روز یکشنبه، آن‌ها را زیر رگبار گلوله می‌گیرد و در نهایت همهٔ آن اتفاقات را از حافظهٔ مردم شهر پاک می‌کند، خودِ آمریکاست. اینجاست که زور هنر بر سیاست می‌چربد. اثری تا این حد ضدآمریکایی در صدر قفسهٔ همهٔ کتاب‌فروشی‌هایی که در آمریکا رفته‌ام وجود دارد. 

اما یک مشکل در این کتاب وجود دارد و آن هم کمبود گفتگو (دیالوگ) است. تأکید مارکز بر گزارش‌گونه نوشتن باعث شده است که نتوانیم راحت با شخصیت‌ها هم‌ذات‌پنداری کنیم. انگاری که هر شخصیت این داستان «فروغ شرری بود و گذشت». نداشتن تعلیق در این داستان ممکن است برای ذهنِ داستان‌خوانِ ما بی‌حوصلگی ایجاد کند. کما این که اولین باری که کتاب را سه سال پیش خواندم، در همان صفحات آغازین رهایش کردم. باید برای خواندن این کتاب حداقل تا یک‌پنجم اول کتاب حوصله کرد تا فضای غریبهٔ داستان برای ما جا بیفتد.


۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۰۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۶: هستی و زمان؛ نوشتهٔ مارتین هایدگر

فرصت تمام شد جناب هایدگر. ده ماه گذشت و من نتوانستم از میانه به بعد، یک خط بیشتر از کتاب شما را بخوانم. در این میانه کتاب «چگونه هایدگر بخوانیم» را خواندم و چیزکی در مورد «دازاین» فهمیدم. آن طور که فهمیدم یعنی وجودی که با جهانی که آن را احاطه کرده است تعریف می‌شود. در مورد «دیگران» و «استبداد دیگران» و چیزهایی از این دست از کتاب «چگونه هایدگر بخوانیم» چیزهایی فهمیدم. 

اما اصلاً چرا رفتم سراغ هایدگر؟ بسیاری از متفکران، نویسندگان و حتی سخنرانان مذهبی معاصر ایرانی مانند فردید، داوری اردکانی، عباس معارف، بیژن عبدالکریمی، اصغر طاهرزاده  و حتی تا حدی شهید آوینی مستقیماً یا غیرمستقیم متأثر از او هستند. هایدگر جزء فیلسوفان[کافر]ی است که به نگاه کانتی یعنی انسان به مثابهٔ موجودی که می‌تواند در هر شرایطی منطقی عمل کند اعتقاد ندارد. او انسان را در احاطهٔ جهانش تعریف می‌کند و لذا انسان می‌تواند چیزهایی را تغییر دهد ولی نمی‌تواند همه چیز را هر جور که دلش بخواهد تغییر بدهد. مثلاً در عصر بزرگراه‌ها نمی‌تواند با قاطر از خیابان رد بشود. اینجاست که مفهوم دترمینیسم هایدگری که به اشتباه از آن به جبر تعبیر می‌شود پیش می‌آید. به همین جهت، هایدگر منتقد فناوری و هشداردهنده نسبت به جهانی است که انسان از خود بیگانه می‌شود و این ازخودبیگانگی بیشتر در کتاب‌های بعدی او که وجههٔ شاعرانهٔ بیشتری دارد نمود پیدا کرده است. 

حالا چرا این کتاب را رها کردم؟ داوری اردکانی، یکی از مهم‌ترین استادان فلسفهٔ ایران که متأثر از هایدگر است، دلیل پیچیدگی کلام هایدگر را در پیچیدگی اصل مطلبی که می‌خواهد بگوید می‌داند. لذا می‌شود به این کتاب به مثابهٔ کتابی تخصصی نگاه کرد که هر کسی توان فهمیدنش را ندارد. مثل این که از یک دانش‌آموز راهنمایی بخواهی کتاب «معادلات دیفرانسیل» را بخواند و بفهمد. البته وقتی کتاب «چگونه هایدگر بخوانیم» را خواندم به این حرف شک وارد شد. اگر حرف‌های هایدگر نیاز به پیچیدگی دارد، چرا کسان دیگری بعد از او توانسته‌اند اصل حرفش را این قدر صاف و پوست‌کنده ارائه بدهند؟ بگذریم! همین که جملات هایدگر شبیه به جملات نیچه خوراک لوس‌بازی‌های شبکه‌های اجتماعی نشده است، جای شکر دارد.

هایدگر فیلسوف مهمی است و متأسفانه تحت تأثیر ریاست دانشگاه فرایبورگ یعنی عضو حزب نازی بودن بعضی از تفکراتش به حاشیه رفته است. و کیست که نداند که همهٔ نظام‌های غربیِ امروز خوبند و فقط حزب نازی است که اخ است. شاید به همین خاطر باشد که در غرب زیاد به او اقبال نشده است اما با این وجود، متفکران خلاف جریان حتی در آمریکا کار را به جایی رساندند که بی‌خیال دانشگاه‌های نام و نشا‌ن‌دار شدند و دل به دانشگاه‌های کوچک‌تری بستند تا بتوانند در مورد فیلسوفان به‌حاشیه‌رفته بیشتر تأمل کنند [نقل به مضمون از یکی از دوستان در مورد بعضی از استادان فلسفه دانشگاه کلمبیا که دانشگاه را به مقصد دانشکده‌ای کوچک‌تر ترک کردند].  


۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۲۸ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۵: با تشکر، به کار ما نمی‌آید؛ نوشتهٔ جسیکا پیج مورل

بگذارید یک مقدمه پیش از معرفی کتاب بگویم. در آمریکا،‌ انگلیس و احتمالاً بسیاری از کشورهای اصطلاحاً پیشرفته روند نشر یک کتاب این گونه است که نویسنده‌های نوپا پیش‌نویس نوشته‌شان را برای یک شرکت ویراستاری می‌فرستند. نقش ویراستار آن است که نخست ببیند آیا کتاب قابلیت فنی حداقلی را دارد یا خیر. اگر داشته باشد، آیا در همهٔ اجزا انسجام کافی وجود دارد یا خیر. اگر منسجم است، آیا می‌تواند توجه خواننده‌های امروز را به خود جلب کند یا خیر. به این بیان، ویراستار کسی نیست که چهار تا غلط نگارشی را گوش‌زد کند که این کار نمونه‌خوان هم می‌تواند باشد، بلکه ویراستار خودش استاد داستان‌نویسی و منتقد است. اگر همهٔ این مراحل به سلامت بگذرد، تازه کار به پیدا کردن ناشر می‌کشد. البته آمار دقیقی وجود ندارد ولی ظاهراً در یک درصد موارد با موفقیت انجام می‌شود و در اکثریت مطلق پیش‌نویس بازگردانده می‌شود با یک نامهٔ محترمانه که «با تشکر، به کار ما نمی‌آید.» تازه مرحلهٔ ناشر نیز ساده نیست. خیلی از ناشرها به سادگی به نویسنده‌های نوپا اعتماد نمی‌کنند و تا مطمئن نشوند که حاشیهٔ اطمینانی برای فروش وجود دارد کار را به طراحی جلد و صفحه‌آرایی نمی‌فرستند. بعد از این مرحله، پیش‌نویس کتاب را برای نشریات تخصصی ادبی یا دارای ستون ادبی مانند نیویورکر یا بوستون‌گلوب می‌فرستند تا آن‌ها بر کتاب نقد بنویسند. سپس بخش‌های ممتاز آن نقد را برمی‌دارند و می‌گذارند روی جلد و پشت جلد کتاب. یک مرحلهٔ دیگر هم باقی می‌ماند و آن هم تبلیغ گسترده است. مثلاً اگر کتابی بتواند ظرف یک هفته پنج هزار جلد بفروشد،‌ تبدیل به پرفروش نیویورک‌تایمز می‌شود. این طوری یک برچسب اضافی هم روی جلد می‌خورد که کتاب پرفروش نیویورک‌تایمز است. همهٔ این‌ها را خواستم بگویم که یکی از هزاران دلیل عدم اقبال به کتاب در ایران، روند غیرحرفه‌ای نشر کتاب است. وقتی کتابِ بد در بازار زیاد باشد، کتاب خوب به قاعدهٔ «آتش که گرفت، خشک و تر می‌سوزد» از چشم می‌افتد. اصلاً هیچ راهی به جز شناختن خود نویسنده، که در مورد نویسنده‌های تازه‌کار محال است، برای شناخت کتاب خوب در ایران وجود ندارد.

مقدمه زیاده از حد طولانی شد. برگردیم به این کتاب. این کتاب را «جسیکا مورل» ویراستار حرفه‌ای و استاد داستان‌نویسی به این هدف نوشته است که به جای اصول‌نامهٔ نوشتن، به اصول‌نامهٔ "چطوری ننوشتن" بپردازد. کتاب پر است از نکاتی که نویسنده‌های نوپا چه در داستان‌نویسی، چه در سفرنامه و خاطره‌نویسی دچار اشتباه می‌شوند. مثلاً این که بیشتر از حد از فلش‌بک استفاده می‌کنند، احساسات را از درام تبدیل به ملودرام (مبالغه و افراط در احساسات)‌ می‌کنند، همهٔ شخصیت‌ها یک‌شکل‌اند، صحنه‌ها پخته و شناسنامه‌دار نیستند، در استفاده از توصیفات با قیدها افراط می‌کنند و بسیاری از این نکات که خلاصه‌اش خودش یک کتابچه می‌شود. به خاطر زیاد بودن نکات آموزشی، من این کتاب را به تدریج و در عرض یک هفته خواندم تا دچار بمباران اطلاعات نشوم ولی باز هم این اتفاق برایم افتاد. همین که زیر نکات مهم را خط کشیدم جای شکرش را باقی گذاشته است. 


۲۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۱۰ ۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۴: به رنگ ارغوان؛ نوشتهٔ آلیس واکر

«آلیس واکر» به خاطر این رمان در سال ۱۹۸۳ دو جایزهٔ معتبرِ پولیتزر و جایزهٔ ملی کتاب آمریکا را از آن خود است و هنوزاهنوز این کتاب در قفسه‌های اصلی پیشنهادی کتاب‌فروشی‌های [حداقل] نیویورک قرار داده می‌شود. داستان در قالب روزنوشت‌های «سلی»، زنی سیاه‌پوست، در یکی از ایالت‌های جنوبی حوالی دههٔ ۱۹۳۰ است. تا نزدیک به پایان نیمهٔ اول داستان، همهٔ روزنوشت‌ها خطاب به خداوند است تا این که سلی متوجه نامه‌های خواهرش «نتی» می‌شود و بعد از خواندن چندین نامه از خواهرش، شروع به نوشتن نامه خطاب به خواهرش می‌کند. آخرین نامه خطاب به همه نوشته شده، به خدا، به طبیعت، به مردم، به خدا. 

