«بسیاری اوقات کتابی را به محض این که می‌بندم فراموش می‌کنم. بعد به جایی می‌رسد که از خواندن هر داستانی پرهیز می‌کنم و می‌بینم هیچ چیزی از دست نداده‌ام.» (ص ۷۴)

این کتاب حدود یک ماه پیش جایزهٔ سال ۲۰۱۸ کتاب ملی آمریکا در بخش رمان را از آن خود کرده است. این رمان کوتاه حدیث نفس نویسنده‌ای است که خبردار می‌شود دوستش که نویسندهٔ بزرگی بوده و روزگاری استاد نویسندگی‌اش هم بوده خودکشی کرده است. زن که راوی است حتی مدت کوتاهی با مرد که خودکشی کرده است رابطه داشته است و حالا به دلایل تقریباً ناموجهی مجبور است سگ دوستش را در خانهٔ کوچکش در نیویورک نگهداری کند. اینجاست که تردیدهای راوی در مورد زندگی و نوشتن شروع می‌شود. جاهایی از این کتاب شبیه به بریده‌هایی از زندگی یک نویسنده است. همه چیز در مورد زندگی نویسندگی، افول جایگاه داستان در میان جامعه و حتی بالا رفتن آمار خودکشی نویسنده‌ها نوشته شده است. 

«در اولین کلاس نویسندگی که درس می‌دادم، بعد از آن که به اهمیت جزئیات اشاره کردم، دانشجویی دست بلند کرد و گفت من کاملاً مخالفم. اگر جزئیات زیادی می‌خواهید، باید تلویزیون ببینید.» (ص ۱۰)

هنوز بر من روشن نیست که چنین اثری با چنین کیفیت نازلی چرا باید جایزهٔ به این معتبری بگیرد. آیا داوران از این که نویسنده‌ای واقعیت افول جایگاه داستان در جامعه را به رخ کشیده است راضی بوده‌اند یا دنبال سبک جدیدی شبیه «رمان نو» بوده‌اند؟

«او گفت ما دیگر در جهان چخوف زیست نمی‌کنیم و داستان دیگر به درد نزدیک شدن به واقعیت نمی‌خورد. ما نیاز به داستان مستند داریم، داستان‌هایی که از زندگی ساده و فردی بریده شده‌اند. بدون هیچ اضافه‌ای. بدون زاویهٔ دید نویسنده.» (ص ۱۹۱)

خلاصه کنم، این کتاب داستانی است که مانند جمله‌ای که در آغاز نوشتم، با بستنش تمام می‌شود.