«آلیس واکر» به خاطر این رمان در سال ۱۹۸۳ دو جایزهٔ معتبرِ پولیتزر و جایزهٔ ملی کتاب آمریکا را از آن خود است و هنوزاهنوز این کتاب در قفسههای اصلی پیشنهادی کتابفروشیهای [حداقل] نیویورک قرار داده میشود. داستان در قالب روزنوشتهای «سلی»، زنی سیاهپوست، در یکی از ایالتهای جنوبی حوالی دههٔ ۱۹۳۰ است. تا نزدیک به پایان نیمهٔ اول داستان، همهٔ روزنوشتها خطاب به خداوند است تا این که سلی متوجه نامههای خواهرش «نتی» میشود و بعد از خواندن چندین نامه از خواهرش، شروع به نوشتن نامه خطاب به خواهرش میکند. آخرین نامه خطاب به همه نوشته شده، به خدا، به طبیعت، به مردم، به خدا.
اما داستان چیست؟ «سلی» در چهارده سالگی مورد تجاوز پدرش قرار میگیرد. از پدرش دو مرتبه صاحب بچه میشود، یک دختر و یک پسر. هر دو بچه را پدر میفروشد و بعد او را به مردی سیاهپوست به عنوان همسر میدهد. شوهر سلی که آقای --- است در واقع او را به همسری گرفته تا بچههای مانده از ازدواج قبلیاش را تر و خشک کند، غریزهاش را سر و سامانی بدهد و البته هر وقت دلش برای معشوقهاش تنگ شد، سلی را به باد کتک بگیرد (در همهٔ داستان اسم خانوادگی این شوهر گفته نمیشود و هر جایی وقتی کسی به اسم آقا صدا زده میشود، چه شوهرش باشد چه نباشد، از --- به جای اسم استفاده میشود). با آمدن «شاگ» زن جذاب، خوانندهٔ معروف و معشوقهٔ سابق شوهر سلی که حالا بیمار شده و سلی باید از او پرستاری کند، کمکم رابطهای عاطفی و تا حدی جنسی بین سلی و شاگ برقرار میشود. البته در این میانه شاگ با شوهر سلی هم رابطه دارد. شاگ موفق میشود نامههای خواهر سلی را که به او میرسیده ولی شوهرش از او پنهان میکرده پیدا کند و به سلی بدهد. سلی بعد از خواندن نامههای خواهر، تصمیم میگیرد به جای نوشتن نامه به خداوند که هیچ وقت هم جوابش را نداده است، به خواهرش نامه بنویسد که البته تا پایان داستان خواهرش نیز جوابی به او نمیدهد. خواهر با گروهی از کشیشهای سیاهپوست برای تبلیغ مسیحیت به آفریقا رفته است و از قضا دو فرزند سلی در آنجا همراه با آن کشیشها هستند. بقیهٔ داستان دیگر گفتن ندارد چون موجب لو رفتن ادامهاش میشود.
اما حرف حساب نویسنده چیست؟ نخست بگویم که نویسنده خیلی رندانه این اثر را نوشته است. در این داستان رابطهٔ همجنسبازانه هست و نیست. بیاعتقادی به خداوند وجود دارد و وجود ندارد. صحبتهای صریح فمینیستی هست و نیست. نویسنده حرفی را از دهان شخصیت بیرون میکشد و چند صفحه بعد از دهان همان شخصیت حرفی نقیض قبلی میزند. متناقضترین شخصیت از این جهت، شاگ است. شاگ با وجود تمایل به «سلی» با مردی سیاهپوست ازدواج میکند. در جایی اعتقاد به خداوند را کتمان میکند و جایی دیگر به اعتقاد به خداوند اذعان دارد ولی نه آن خدایی که در مسیحیت پیدا شده است. در جایی از کتاب (صص. ۱۹۴-۱۹۷ در نسخهٔ چاپ ۲۰۰۳ آمریکا) او به صراحت خدای سلی را زیر سؤال میبرد. به سلی ثابت میکند خدایی که سلی مجسم کرده یک مرد چشمآبی است؛ یعنی اولاً مرد است و ثانیاً سفید. از دید شاگ هیچ وقت مردان قابل اعتماد، عشق ورزیدن و ستایش نبوده و نیستند. خدای شاگ مثل خدای سفیدپوستها از مخلوقاتش تمنای عبادت و خدمت ندارد، از خوشحال بودن بندگانش [بخوانید اباحهگری جنسی] ناراحت نیست هیچ، خوشحال هم هست و تنها به عشق ورزیدن فکر میکند. اصلاً این خدا همین طبیعت است، به رنگ ارغوان که در طبیعت وجود دارد.