اما داستان چیست؟ «سلی» در چهارده سالگی مورد تجاوز پدرش قرار می‌گیرد. از پدرش دو مرتبه صاحب بچه می‌شود، یک دختر و یک پسر. هر دو بچه را پدر می‌فروشد و بعد او را به مردی سیاه‌پوست به عنوان همسر می‌دهد. شوهر سلی که آقای --- است در واقع او را به همسری گرفته تا بچه‌های مانده از ازدواج قبلی‌اش را تر و خشک کند، غریزه‌اش را سر و سامانی بدهد و البته هر وقت دلش برای معشوقه‌اش تنگ شد، سلی را به باد کتک بگیرد (در همهٔ داستان اسم خانوادگی این شوهر گفته نمی‌شود و هر جایی وقتی کسی به اسم آقا صدا زده می‌شود، چه شوهرش باشد چه نباشد، از --- به جای اسم استفاده می‌شود). با آمدن «شاگ» زن جذاب، خوانندهٔ معروف و معشوقهٔ سابق شوهر سلی که حالا بیمار شده و سلی باید از او پرستاری کند، کم‌کم رابطه‌ای عاطفی و تا حدی جنسی بین سلی و شاگ برقرار می‌شود. البته در این میانه شاگ با شوهر سلی هم رابطه دارد. شاگ موفق می‌شود نامه‌های خواهر سلی را که به او می‌رسیده ولی شوهرش از او پنهان می‌کرده پیدا کند و به سلی بدهد. سلی بعد از خواندن نامه‌های خواهر، تصمیم می‌گیرد به جای نوشتن نامه به خداوند که هیچ وقت هم جوابش را نداده است، به خواهرش نامه بنویسد که البته تا پایان داستان خواهرش نیز جوابی به او نمی‌دهد. خواهر با گروهی از کشیش‌های سیاه‌پوست برای تبلیغ مسیحیت به آفریقا رفته است و از قضا دو فرزند سلی در آنجا همراه با آن کشیش‌ها هستند. بقیهٔ داستان دیگر گفتن ندارد چون موجب لو رفتن ادامه‌اش می‌شود.

اما حرف حساب نویسنده چیست؟ نخست بگویم که نویسنده خیلی رندانه این اثر را نوشته است. در این داستان رابطهٔ هم‌جنس‌بازانه هست و نیست. بی‌اعتقادی به خداوند وجود دارد و وجود ندارد. صحبت‌های صریح فمینیستی هست و نیست. نویسنده حرفی را از دهان شخصیت بیرون می‌کشد و چند صفحه بعد از دهان همان شخصیت حرفی نقیض قبلی می‌زند. متناقض‌ترین شخصیت از این جهت، شاگ است. شاگ با وجود تمایل به «سلی»‌ با مردی سیاه‌پوست ازدواج می‌کند. در جایی اعتقاد به خداوند را کتمان می‌کند و جایی دیگر به اعتقاد به خداوند اذعان دارد ولی نه آن خدایی که در مسیحیت پیدا شده است. در جایی از کتاب (صص. ۱۹۴-۱۹۷ در نسخهٔ چاپ ۲۰۰۳ آمریکا) او به صراحت خدای سلی را زیر سؤال می‌برد. به سلی ثابت می‌کند خدایی که سلی مجسم کرده یک مرد چشم‌آبی است؛ یعنی اولاً مرد است و ثانیاً سفید. از دید شاگ هیچ وقت مردان قابل اعتماد، عشق ورزیدن و ستایش نبوده و نیستند. خدای شاگ مثل خدای سفیدپوست‌ها از مخلوقاتش تمنای عبادت و خدمت ندارد، از خوشحال بودن بندگانش [بخوانید اباحه‌گری جنسی] ناراحت نیست هیچ، خوشحال هم هست و تنها به عشق ورزیدن فکر می‌کند. اصلاً این خدا همین طبیعت است، به رنگ ارغوان که در طبیعت وجود دارد. 

سلی دیگر از خداوند جواب نگرفته است و دل به نامه دادن به خواهرش بسته است. حالاست که خواهر متدینش از مسیحی می‌گوید که برای سیاهان آفریقا مهم نیست چون این مسیح آمده است تا آن‌ها را استحمار کند و سپس استثمار، نشان به نشان شرکت‌های راه‌سازی انگلیسی که آن‌ها را از روستایشان انداختند بیرون و آب را هم بر آن‌ها بستند. وقتی خواهرش و شوهرخواهرش ساموئل شکایت به کلیسای مرکزی لندن می‌برند اثری از ناراحتی در کشیش‌های سفیدپوست نمی‌بینند. بله؛ درست است که سنت‌های ضدزن سیاهان آفریقا بد است ولی استعمار سفیدها چیزی بدتر است. همین می‌شود که خواهر و شوهرخواهرش دست به تأسیس کلیسایی می‌زنند که همه می‌توانند بی‌واسطه با خداوند حرف بزنند. (مطلب توی پرانتز: یک بار خاطره‌ای در مورد مسلمان سیاه‌پوست آمریکایی نوشته بودم که هر جایی می‌رفت جماعتی سیاه‌پوست را مسلمان می‌کرد. یکی از استدلال‌هایش این بود که ببینید؛ مسیح خداست و سفید است و لذا فقط برای سفیدهاست ولی محمد برای همه است؛ رفتارش با بلال حبشی را ببینید!)

«آلیس واکر»، نویسندهٔ‌ این کار، جنبشی به اسم «وومنیسم» راه انداخته بود. این جنبش در اعتراض به نژادپرستانه بودن فمینیسم و در جهت ارتقای وضعیت زنان سیاه‌پوست بوده است. در این کتاب رد پای این جنبش در شخصیت اباحی‌مسلک «شاگ» دیده می‌شود. «شاگ» همان کسی است که آخر داستان باعث آشتی سلی و شوهرش می‌شود، زندگی اقتصادی سلی را روبه‌راه می‌کند و برای بقیهٔ خانواده هم انگیزش ایجاد می‌کند. دیگر شخصیت زن آشوب‌گر داستان «سوفیا» است که فقط به خاطر نافرمانی از همسر سفیدپوست شهردار کارش به زندان و بعداً‌ کلفتی در خانهٔ‌ شهردار می‌کشد ولی هرگز از این رفتارش پشیمان نیست. او حتی نسبت به تمایل هم‌جنس‌گرایانهٔ زن سفیدپوست جواب رد می‌دهد، چون به نظرش این مهربانی و کلفتی چیزی نبوده که خودش انتخاب کرده باشد (نشان از اعتراض به فمینیسم سفیدها در مقابل وومنیسم سیاهان). پایان‌بندی داستان جشنی است که خانواده در چهارم جولای می‌گیرند؛ یعنی روز استقلال آمریکا از انگلستان. یکی از شخصیت‌های داستان می‌گوید چون در این روز سفیدها در شادی خود مشغول جشن‌اند، دیگر فرصت کارکشی از سیاه‌ها ندارند و به همین خاطر سیاه‌ها می‌توانند در این هوای گرم با خودشان شاد باشند.

به نظرم این رمان یک «کلاس نویسندگی» برای هر کسی است که بخواهد ایده‌ای را در فرم جا بدهد. این رمان آن‌قدر خوب و رندانه فضای داستانی را می‌سازد که کمتر سؤال برای آدم ایجاد می‌شود که مثلاً چرا این طوری آره و آن طوری نه؟ مثلاً در نقد رمان «ساعت‌ها» نوشته بودم که نوع کنش‌های هم‌جنس‌بازانهٔ شخصیت‌ها قابل باور نیست ولی در این رمان اعتراض منِ‌ خواننده بیشتر جنبهٔ بیرون از داستان دارد (بخوانید مذهبی یا حتی ایدئولوژیک) تا درون داستان. «سلی» زنی است که از هر مردی که در زندگی‌اش دیده بدی دیده، از پدرش که به او تجاوز کرده (و البته پدرش هم نبوده)، از شوهرش که او را به باد کتک می‌گرفت و از خداوند یعنی مردی که هیچ وقت جواب خواسته‌هایش را نداده. حالا او از عشق نسبت به مردها ناامید شده و به یک زن مستقل پناه می‌آورد. 

راستی تا یادم نرفته بگویم: این کتاب برای شناختن بخشی از تاریخ استعمار، نژادپرستی و البته فقر سیاهان بسیار مفید است.


۲۷ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۳: رسوایی؛ نوشتهٔ جی. ام. کوتزی

«جان مکس‌ول کوتزی» نویسندهٔ سفیدپوست اهل آفریقای جنوبی که هم‌اکنون در استرالیا زندگی می‌کند، اولین کسی است که توانسته جایزهٔ معتبر بوکر را دو بار دریافت کند. او در سال ۲۰۰۳ جایزهٔ نوبل را دریافت کرده است. رمانِ حاضر در سال ۱۹۹۹ منتشر شد و جایزهٔ بوکر را برای بار دوم برای نویسنده به ارمغان آورده است.

اما داستان چیست؟ دیوید لوری مردی ۵۲ ساله که استاد ادبیات دانشگاهی در شهر کیپ‌تاون است، تا حالا دو بار ازدواج کرده و دو بار طلاق گرفته. از همسر اولش که هلندی است دختری دارد به اسم لوسی و بعد از طلاق دوم، با همسر دومش رابطه‌ای دوستانه دارد. او یک زن‌باز حرفه‌ای است. مدتی در فاحشه‌خانه‌ها با زن‌های مختلف رابطه دارد، مدتی هم دل به یکی از دانشجوهای بسیار جوان کلاسش می‌بندد. زمینهٔ تخصصی او «لرد بایرون» است، شاعری که بعد از رابطهٔ نامشروع با زنی متأهل آوارهٔ غربت می‌شود. رابطهٔ آخر دیوید به سرانجام خوشی نمی‌رسد و کار را تا به آنجا می‌کشاند که او از دانشگاه اخراج و مجبور به کوچ اجباری موقت به سمت خانهٔ دخترش لوسی می‌شود. لوسی ظاهراً هم‌جنس‌باز است ولی معلوم نیست به معنای عرفی‌اش یا صرفاً به این معنا که مدتی با دوستی مؤنث زندگی کرده است. بعد از یک اتفاق ناگوار،‌ تنشی ناخواسته در رابطهٔ پدر و فرزندی ایجاد می‌شود و اینجاست که داستان به اوج خود می‌رسد.