سلی دیگر از خداوند جواب نگرفته است و دل به نامه دادن به خواهرش بسته است. حالاست که خواهر متدینش از مسیحی میگوید که برای سیاهان آفریقا مهم نیست چون این مسیح آمده است تا آنها را استحمار کند و سپس استثمار، نشان به نشان شرکتهای راهسازی انگلیسی که آنها را از روستایشان انداختند بیرون و آب را هم بر آنها بستند. وقتی خواهرش و شوهرخواهرش ساموئل شکایت به کلیسای مرکزی لندن میبرند اثری از ناراحتی در کشیشهای سفیدپوست نمیبینند. بله؛ درست است که سنتهای ضدزن سیاهان آفریقا بد است ولی استعمار سفیدها چیزی بدتر است. همین میشود که خواهر و شوهرخواهرش دست به تأسیس کلیسایی میزنند که همه میتوانند بیواسطه با خداوند حرف بزنند. (مطلب توی پرانتز: یک بار خاطرهای در مورد مسلمان سیاهپوست آمریکایی نوشته بودم که هر جایی میرفت جماعتی سیاهپوست را مسلمان میکرد. یکی از استدلالهایش این بود که ببینید؛ مسیح خداست و سفید است و لذا فقط برای سفیدهاست ولی محمد برای همه است؛ رفتارش با بلال حبشی را ببینید!)
«آلیس واکر»، نویسندهٔ این کار، جنبشی به اسم «وومنیسم» راه انداخته بود. این جنبش در اعتراض به نژادپرستانه بودن فمینیسم و در جهت ارتقای وضعیت زنان سیاهپوست بوده است. در این کتاب رد پای این جنبش در شخصیت اباحیمسلک «شاگ» دیده میشود. «شاگ» همان کسی است که آخر داستان باعث آشتی سلی و شوهرش میشود، زندگی اقتصادی سلی را روبهراه میکند و برای بقیهٔ خانواده هم انگیزش ایجاد میکند. دیگر شخصیت زن آشوبگر داستان «سوفیا» است که فقط به خاطر نافرمانی از همسر سفیدپوست شهردار کارش به زندان و بعداً کلفتی در خانهٔ شهردار میکشد ولی هرگز از این رفتارش پشیمان نیست. او حتی نسبت به تمایل همجنسگرایانهٔ زن سفیدپوست جواب رد میدهد، چون به نظرش این مهربانی و کلفتی چیزی نبوده که خودش انتخاب کرده باشد (نشان از اعتراض به فمینیسم سفیدها در مقابل وومنیسم سیاهان). پایانبندی داستان جشنی است که خانواده در چهارم جولای میگیرند؛ یعنی روز استقلال آمریکا از انگلستان. یکی از شخصیتهای داستان میگوید چون در این روز سفیدها در شادی خود مشغول جشناند، دیگر فرصت کارکشی از سیاهها ندارند و به همین خاطر سیاهها میتوانند در این هوای گرم با خودشان شاد باشند.
به نظرم این رمان یک «کلاس نویسندگی» برای هر کسی است که بخواهد ایدهای را در فرم جا بدهد. این رمان آنقدر خوب و رندانه فضای داستانی را میسازد که کمتر سؤال برای آدم ایجاد میشود که مثلاً چرا این طوری آره و آن طوری نه؟ مثلاً در نقد رمان «ساعتها» نوشته بودم که نوع کنشهای همجنسبازانهٔ شخصیتها قابل باور نیست ولی در این رمان اعتراض منِ خواننده بیشتر جنبهٔ بیرون از داستان دارد (بخوانید مذهبی یا حتی ایدئولوژیک) تا درون داستان. «سلی» زنی است که از هر مردی که در زندگیاش دیده بدی دیده، از پدرش که به او تجاوز کرده (و البته پدرش هم نبوده)، از شوهرش که او را به باد کتک میگرفت و از خداوند یعنی مردی که هیچ وقت جواب خواستههایش را نداده. حالا او از عشق نسبت به مردها ناامید شده و به یک زن مستقل پناه میآورد.
راستی تا یادم نرفته بگویم: این کتاب برای شناختن بخشی از تاریخ استعمار، نژادپرستی و البته فقر سیاهان بسیار مفید است.