[امکان لو رفتن داستان از این به بعد:] این چیزهایی که گفتم همه‌اش بالقوه یک فضای مبتذل به همراه دارد ولی نویسنده انگار می‌خواسته از این راه شخصیت اصلی را وارد فضای غریب آفریقای جنوبیِ اواخر قرن بیستم کند. این رمان درست زمانی نوشته شده است که تازه چند سالی از به قدرت رسیدن ماندلا گذشته است و قاعدتاً امیدها بیشتر از یأس‌هاست ولی نویسنده به دردی عمیق‌تر اشاره می‌کند. شروع داستان با رابطهٔ دیوید با زنی مسلمان به اسم ثریاست. ثریا فقط عصرها در فاحشه‌خانه خدمت می‌کند. دیوید خیلی اتفاقی یک روز ثریا را در بازار همراه با دو پسرش می‌بیند. بعد از مدتی، ثریا به بهانهٔ مریضی مادرش از کارش استعفا می‌دهد. سپس نویسنده رو به زنی آسیایی می‌آورد و آن رابطه نیز عمری کوتاه دارد. بعد اسیر وسوسه‌اش نسبت به ملانی ایزاک، دانشجوی جوان کلاسش، می‌شود. نوع رابطهٔ او با آن دختر شبیه به تجاوز است یا به قول دیوید «رابطهٔ ناخواسته». درست معلوم نیست که چرا ملانی تن به این رابطه داده است ولی تنش زمانی ایجاد می‌شود که دوست‌پسر ملانی سر و کله‌اش پیدا شده، باعث به هم ریختن بساط عیش استاد می‌شود. وقتی او به سمت دخترش لوسی می‌رود، متوجه می‌شود دخترش در روستایی سنتی زندگی می‌کند و در همسایگی سیاهان آفریقایی روزگار می‌گذراند. یک روز سه مرد سیاه‌پوست به خانه‌شان حمله می‌کنند، هر سه مرد به دختر تجاوز می‌کنند و خودروی دیوید را می‌ربایند. اینجاست که نوع مقاومت لوسی برای شکایت نکردن به پلیس برای دیوید قابل فهم نیست. چرا دخترش نباید از آن‌ها شکایت کند؟ بعدتر دیوید متوجه می‌شود یکی از دزدها آشنای نزدیک پتروس، مرد سیاه‌پوست همسایه و کمک‌کار لوسی، است. باز هم لوسی از شکایت کردن طفره می‌رود. لوسی باردار می‌شود؛ فرزندی با سه پدر بالقوه. لوسی از سقط جنین نیز اجتناب می‌کند چون بار دیگر تحمل آن کار را ندارد. دیوید در عجب است که چرا از قید «بار دیگر» استفاده می‌کند؟ هر چه پدر اصرار به بازگرداندن دختر به شهر دارد، دختر طفره می‌رود. در عوض، لوسی راضی می‌شود که همسرِ سوم پتروس شود و در ازای آن به پتروس زمینش را بدهد ولی پتروس اجازه بدهد لوسی در خانه‌اش در پناه پتروس باشد و هیچ رابطهٔ زناشویی با پتروس نداشته باشد. لوسی حاضر به زندگی «همچون سگ» می‌شود ولی حاضر به اعتراف به شکست و بازگشت به زندگی شهری نه.

داستان پیرنگ فرعی‌ای نیز دارد. در حین بیکاری و زندگی با دخترش لوسی، دیوید در مرکز نگهداری حیوانات زندگی می‌کند و به زنی که به نظرش اصلاً جذابیت ندارد کمک می‌کند و کم‌کم رابطه‌ای نیز بین او و آن زن شکل می‌گیرد. به قول آن زن، «سگ‌ها» فکر آدم‌ها را بو می‌کشند. یکی از کارهایی که باید انجام دهند، کشتن بدون درد سگ‌هایی است که دیگر به درد صاحبانشان نمی‌خورند و آن مرکز دیگر توان نگهداری سگ‌ها را ندارد. اولین باری که دیوید به این مرکز می‌رود،‌ دم در کودکی از دیوید پول گدایی می‌کند. فضا طوری است که گویا نویسنده به زبان بی‌زبانی زندگی سگی لوسی، زندگی سگی بومیان منطقه و زندگی سگیِ سگ‌ها را هم‌تراز کرده است.

فضای رمان برای ما غریبه است. ترکیبی است از سنت‌های قدیمی، نفرت‌های ریشه‌دوانده در ذهن سیاهان نسبت به سفیدها، فضای مدرن شهرهای بزرگ آفریقای جنوبی، باورهای اپیکوری دیوید، باورهای دینی پدر ملانی، باورهای سنتی پتروس و کنار آمدن با واقعیت این فضای غریبه از سوی لوسی. گویا فرزند ناخلاف لوسی نمادی است از آفریقای جنوبیِ‌ امروز که فرزند ناخلف آپارتاید و استعمار است. این که به جای دیوید که تخصصش ادبیات رمانتیک است، استادی با تخصص «زبان‌شناسی کاربردی» می‌آید، گویا اشاره به تغییر نگرش سیاست‌های کلی در آفریقای جنوبی دارد.

نویسنده کارش را به دقت انجام داده است. هیچ گاه در هیچ جای داستان حتی با یک جملهٔ شعاری مواجه نیستیم. همه چیز رمان سر جایش است. به همین خاطر خیلی از خواننده‌های این رمان به جای فکر کردن به پیام پشت قشر داستان، در رفتارهای هوس‌بازانهٔ دیوید و لج‌بازی غیرقابل باور لوسی مانده‌اند و به همین خاطر گفته‌اند روایت خوب بود ولی کتاب منزجرکننده بود. البته قبول دارم که پرداخت شخصیت ملانی و لوسی تا حدی باورناپذیر است.

نه آفریقا را دیده‌ام و نه می‌دانم آنجا چه خبر است. ولی اگر رمان، رمان باشد یکی از وظیفه‌هایش شناساندن فضاهای دیگر است. خیلی‌ها مثل من حوصلهٔ خواندن تاریخ ندارند و دوست دارند از مسیر داستان با فرهنگ‌ها و نگرش‌های مختلف آشنا شوند. نویسنده از پس این کار به شکل هنرمندانه‌ای برآمده است.   


۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۰۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۲: زندگی و عقاید آقای تریسترام شندی؛ نوشتهٔ لارنس استرن

«لارنس استرن» در ایرلند متولد و بزرگ شد و تحصیلاتش را در انگلیس به اتمام رساند. او خیلی دیر روی به نویسندگی آورد و خیلی زود از دنیا رفت. به همین خاطر این کتاب تنها رمانِ باقی‌مانده از اوست. این رمان در اواسط قرن هجدهم، درست زمانی که هنوز رمان کلاسیک جای پایش را سفت نکرده بود، رمان مدرن به وجود نیامده بود و به رمان پست‌مدرن حتی فکر هم نمی‌شد، نوشته شده است و سبکش به شدت شبیه به پست‌مدرن‌هاست. داستان ظاهراً قرار است زندگی و افکار «تریسترام شندی» را روایت کند ولی آن چیزی که وجود ندارد افکار و زندگی اوست. داستان از موقعی شروع می‌شود که پدر و مادر تریسترام قرار است کاری کنند که بچه‌دار شوند، بعد می‌پرد به لحظهٔ زایمان و بریده شدن بخشی از دماغ تریسترام به خاطر اشتباه پزشک در زمان زایمان. تا اینجای کار حدود نصف رمان جلو رفته است چون نویسنده مثل انسانی که توانایی تمرکز بر موضوعی را ندارد هی به این موضوع و آن موضوع می‌پرد. داستان پی‌رنگ خطی که ندارد هیچ، داستان به معنای عرفی‌اش را نیز ندارد. از نظر زبان‌شناسی این داستان الهام‌گرفته از نظریات جان لاک بوده است و به خاطر نوآوری‌ها و مطایبه‌های زبانی جزو محبوب‌های امثال شوپنهاور و کارل مارکس شده است. در سه تا از فهرست‌های معتبر صد رمان برتری که دیده‌ام، این رمان فهرست شده است. بالأخره این حجم از نوآوری در زمانی که اصلاً به چنین سبکی از روایت فکر نمی‌شده، قابل تقدیر است. مثلاً رسم شکل، پانویس‌نویسی، فصل سفید و این جور بازی‌های هنری قاعدتاً امری نو است ولی می‌بینیم با امکانات چاپ سیصد سال پیش، نویسنده دست به چنین کارهایی زده است.

و اما بعد. بشخصه با دو گونه از آثار ادبی آبم توی یک جوی نمی‌رود. اولی‌اش عامه‌پسندهایی که هدفی جز سرگرمی روزمره ندارند [شاید هم آن‌ها را نشود جزو آثار ادبی به شمار آورد] و دومی‌اش آن‌هایی که هم و غم‌شان تکنیک است و بس و وقعی برای سرگرمی و لذت نمی‌نهند. به نظرم این رمان در ردهٔ دوم قرار می‌گیرد. من نتوانستم بیشتر از نصف رمان را تاب بیاورم و کتاب را وانهادم. شاید من اشتباه می‌کنم و این رمان سرگرم‌کننده هم هست چرا که در زمان خودش، نویسنده را به آلاف و الوفی رسانده است. هرچه باشد این رمان برای خوانندهٔ قرن بیست و یکمی مناسب نیست. تمام.


۲۳ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۳۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۱: ساعت‌ها؛ نوشتهٔ مایکل کانینگهام

«ساعت‌ها» نوشتهٔ «مایکل کانینگهام» در سال ۱۹۹۹ جایزهٔ پولیتزر را برده است و خیلی زود به فیلم سینمایی تبدیل شده است. این کتاب با الهام از زندگی و نویسندگی «ویرجینیا وولف» نوشته شده است. سبک نگارش داستان مخلوطی از راوی سوم شخصِ نزدیک و بعضی اوقات دانای کل است. این رمان پیش‌گفتاری نیز دارد که روایت خودکشی «ویرجینیا وولف» است. در کتاب «روان‌شناسی برای نویسنده‌ها» اشاره به بیماری افسردگی شدید این نویسنده شده است. البته گمانه‌هایی در مورد گرایش هم‌جنس‌بازانهٔ این نویسنده نیز وجود دارد. 

داستان سه شخصیت اصلی دارد که در هر فصل روایت از دریچهٔ نگاه آن شخصیت از یک صبح تا آخر شب نوشته می‌شود. سه شخصیت اصلی داستان عبارتند از: ۱- خانم ویرجینیا وولف با الهام از زندگی واقعی‌اش در زمان نوشتنِ رمان «خانم دالووی». ویرجینیا وولف در حال پرداخت شخصیت «کلاریسا دالووی» است و در اواخر کتاب به این نتیجه می‌رسد که چه خوب است اگر این شخصیت گرایش هم‌جنس‌بازانه داشته باشد و البته فکر خودکشی در سرش باشد، و ۲- خانم لورا براون که در اواخر دههٔ چهل میلادی در لس‌آنجلس همراه با پسر خردسالش ریچارد و همسرش زندگی می‌کند. او همزمان با خواندن رمان «خانم دالووی» دچار تحولات بینشی می‌شود. اینجا او نیز با وجود علاقه به همسرش گرایش‌های هم‌جنس‌بازانه و علاقه به زنِ همسایه، کیتی، دارد. از طرفی دیگر، وسوسهٔ خودکشی نیز به سرش زده است.  ۳) خانم کلاریسا واوگان که در حال ترتیب دادن جشن برای دوستش ریچارد است. ریچارد جایزهٔ ادبی مهمی برده است و کلاریسا را «خانم دالووی» صدا می‌کند. از قضا نام کوچک شخصیت داستانی خانم دالووی هم کلاریسا بوده است. داستان در اواخر دههٔ نود میلادی در شهر نیویورک می‌گذرد. ریچارد که حالا از بیماری ایدز رنج می‌برد، فرزند لورا براون است که حالا مسن شده است. ریچارد قبلاً با «لوویس» ارتباط داشته، مدتی هم با کلاریسا رابطه داشته، لوویس هم مدتی با کلاریسا رابطه داشته است، کلاریسا الان با «سالی» رابطه دارد و دختری دارد به اسم «جولیا» که با زنی مسن به اسم «مری»‌ رابطه دارد. البته معلوم نیست پدر «جولیا» کیست. البته شاید روابط دیگری هم بوده است که من متوجه‌اش نشده‌ام. 

من در مورد این رمان سه احساس کاملاً مختلف دارم: از نگاه روایت، از نگاه پرداختِ شخصیت، و از نگاه اجتماعی.

از نگاه روایت بی‌تعارف بگویم که با یک روایت پخته طرف هستیم. هر جایی نویسنده حس کرده است زاویهٔ دید سوم شخصِ نزدیک جواب نمی‌دهد، دست به روایت دانای کل یازیده است. این که بشود یک روز را آن هم برای سه نفر به صورت تکه‌تکه روایت کرد و داستان از ضرباهنگ نیفتد، تحسین‌برانگیز است. 

از نظر شخصیت‌پردازی این کتاب ضعیف است. چرا همهٔ شخصیت‌های داستان همه‌جنس‌باز هستند [با هم‌جنس‌باز اشتباه نشود]؟ چرا همه افسرده‌اند؟ سؤالی در مورد چرایی است که نویسنده جز نشان تیپ افسردگی و ناراحتی چیزی ارائه نمی‌دهد. اگر از قبل از بیماری ویرجینیا وولف ندانیم، داستان خودکشی‌اش گنگ خواهد بود. نوع رابطه‌ها و گرایش‌های همه‌جنس‌بازانهٔ همهٔ شخصیت‌های داستان معلوم نیست از کجای عالم آمده است. البته این را هم بگویم که دقیقاً به خاطر تیپِ یُبسِ هم‌جنس‌بازانهٔ روشنفکرمآبانه، این کتاب مورد اقبال آمریکایی‌های کتاب‌خوان قرار گرفته است.

از نظر اجتماعی، این داستان در مورد شخصیت‌های queer یا متفاوت است که اول حرفش اخیراً به چهار حرف قبلی جمع هم‌جنس‌بازان اضافه شده است. قبلاً در مرور رمان «لس» نوشته بودم که جایزهٔ پولیتزر به شدت گرایش خلاف‌آمد عادت رسانه‌پسندِ لیبرال‌پسند و جامعه‌ناپسند دارد. بله، اکثریت جامعهٔ آمریکا با این مسأله هنوز کنار نیامده‌اند و قانون آزادی ازدواج هم‌جنس صرفاً از دادگاه عالی رأیش صادر شده و رأی‌گیری عمومی یا همه‌پرسی‌ای برای آن صورت نگرفته است. متأسفانه مانند بسیار دیگری از داستان‌های هم‌جنس‌بازانه هیچ دلیل منطقی برای بسیاری از اتفاقات داستانی وجود ندارد و طوری مظلوم‌نمایی و افسرده‌نمایی از این گروه می‌شود که معلوم نیست منشأش چیست. آیا بیماری است یا حق طبیعی است؟ کلاً یک مسألهٔ‌ گل‌درشت شعارمدرانه است که معلوم نیست از نظر علمی چقدر موجه است. حالا که چند خط در میان جایزه‌های اسکار در سینما و پولیتزر در ادبیات به این جور موضوعی داده می‌شود، بدون آن که توهم توطئه‌ای در کار باشد، معلوم می‌کند به هر دلیلی که در این مقال نمی‌گنجد جریانی از روشنفکران جامعهٔ آمریکا برآنند تا این نوع از سبک زندگی را تشویق کنند [دقت کنید دارم می‌گویم تشویق، نه صرفاً آزاد گذاشتن]. این رمان مشکل بزرگی در شخصیت‌پردازی دارد و رمانی که شخصیت‌پردازی‌اش گل‌درشت باشد، حالا با هر روایت محکمی که باشد، از ارزش ادبی می‌افتد. به نظرم این گونه از آثار ادبی کف روی آب تاریخ ادبیاتند. 


۲۲ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۱۰۰: مرد بی‌وطن؛‌ نوشتهٔ کرت وانه‌گات


«اگر متوجه نشد‌ه‌اید، [خوب است بدانید] رهبریِ انتخاب‌نشدهٔ ما میلیون‌ها و میلیون‌ها انسان را به خاطر دین و نژادشان در شمار انسان نمی‌آورد. ما آن‌ها را هر طور دلمان خواست  زخمی می‌کنیم، می‌کشیم، شکنجه می‌کنیم و زندانی می‌کنیم.

مثل آب خوردن.

اگر متوجه نشده‌اید، [بدانید] ما حتی سربازانمان را از شمار انسان‌ها خارج کردیم، نه به خاطر دین و نژادشان، بلکه به خاطر طبقهٔ اجتماعی‌شان. 

بفرستیدشان هر جایی. مجبورشان کنید هر کاری کنند.

مثل آب خوردن.

پس من مرد بی‌وطنم، [هیچ جای آمریکا وطنم نیست] جز کتاب‌خانه‌ها و روزنامهٔ [سوسیال‌دموکرات] این روزهای شیکاگو. 

قبل از آن که به عراق حمله کنیم، روزنامهٔ باشکوه نیویورک‌تایمز تضمین داد که سلاح‌های کشتار جمعی در آنجاست. 

نپالم [سلاح شیمیایی که آمریکا بر ضد ویتنام به کار برد] از دانشگاه هاروارد بیرون آمده است.» (صص ۸۷-۸۸)


به نظرم همان «سلاخ‌خانهٔ شمارهٔ پنج» برای خوب بودن کرت وانه‌گات کافی است. این کتاب در واقع نثرهای پراکندهٔ اوست که حاصل از متن سخنرانی‌هایش در سال‌های مختلف است. کتاب دو سال قبل از فوت او نوشته شده است و درون‌مایهٔ اکثر نوشته‌ها طنز همراه با نقد جنایت‌های آمریکا و سیاهی دنیاست. به همین خاطر به احتمال زیاد موقع خواندن این کتاب زیاد خواهید خندید.

وانه‌گات یک کافر شش‌دانگ است، تا چند پشتش هم کافر بوده‌اند ولی نوع نگاهش به دنیا بسیار جالب است. مخصوصاً آن که حرف‌هایش با چاشنی طنز همراه می‌شود. بخشی از این سخنرانی در این کتابِ بسیار کوتاه آمده است:

https://bit.ly/OKVTqy

 


۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۹۹: گتسبی بزرگ؛ نوشتهٔ اف. اسکات فیتزجرالد


"زمان جوانی و کم‌تجربگی‌ام پدرم نصحیتی به من کرد که آویزهٔ گوشم شده است: «هر وقت خواستی کسی را سرزنش کنی، فقط یادت باشد همهٔ آدم‌های دنیا موقعیت‌هایی که تو داشته‌ای نداشتند.»"


راوی رمان، «نیک کاراوی»، از غرب آمریکا به شرق آمده و تحصیل کرده و سپس برای کار به نیویورک مهاجرت کرده است. او همسایهٔ «جِی گتسبی» سرمایه‌دار جوانی است که هر هفته جشن‌های مفصل در خانه‌اش برگزار می‌کند و پول هنگفتی دارد ولی خودش از آن ثروت استفادهٔ زیادی نمی‌برد. راوی بنا به دلایلی از جمله همسایگی به اتفاقات زندگی گتسبی وارد می‌شود. گتسبی از خانواده‌ای فقیر بوده، در جنگ جهانی اول شرکت می‌کند و از قضا در برهه‌ای هم‌رزم راویِ داستان بوده است، و بعد از پایان جنگ و حضور کوتاه‌مدت در دانشگاه آکسفورد، با تلاش مثال‌زدنی‌اش در عرض پنج سال ثروت عظیمی برای خودش دست و پا می‌کند. اما یک چیز در زندگی گتسبی خالی است: زنی به اسم «دِیزی» که روزی معشوقهٔ ثروتمندش بوده و حالا همسر مردی است به اسم «تام». گتسبی تمام تلاشش را کرده تا به معشوقهٔ رؤیایی‌اش برسد، معشوقه‌ای که شوهر کنونی‌اش مردی نژادپرست، هوس‌ران و زن‌باز است. در پایان‌بندی داستان اتفاقی می‌افتد که گتسبی به معشوقه‌اش نمی‌رسد و هر آن چه به دست آورده است تبدیل به ثروتی بی‌صاحب می‌شود. 

این رمان را از دو وجهه می‌شود دید: از دید فنی و از دید مضمون. از نظر فنی، این رمان پر از اشتباهات فاحش است در گفتگونویسی، صحنه‌پردازی، شخصیت‌سازی، حشو و هر آنچه که در کتاب‌های نویسندگی تازه‌کارها را از آن برحذر داشته‌اند (در کتاب «خودویراستاری برای داستان‌نویسان» به این نکته یعنی اشتباهات فنی این رمان در تمرینات کتاب مکرراً اشاره شده است). از نظر پی‌رنگ با یک داستان کم‌کشش و ساده طرف هستیم که تنها برگ برنده‌اش پایان‌بندی هنرمندانه‌اش است. اما از نظر مضمون این کتاب حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد. اول برگردیم به شخصیت گتسبی و اطرافیانش. گتسبی یک رقیب اصلی دارد: «تام» یک کهنه‌ثروتمند نژادپرست و هوس‌ران و یک جورهایی نماد «واقعیت آمریکا»ست. یک همراه اقتصادی دارد که یهودی و قمارباز است و دقیقاً معلوم نیست که چه ساخت و پاختی با او دارد و یک جورهایی نماد «اقتصاد سرمایه‌داری آمریکا» است. یک آرزو دارد: «دیزی» یک زن پولدار و نماد «رؤیای آمریکایی». و یک همراه در داستان دارد که همان راوی است به عنوان کسی که مانند گتسبی از شهر کوچکی در غرب آمریکا آمده است. وقتی گتسبی از دنیا می‌رود نه آن معشوقه خبری از او می‌گیرد، نه همراه اقتصادی‌اش حتی به مراسم ختمش می‌رود و نه «تام» از اسباب مرگ او شدن عذاب وجدان دارد. گویا تمام نظام اجتماعی آمریکا مردم خرده‌پایش را به بازی رؤیای آمریکایی مشغول کرده تا از قِبل آن‌ها شاد باشد و عیش و نوش کند ولی وقتی همان مردم به مشکل می‌خورند همه از کمک به او شانه خالی می‌کنند. تنها کسی که تا آخر همراه گتسبی می‌ماند راوی است که خود از قشر فرودست بوده است. نکتهٔ دیگر کشته‌شدن همین فرودستان به دست خودشان (ویلسون و گتسبی) یا به دست بالادستان (میرتیل و دیزی) است. پنداری داستان طوری نوشته شده است که مضمون راست و پوست‌کنده به دست مخاطب برسد.

به نظرم مهم‌ترین دلیل آن که این کتاب در جامعهٔ آمریکا این قدر طرفدار دارد و ماندگار شده است عمق مضمونی‌اش است و الا از نظر فنی حتی از کتاب‌های داستانی متوسط پایین‌تر است.

این کتاب را دسته‌دوم تهیه کردم و توی کتاب یادداشت‌های صاحب قبلی کتاب بود. بیشتر یادداشت‌ها در مورد مضامین استعاری کتاب بود. خیلی برایم جالب بود که یک [احتمالاً دانش‌آموز دبیرستانی] آمریکایی در مورد این رمان چگونه فکر می‌کند.

۲۰ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی