محمدصادق رسولی

۳۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قفسه‌نوشت» ثبت شده است

قفسه‌نوشت ۸۸: راهنمای ویرایش؛ نوشتهٔ غلامحسین غلامحسین‌زاده

چشمم که به بکن‌نکن‌های کتاب خورد و روزآمد نبودن بعضی قواعد، به جای خواندن دقیق، به تورق سریع بسنده کردم. احتمالاً برای اهلش کتاب خوبی است، نه برای من که خرم از پل گذشته. در این موضوع، «نکته‌های ویرایش» علی صلح‌جو، و «غلط ننویسیم» مرحوم نجفی را توصیه می‌کنم.


۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۰۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۷: ماجرای مرموز سگ در شب؛ نوشتهٔ مارک هادون


این کتاب تابع سنت پست‌مدرن! است. یعنی نویسنده خودش را در قالب هیچ قالبی نگنجاند. حالا نویسندهٔ سابق کتاب‌های کودک، رمانی نوشته است از زاویهٔ دید نوجوانی که به سندروم ساوان، نوع خاصی از اوتیسم، مبتلاست. افرادی که به این سندروم مبتلا هستند با وجود داشتن مشکلات ارتباطی و احساسی، به شدت در منطق و ریاضیات نبوغ دارند. کریستوفر شخصیت اول این داستان سعی دارد قصهٔ واقعی پیدا کردن قاتل سگ همسایه‌اش را با ویرایش معلم مدرسهٔ استثنایی‌ها، سیوبهان، بنویسد. او هر بخش داستان را با اعداد اول (یعنی ۲، ۳، ۵، ۷، ۱۱، الخ) نام‌گذاری می‌کند. وقتی که مغزش کار نمی‌کند، مسألهٔ ریاضی مطرح می‌کند تا مغزش آرام شود. به جای توصیف محل، نقشهٔ محل را می‌کشد. به جای توصیف دست‌خط، خود دست‌خط را می‌گذارد و از این جور چیزها. به همین خاطر با یک رمان جذاب و سرگرم‌کننده طرف خواهیم بود. به یک معنا، این رمان ترکیبی است از «خوشه‌های خشم» نوشتهٔ ویلیام فاکنر (از دید یک عقب‌ماندهٔ ذهنی)، «ناطور دشت» نوشتهٔ سالینجر (سفر یک قهرمان نوجوان در شهری بزرگ)، و «شرلوک هولمز» (به عنوان ماجرایی پلیسی). فارغ از آن که آیا واقعاً کسانی که به این سندروم مبتلا هستند این طوری فکر می‌کنند یا نه، یک‌دستی شخصیت داستان بسیار جالب است. 

از نقاط قوت داستان که بگذریم می‌رسیم به نقاط ضعف. اصل ماجرای داستان اختلاف عمیق بین پدر و مادر کریستوفر بوده که باعث دروغ گفتن پدرش به او و جدایی طولانی مادرش از اوست. حالا این وسط خانم الیزابت، همسایهٔ کریستوفر، هوس می‌کند رابطهٔ نامشروع مادر کریستوفر را با آقای همسایه (یعنی همسر سابق صاحب سگِ خدابیامرز) لو بدهد. یعنی اگر آن لو دادن در کار نبود، احتمالاً داستان هیچ‌جوره جلو نمی‌رفت. دومین مشکل این است که پدر کریستوفر وقتی لو رفتن ارتباط نامشروع همسر سابقش را با آقای همسایه، راجر، در دفترچهٔ کریستفور (یعنی رمان حاضر) می‌خواند به جای آن که آن دفترچه را دور بیندازد، نگهش می‌دارد. به نظرم این بخش از داستان هم زورچسبان بود. در اواخر داستان، کریستوفر به طرز معجزه‌آسایی از دست مأمور پلیس رها می‌شود و به لندن، خانهٔ مادرش، می‌رسد. اینجا هم معلوم نیست که چرا این اتفاق افتاده است. دیگر نکتهٔ داستان، تفکرات کفرآمیز و ماده‌گرای کریستوفر است که در جای‌جای کتاب تکرار می‌شود. آیا واقعاً کسی که به سندروم ساوان مبتلاست در نوجوانی تا این حد به دنیا و کائنات فکر کرده است؟ نمی‌دانم؛ شنیده‌ام کسانی مثل «جان نش»، اقتصاددان معروف، یا حتی انیشتین مبتلا به بیماری‌هایی این‌چنینی، البته نه دقیقاً این سندروم، بوده‌اند. واقعیتش حوصلهٔ پیدا کردن این که واقعاً این شایعه است یا نه، ندارم چون در پاسخ به اصل سؤال، یعنی این که اوتیسمی‌ها چطوری به دنیا نگاه می‌کنند، کمکی نمی‌کند.

نکتهٔ آخر این که متأسفانه در آشفته‌بازار کتاب ایران، هر کتابی که در اروپا یا آمریکا پرفروش می‌شود، چندین مترجمِ تازه‌کار و کهنه‌کار، خوب و بد، همه و همه هجوم می‌آورند برای ترجمهٔ آن کتاب. آخر چه کاری است؟ این طوری همان چند صد نسخه شانس فروش کتاب هم تخس می‌شود بین چند مترجم. به نظرم اگر مسألهٔ رعایت حق نویسنده‌های خارجی در ایران حل شود، این مشکل تا حد زیادی برطرف می‌شود. البته منکر این نیستم که بعضی از آثار کلاسیک نیاز به ترجمهٔ مجدد دارند. روی صحبتم در مورد آثار امروزی است.


۰۴ مرداد ۹۷ ، ۰۶:۵۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۶: گاوخونی؛ نوشتهٔ جعفر مدرس صادقی

مدرس صادقی این کتاب را سال ۱۳۶۰ نوشته‌ است، یعنی هنوز سی ساله نشده بود که این رمان بسیار کوتاه را نوشت. گاوخونی باتلاقی است که آب زاینده‌رود به آن می‌ریزد. رمان روایت جوانی اصفهانی است که خواب‌های آشفته می‌بیند. خواب‌هایی در مورد پدرش، همان پدری که راوی دوست داشت بمیرد، و مرد، و راوی هنوز پدرش را زنده می‌دید چه در خواب چه در بیداری. این داستان اصطلاحاً در فضای سورئال است. سخت است در مورد این کتاب نوشتن و قصه را لو ندادن. لو دادن اول این که بهروز افخمی سعی کرد این داستان را همین شکلی که هست با زاویهٔ دید دوربین از قاب چشم‌های راوی بسازد، و ساخت، و من سال‌ها پیش آن را تماشا کردم، و خوشم نیامد، و باعث شد سراغ این کتاب نروم، و نرفتم، و حالا که آخرین روزهای حضورم در دانشگاه کلمبیاست و ممکن است تا مدت نسبتاً طولانی دستم به کتاب‌های فارسی نرسد، حیفم آمد کتاب را برندارم و نخوانم. واقعاً هم حیف بود که نخوانم کتاب را. شاید اثباتی بر این نظر باشد که هر رمانی فیلم‌شدنی نیست و همین است که رمان هنوز زنده مانده است. از این به بعد ممکن است داستان لو برود. گرچه لو رفتن داستان سورئال این‌چنینی خیلی بعید است چون اصلاً با داستانی کلاسیک مواجه نیستیم.

مادر راوی چند سال پیش دق کرد از دست پدر راوی. پدر یک خیاط کهنه‌کار اصفهانی و عاشق شنا کردن در صبحگاه زاینده‌رود بود. زاینده‌رودی که دیگر یائسه شده و خبری از آب فراوان در آن نیست. معلم کلاس چهارم دبستان راوی، آقای گلچین، از قضا او هم عاشق شناست، قهرمان شناست و در بسیاری از جاهای زاینده‌رود شنا کرده است اما در آخر داستان متوجه غرق شدن او در آب زاینده‌رود می‌شویم. راوی که حالا در سنین جوانی است همراه با یک شاعر که با شعرش ازدواج کرده و جوانی که شوهر زنِ آینده‌اش است، در خانه‌ای اجاره‌ای زندگی می‌کند. داستان با خواب عجیبی شروع می‌شود که ترس راوی است از غرق شدن پدر در زاینده‌رود. اصفهان حالا موقع جنگ پر از خوزستانی‌هایی شده که قایق کارون‌روشان را به زاینده‌رود آورده‌اند و دلخوشند به پنج دقیقه آمد و شد در بخش عمیق اما کوچک زاینده‌رود. با خبر مرگ پدر، راوی به اصفهان می‌رود و از قضا با دخترعمه‌اش که سال‌ها دوستش داشته چون به او محل نمی‌گذاشته و حالا به خاطر تنها شدن راوی، برایش دل می‌سوزاند ازدواج می‌کند. اما این ازدواج ختم به خیر نمی‌شود. هر چه جلوتر می‌رویم خواب‌های راوی زیاد و زیادتر می‌شوند. جاهایی خواب پدر را می‌بیند که آرزوی رفتن به گاوخونی را دارد، جایی که آب زاینده‌رود از آغاز تاریخ به آنجا ریخته و لابد جان می‌دهد برای شنا کردن. خلط خواب و بیداری تا جایی پیش می‌رود که پدر در بیداری‌ای که معلوم نیست خواب است یا بیدار به خانه‌اش در تهران سر می‌زند. پدر از لاله‌زار می‌گوید و این که عاشق زن لهستانی آوارهٔ جنگ جهانی بوده. زن از رودخانه‌ای از لهستان می‌گوید که به دریا می‌ریزد. 

همهٔ عناصر داستان به نظرم نمادین است. نویسنده متعلق به بخشی از جامعهٔ نویسندگان است که انگار میانهٔ خوبی با اتفاقات ایران ندارد و اصطلاحاً روشنفکر است. با کنار هم گذاشتن عناصری مثل مادری که از دست شوهرش دق کرد (وطنی که از دست متولیانش به ستوه آمده و ویران شده)، پدری که عاشق لاله‌زار است (دروازه‌ای به غرب) ولی آخرش زندگی‌اش ختم شد به اصفهان و خیاطی (سنت اجباری)، زاینده‌رودی که یائسه شده و به مرداب می‌ریزد (جریان سنتی که جز مردابی شدن سهمی برای خودش ندارد)، خوزستانی‌هایی که در همین آب یائسه دل‌خوش به قایق‌رانی شده‌اند (جنگی که سرانجامی جز مرداب ندارد)، زن لهستانی که با وجود جنگ می‌داند راه رودخانه‌اش به دریا می‌ریزد (امید حتی پس از ویرانی در غرب)، معلمی که قهرمان شنا بوده ولی آخرش کارش به مرگ انجامید (روشنفکری که از هر دری برای نجات استفاده کرده ولی آخرش خودش اسیر مرداب شده)، دخترعمه‌ای که تا موقعی که او را تحویل نمی‌گرفته جذاب بوده و بعد از ازدواج حتی به قدر یک بار عشق‌بازی هم فرصت جذابیت برای راوی نداشته (سنتی که برای جوان ارزش ندارد)، ازدواج سنتی‌ای که تنها ارث پدر را از راوی می‌رباید (سنتی که برای جوان امروز چیزی باقی نمی‌گذارد)، کتاب‌فروشی که راوی را همراه با پدرش به لاله‌زار می‌برد بدون آن کرایه‌ای بگیرد (کتاب که می‌تواند به ما رایگان درس تاریخ بدهد)، و همان کتاب‌فروشی که کارش کساد شده و راوی را از کار بیکار کرده و دل‌خوش به فروش‌های فصلی کتاب‌های درسی است، همه و همه به نظرم نمادهای واضحی از مضمونی است که نویسنده در کارش گنجانده. قبول دارم که زیاده از حد صریح مضمون‌یابی کرده‌ام و شاید اصلاً درست نباشد که از یک کار ادبی این طوری لخت و عور مضمون بیرون کشید (مثل تست‌های کنکور ادبیات)، اما روی سخنم این است که چه با مضمون نویسنده موافق باشیم چه نباشیم، باید بپذیریم که با کاری پخته طرفیم. من قبلاً دو تا از رمان‌های اخیر مدرس صادقی را خوانده‌ام (آب و خاک، و خاطرات اردی‌بهشت). با وجود قوت زبانی کارهای اخیر او، به هیچ وجه از نظر وجه تکنیکی و مضمونی کارهای اخیر مدرس صادقی به پای این کار جوانی‌اش نمی‌رسد.


۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۵: پیاده‌روی برای شنیدن؛ نوشتهٔ اندرو فورست‌هوفل

اندرو جوانی اهل پنسیلوانیا پس از پایان دورهٔ کارشناسی دچار سؤال‌های بزرگ در مورد زندگی و هویتش می‌شود. او که در پانزده سالگی شاهد جدایی پدر و مادرش می‌شود، دچار تنش‌های روحی شده، دنبال هدفی برای زندگی می‌گردد. بعد از شکست در پیدا کردن دانشگاهی خوب برای تحصیلات تکمیلی و پیدا نکردن شغل مناسب، در بیست و سه سالگی شال و کلاه می‌کند و تصمیم می‌گیرد از پنسیلوانیا (ساحل شمال شرقی آمریکا) به سان‌فرانسیسکو (ساحل جنوب غربی آمریکا) پیاده برود. او به کوله‌پشتی‌اش پرچم آمریکا و پرچم جهان (احتمالاً همان پرچم سازمان ملل) نصب می‌کند و نوشته‌ای روی کوله‌پشتی‌اش می‌گذارد با عنوان «پیاده‌روی برای شنیدن» که عنوان کتاب حاضر نیز است. با خود عهد می‌کند که هیچ مسیری را با خودرو نرود. حتی اگر برای استراحت یا دیدن دوستان سر راه با خودرو به جایی می‌رود، دوباره به همان جا برگردد و پیاده مسیر را از سر گیرد. دیگر این که بدون گوشی هوشمند یا گوشی برای شنیدن موسیقی به راه ادامه بدهد. توشه‌اش یک ماندولین، کتاب شعر والت ویتمن، کتاب پیامبر خلیل جبران و کتاب نامه‌هایی به شاعر جوان است. بیشتر شب‌ها را در کیسهٔ خواب یا چادر کوچکی که همراهش آورده می‌خوابد. مسیرش را اکتبر سال ۲۰۱۱ شروع می‌کند و تقریباً یک سال بعد به کالیفرنیا می‌رسد. او درگیر مشکلات اقلیمی بسیاری مانند سرمای زودتر از موعد در ایالت ویرجینیا، گرمای بالای ۴۰ درجهٔ مردادماه بیابان‌های نوادا، و کوه‌های خشن کالیفرنیا می‌شود. از جایی به بعد درد کمر او را مجبور به خرید کالسکهٔ بچه می‌کند تا کوله‌اش را در کالسکه بگذارد. همین کار باعث به چشم آمدن بیشتر او در مسیر می‌شود. در این راه با آدم‌های مختلف آشنا می‌شود. چیزی که توشهٔ راه این جوان است یک حرف است؛ مردم معمولی بسیار مهربان‌تر از آنی هستند که به نظر می‌آید. خیلی جاها بی آن که او را بشناسند شب به خانه‌شان دعوتش کردند. مثلاً او با ترس به سمت ایالت نیومکزیکو، اقامتگاه بومیان سرخ‌پوست، می‌رود اما خون‌گرم‌ترین میزبانان او همان سرخ‌پوست‌ها می‌شوند. بی‌ذوق‌ترین کسانی که او توصیف کرده، ساکنان درهٔ سیلیکون کالیفرنیا هستند که انگار نه انگار کسی با کالسکه در خیابان‌های شهر راه می‌رود با آن که قیافه‌اش داد می‌زند او رهگذری عادی نیست. یکی از اتفاقات جالب این سفر، مواجهه با «رضا بلوچی» ورزشکار جهان‌گرد ایرانی است که بیشتر از پنجاه کشور دنیا را رکاب زده، چند بار عرض و طول آمریکا را پیاده رفته، و حالا قصد دارد همهٔ کشورهای دنیا را پیاده بپیماید. نویسنده خودش را در مواجهه با بلوچی به عنوان یک دلقک توصیف می‌کند چون تا قبل از دیدار او فکر می‌کرده که کار خیلی بزرگی را دارد انجام می‌دهد.

نویسندهٔ کتاب یک آمریکایی معمولی است. فکر کردنش به شدت شبیه آمریکایی‌های دموکرات است. او در مواجهه با اِوَنجلیست‌های سفیدپوست جنوب آمریکا، که به شدت معتقد به آرماگدون، مخالف شدید هم‌جنس‌بازی و البته نژادپرستند، به هیچ وجه اعتقاد خود را پنهان نمی‌سازد. با آن که بیشتر صحبت‌هایش را ضبط کرده است ولی از صحبت‌ها حرف دندان‌گیری که حتی به درد مردم‌شناسی بخورد دست آدم را نمی‌گیرد. مراجعهٔ مکرر به شعرهای والت ویتمن بیشتر نمودِ احساسات شخصی نویسنده را دارد تا یک اشارهٔ لطیف ادبی. او حتی در مورد پرسش مرگ که گاهی در سفر آن را در یک‌قدمی خود می‌دیده پاسخ درخوری نمی‌یابد و صرفاً توضیحاتی شاعرانه می‌دهد. شاید تنها نکته‌ای که از نظرم عمیق بیان شده است، در تقدیر سکوت است؛ چیزی که در هیاهوی رسانه‌ای دنیای امروز گم شده است. به قول نویسنده، چرا ذهن مردم شهرها باید درگیر اخبار بیهوده‌ای مانند ازدواج یا طلاق دو بازیگر هالیوودی باشد. چیزی که در انتهای کتاب به ذهنم رسید این بود که ای کاش همین کار را یک نویسندهٔ حرفه‌ای یا متفکر نام‌آشنا، بدون آن که خودش را لو بدهد،‌ انجام دهد. مثلاً یک لحظه تصور کنیم که یکی مثل همینگوی تمام آمریکا را پیاده برود و بعد بخواهد سفرنامه بنویسد. آن‌وقت احتمالاً با اثری قابل اعتناتر مواجه می‌شدیم. آنچه می‌خواهم بگویم آن است که پی‌رنگ این سفرنامه تا حدی مغشوش است و قصه‌ها درهم‌اند چون اتفاقات درهم افتاده است و نویسنده نتوانسته از پس یک‌دست کردن پی‌رنگ سفرنامه خوب بربیاید. البته بر او که به بهانهٔ سفر کتاب نوشته، نه آن که به بهانهٔ کتابْ سفر رفته باشد، نمی‌شود خرده گرفت. نکتهٔ‌ دیگر، نبود عکس در سفرنامه‌ای امروزی است. احتمالاً نویسنده نگرانی اجازهٔ نشر عکس دیگران را داشته که بی‌عکس کتاب را منتشر کرده است. بودن عکس در چنین کتابی می‌توانست به جذابیت آن کمک کند. البته جزئیات سفر از جمله عکس‌ها، همه در سایت این کتاب، https://walkingtolisten.com/، وجود دارد.

اگر از من بپرسند خلاصهٔ حرف این کتاب چیست،‌ باید بگویم که مردم آمریکا صاف و ساده‌تر از تصویری هستند که از آن‌ها در رسانه‌ها نشان داده شده است. بیشتر آمریکایی‌ها کارگر و روستایی‌اند و تصویری که بعضاً در ذهن ایرانی‌ها در مورد آن‌هاست که مثلاً اکثر آمریکایی‌ها تحصیل‌کرده و اتوکشیده‌اند، نسبتی با واقعیت آمریکا ندارد. 


۰۲ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۴: یاشماق؛ نوشتهٔ نادر ساعی‌ور

یا سلیقهٔ داستانی من خاص است یا بازار کتاب ایران چیزی‌ش می‌شود. این رمان غیر از نامزدی جایزهٔ جلال و واگذار کردن جایزه به «پاییز فصل آخر سال است» تقریباً توفیقی نداشته. تنها یک نقد کوتاه از آن در خبرگزاری فارس وجود دارد و غیر از آن، دیگر رد پایی از آن این کتاب در اینترنت نیست. ناشر کتاب هم ناشر آنچنان معروفی نیست و شمارگان کتاب ۱۰۰۰ نسخه است. گویا خوش‌اقبال بودم که کتابخانهٔ دانشگاه کتاب را داشته است. نویسنده اهل تبریز است و کار اصلی‌اش فیلم‌سازی. این اولین رمان نویسنده است که در سال ۱۳۹۳ منتشر شده است. از دو جهت این نویسنده به محمدرضا بایرامی شبیه است. نخست جُستن سوژه‌های ناب و دوم زبان ثقیل که شاید ریشه در زبان مادری نبودن فارسی برایشان دارد. 

یاشماق، آن طور که من جستجو کرده‌ام، در زبان ترکی و ترکمنی به معنای رسمی است در بین عروس‌ها که موقع عقد حتی از محرم‌ها هم رو می‌پوشانند. راوی داستان، یونس، نوهٔ یکی از مبارزان بعداً پشیمان‌شدهٔ حزب دموکرات آذربایجان (که به دست قوام و با خیانت روس‌ها شکست خورد)، فرزند یک تاجر هوس‌باز پول‌پرست، جانباز شیمیایی جنگ است. او حالا خبر شده است که ظرف بیست و یک روز قرار است بر اثر جراحت شیمیایی کور شود. حالا راوی به کند و کاو در گذشته می‌پردازد. او به خیال‌پردازی روی می‌آورد. مثلاً آن بعثی عراقی که دوستش رسول را کشته لابد عجله داشته که به زن پابه‌ماه (یا به قول نویسنده پابه‌زا) زنگ بزند و به همین خاطر کلاشنیکفش را بی‌مهابا شلیک کرده و یکی‌اش عدل خورده به قلب رسول. بعد خود بعثی در عملیات کشته می‌شود ولی فرزندش جاسم بزرگ می‌شود و بعدتر از سردار قادسیه متنفر می‌شود؛‌ همان سرداری که عکسش توی کیف پدرش درست روبروی عکس مادرش بود و هر وقت کیف را می‌بست ناچار سردار قادسیه روی مادرش می‌خوابید. حالا جاسم است که با ژوران، دختر کرد دانشجوی اربیل آشنا شده. ژوران از نزدیک جنایت‌های سردار قادسیه را دیده ولی جاسم فقط پس از دیدن فیلم جنایت‌ها سردار قادسیه در کردستان، مثل گذاشتن کودکان کرد در تانکر پر از آب و دفن تانکر، از سردار قادسیه متنفر شده است. بمباران میدان الغرافهٔ بغداد به جاسم و ژوران امان نمی‌دهد. حالا که عراق برای اولین بار قهرمان جام شده، گلزن تیم، «یونس محمود»، در غم این فاجعه این جام را تقدیم به کشته‌های میدان الغرافه می‌کند. فرزند رسول، «یونس»، به دنیا می‌آید ولی او بیشتر دوست دارد «کوروش» باشد تا یونس. 

یونسِ راوی در تار و پود شهر نقبی به گذشته می‌زند. در مورد حزب دموکرات و پیشه‌وری فکر می‌کند و در مورد دوستش «حسنی» که حالا توی دستگاه دولتی برو بیایی دارد. در مورد فرزندش «بابک» که قرار است دو ماه دیگر به دنیا بیاید ولی نمی‌داند چه چیزی دارد که برای بابک بگوید. در مورد «زارا» دختر مستندنگار جنگ که به او پیشنهاد ازدواج داد، و هر چه از یونس انکار بود، از او اصرار و نتیجه‌اش ازدواجی که معلوم بود آخرش ندیدن است. 

این رمان سرشار از تکنیک جریان سیال خیال است. پر است از کنایه‌های سیاسی. هیچ کسی هم بی‌نصیب از کنایه‌ها نمانده. نویسنده همه چیز را گردن سیاست‌مداران می‌اندازد. هم «کوروش» شدن «یونسِ رسول» را، هم بی آس و پاس شدن کلاشنیکف سازندهٔ آن اسلحهٔ معروف را. چیزی که مرا به این داستان جذب کرد تکنیک‌های داستانی و سیالیت زیبای داستان به همراه استعاره‌های زیبایی بود که در جای‌جای داستان تعبیه شده بود. اما از این‌ها که بگذریم چهار مشکل اصلی در این کتاب وجود دارد: ۱) زبان داستان ثقیل است. با وجود داشتن ویراستار، حتی غلط‌های بسیار تایپی در کتاب وجود دارد؛ سنگینی زبان که بماند. ۲) بر خلاف روایت‌های سیال بسیار زیبا، گفتگوهای (دیالوگ) داستان فاجعه‌اند. انگار نویسنده هیچ دقتی در طبیعی‌نویسی مکالمه‌ها نکرده است. ۳) برای دانستن برخی از مسائل این کتاب نیاز به پیشینهٔ تاریخی وجود دارد. مثلاً اگر کسی از تاریخ کردستان، تاریخ حزب دموکرات آذربایجان در دههٔ بیست، جنگ عراق و آمریکا و امثالهم نداند، ممکن است متوجه بسیاری از اشارات کتاب نشود. ۴) شخصیت‌های نوعی (تیپیکال) و بی‌عمق و گل‌درشت در این داستان کم نیستند؛ مثل پدر یونس، یونس-کوروش، حسنی، و تقریباً همه. پنداری نویسنده برایش مهم نبوده که شخصیت‌پردازی را فدای مضمون کند.



۲۸ تیر ۹۷ ، ۰۹:۱۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۳: خنده‌دار به فارسی (عطر سنبل عطر کاج)؛ نوشتهٔ فیروزه دوما

قبلاً از آن که به ایراد گرفتن از این کتاب بپردازم، باید بگویم که فارغ از محتوای کتاب به احتمال زیاد موقع خواندن این کتاب بسیار خواهید خندید، شاید با صدای بلند. نویسنده توانایی ویژه‌ای در طنزنویسی طی گزارش مستند دارد. البته این قضیه با توجه به موضوع مورد نظر کمی ساده‌تر از موضوعات روزمرهٔ دیگر است. موضوعْ زندگیِ دختری است که در هفت سالگی همراه با خانواده‌اش از آبادان به کالیفرنیا می‌آید و در واقع خاطره‌نوشت نویسنده از زندگی‌اش از هفت سالگی تا موقع نوشتن کتاب یعنی سال ۲۰۰۲ است. یادم هست یکی از دوستان ایرانی متولد و بزرگ‌شدهٔ آمریکا در مورد ایرانی‌ها کالیفرنیای جنوبی، مخصوصاً لس‌آنجلس، می‌گفت که بعضی‌هاشان به شکل خاصی خنده‌دار هستند؛ انگار که در کپسول زمان و دههٔ هفتاد میلادی جا مانده‌اند. یکی دیگر از دوستان می‌گفت که روزی یکی از ایرانی‌های شاه‌دوست را در لس‌آنجلس دو سه سالی بعد از انتخابات هشتاد و هشت دید. ایرانی مورد نظر می‌گفت که عاشق احمدی‌نژاد است چون با آخوندها درافتاده (منظورش همان قهر معروف یازده روزه است). از آن گذشته، ناآشنایی ما ایرانی‌ها با فرهنگ آمریکایی طبیعتاً به آشنایی‌زدایی می‌انجامد و آشنایی‌زدایی خود یکی از ابزارهای مهم طنزنویسی است. مثلاً خودِ من بعد از شش سال حضور در امریکا هنوز یک دلار را در ارزش ریالی ضرب می‌کنم و گاهی خسیسی‌ام می‌آید مثلاً یک دلار بابت آب پول بدهم آن هم در دمای نزدیک به چهل درجه و شرجی نیویورک. بگذریم!

فیروزه‌[سادات] جزایری بعد از ازدواج نام خانوادگی شوهرش را برای خودش انتخاب کرده است، یعنی نام خانوادگی دوما. پدرش کاظم مهندس صنعت نفت آبادان است که تحصیل‌کردهٔ بورسیهٔ فول‌برایت دانشگاه تگزاس ای اند ام بود و سال ۱۹۷۲ برای کاری دو ساله به همراه خانواده‌اش به شهر کوچکی در جنوب کالیفرنیا می‌آید. بعد از دو سال به ایران برمی‌گردند و دوباره بعد از مدتی برای کار دیگری به امریکا برمی‌گردند. با وقوع انقلاب و داستان سفارت، دوره‌ای به سختی می‌افتند و بعد از آن کم‌کم زندگی‌شان به حالت عادی بازمی‌گردد. همان طور که در آغاز گفتم حد طنز نویسنده بسیار بالاست و شاید این مدیون صراحت و صداقت نویسنده باشد. نویسنده خیلی راحت با همهٔ افراد خانواده‌اش، مخصوصاً پدرش، شوخی کرده است. یک نمونه‌اش این که پدر و مادرش بعد از سفری تفریحی به ژاپن، سفری که برادرش برای آن‌ها به عنوان هدیه ترتیب داده بود، با چهارده شیشهٔ مربای ژاپنی بازگشتند. پرسید چرا؟ مادرش گفت چون به هر مسافر دو تا شیشه مربا دادند. پرسید این شد چهار تا نه چهارده تا؟ مادرش گفت آخر مسافرهای اطراف ما مرباها را نمی‌خواستند. پدرش هم گفت از بس توی هواپیما، به خاطر صندلی ویژه و غذای "رایگان"، غذا خورد که نزدیک بود حالش بد شود. 

نویسنده بدون آن که شخص معروفی باشد یک‌دفعه تصمیم می‌گیرد خاطره‌نویسی کند و از قضا کتابش بسیار پرفروش شد و همین باعث شد که با همین موضوع کتاب دیگری با عنوان «خندیدن بدون لهجه» و بعدتر رمانی در همین موضوع بنویسد. طبق ادعای نویسنده، این کتاب حتی در بعضی از دبیرستان‌های آمریکا به عنوان کتاب درس مطالعه استفاده شده است. البته من که کتاب را به صورت دست‌دوم از فروشگاه خیریه خریدم، دیدم رویش مُهر یکی از دبیرستان‌های آمریکا خورده و این تأییدی است بر صداقت نویسنده. پرفروش شدن کتاب غیرداستانی در آمریکا اصلاً بد نیست، خوب هم هست. اما! اما! اما! اگر موضوع ایران باشد ملزوماتی دارد که باید بیشتر دقت داشت. دید اورینتالیستی و «بقیهٔ دنیا»ست دیگر؛ کاری‌ش نمی‌شود کرد. به این جملات، ترجمهٔ فی‌البداههٔ من، دقت کنید:

«بینش والدین من از متدین بودن شامل جدا کردن بخشی از درآمد برای کمک به فقرا و نخوردن گوشت خوک بود. تنها زنانی که چادر سر می‌کردند یا پیرزن یا روستایی بودند. در شهرها، زنان ایرانی ترجیح می‌دادند مثل جکی کندی یا الیزابت تایلور لباس بپوشند.» (صص ۱۰۴-۱۰۵، نسخهٔ جلد کاغذی ۲۰۰۸)

باید به چند نکته توجه داشت. اگر من جای یک آمریکایی باشم، اولین چیزی که به ذهنم ممکن است خطور کند این است که "خمینی" اکثریت زنان ایرانی را مجبور به چادرپوشی کرد. آیا حرفم این است که نویسنده صداقت نداشته است؟ خیر. نویسنده تا هفت سالگی و برهه‌ای از ده سالگی در ایران بوده. در کجا؟ در آبادانِ مدرن انگلیسی‌ساخته، با سفرهای گه‌گداری به ویلای شرکت نفت در محمودآباد. یعنی نویسنده ایران واقعی را فرصت نکرده ببیند و ایران را از دریچهٔ نگاه خانوادهٔ شاه‌دوستش دیده است. یک نکتهٔ دیگر این که جمعیت روستاییان ایران در آن دوره بین ۶۰ تا ۷۰ درصد از کل جمعیت ایران بوده است. 

در جایی دیگر نویسنده در مورد تحول نفت در ایران می‌گوید و در مورد انگلیس و تلاش‌های مصدق می‌گوید. ولی چیزی در مورد کاپیتولاسیون، دخالت‌های مستقیم و غیرمستقیم آمریکا نمی‌گوید. در مورد فروپاشی تأسف‌برانگیز ارزش ریال بعد از انقلاب می‌گوید، ولی از فتنه‌انگیزی‌های اظهر من الشمس آمریکا نمی‌گوید. آیا حرفم این است که همه باید طرفدار انقلاب باشند؟ قاعدتاً وقتی کتابی از نویسنده‌ای با نام «فیروزه دوما» می‌خوانم از قبلش می‌دانم نویسنده مقلد هیچ مرجع تقلیدی نیست اما قاعدتاً توقع انصاف دارم. نکتهٔ تلخ این است که آن‌قدری که ایرانی‌های آمریکا اسیر توهم رؤیای آمریکایی هستند، خود آمریکایی‌ها نیستند. پدر نویسنده توانسته بورسیهٔ فول‌برایت بگیرد و آمده آمریکا. بعد با یک عکس دختر بلوند برگشته و به خواهرش گفته یکی عین این را می‌خواهم. خواهرش هم یک دختر آذری پیدا می‌کند که حداقل سبزه نباشد. بعد پدرش که برمی‌گردد آمریکا، به استقبال شاه در واشنگتن می‌رود؛ درست در زمانی که انقلابیون بر ضد شاه در واشنگتن تظاهرات می‌کردند. از دید پدر ایشان، شاه داشت به کشور خدمت می‌کرد. دقت کنید وقتی که کارمند صنعت نفت قبل از انقلاب باشید و خانهٔ مجانی با همهٔ‌ امکانات مثل باشگاه رایگان، ویلای رایگان تابستانی با شورلت کولردار در دههٔ پنجاه (دههٔ ژیان و پیکان) داشته باشید، احتمال این که از شاه خوشتان بیاید کم نیست. متأسفانه این کتاب پر از عرفی‌زدگی، خوش‌بینی نسبت به آمریکا و فراموش کردن همهٔ مصائب واقعی مردم ایران است. در این کتاب حتی یک جا حتی یک کلمه از جنگ ایران گفته نشده است. نویسنده فقط در مصاحبهٔ انتهای کتاب با «خالد حسینی»، نویسندهٔ «بادبادک‌باز»، می‌گوید که دیگر فرصت رفتن به آبادان نیست چون آبادان بعد از جنگ ویران شده. نویسنده در گزاره‌هایش چیزهایی را می‌گوید که متعلق به سال‌ها پیش بوده است. درست در زمانی که نویسنده کتاب را می‌نوشته، جمعیت دختران دانشجویان ایران از پسران جلو زده، ولی جوری در مورد تحصیل نکردن زنان در ایران می‌گوید که انگار حرف همین امروز است. 

همهٔ این‌ها را گفتم که بگویم که با کتاب خنده‌دار ولی بسیار سطحی روبرو خواهید شد. البته دلیل نمی‌شود که این کتاب را وزرات ارشاد بعد از شش ماه مطالعه، سانسور کند و یک فصل از آن را به کل حذف کند. حالا آن فصل دربارهٔ چه بود؟ در مورد علاقهٔ پدرش به خوک با این عنوان که اگر پیامبر امروز در بین ما بود، با توجه به پیشرفت‌های بهداشت و پخت ‌و پز، خوردن خوک را حلال اعلام می‌کرد. 


۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۷:۳۱ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۲: نام گل سرخ؛ نوشتهٔ امبرتو اکو

هر بار که داستانی را باز می‌کنم به این فکر می‌کنم خب که چه؟ به جای خواندن این حجم از تخیل یک آدم عادی، می‌شود نصف همین حجم از تفکر یک آدم غیرعادی را خواند و بهره برد. بعدش سعی می‌کنم همین کار را بعضی وقت‌ها بکنم. نتیجه این که چند کتاب فلسفی نیمه‌خوانده روی دستم باد کرده است و هیچ وقت آرای فلاسفهٔ بزرگ را نخوانده‌ام. بعضی وقت‌ها با آثاری داستانی مواجه می‌شوم که در آن تفکر موج می‌زند. آن وقت است که لذت کنجکاوی داستانی با لذت تفکر پیوند می‌خورد؛ مثل بسیاری از داستان‌های کلاسیک روس. گاهی با داستان‌هایی مواجه می‌شوم که پر از اطلاعات تاریخی و اجتماعی است، مثل «جنگ و صلح». گاهی فضاسازی داستان طعنه به شعر می‌‌زند و آدم را به فضایی می‌برد که مانند خواندن یک شعر است مثل «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم». گاهی کشش داستانی بالا می‌رود و دوست داری صفحه به صفحه بروی جلو تا ببینی آخرش چه می‌شود مثل «بلندی‌های بادگیر». گاهی همهٔ این‌ها با هم می‌آمیزند و می‌شود «نام گل سرخ». بله؛ اومبرتو اکو، استاد فقید نشانه‌شناسی ایتالیایی، یک رمان نوشته با فضاسازی صومعهٔ قرن چهاردهم میلادی و پر از اطلاعات در مورد دادگاه‌های تفتیش عقاید، فسادهای اخلاقی، ریا، و مهم‌تر از همه پرسشی بزرگ در مورد ارزش کتاب و دانایی (استعاره از چشم‌های نابینای «یورگ» که مخالف «بوطیقا»ی ارسطو بود). بیشتر فضای کتاب در کتاب‌خانهٔ صومعه می‌گذرد و به همین خاطر، رد پای خدمتی که اسلام به اروپا کرد در جای‌جای کتاب مشهود است. مثلاً وقتی که راوی کتابی از ابن سینا می‌خواند در مورد دوای عشق که وصال عاشق و معشوق است، کتاب را سر جایش می‌گذارد با این عنوان که این کفار هم عجب حرف‌هایی می‌زنند (اشاره به غیرمجاز بودن ازدواج برای راهب‌ها). یا جای دیگری کتابی از زکریای رازی می‌خواند (راستی، نمی‌دانستم اسم زکریای رازی ابوبکر بوده است). «آدسو» راهب نوآموز آلمانی، به همراه «ویلیام» راهب انگلیسیِ تحصیل‌کرده در آکسفورد و تحت تأثیر تفکرات فلسفی «راجر بیکن» به این صومعه آمده است. فضای مخوف صومعه با قتل‌هایی در هم آمیخته می‌شود و همین قتل‌ها باعث می‌شود درگیر ماجرایی جنایی بشود که از نظر پی‌رنگ به داستان‌های «شرلوک هولمز» بسیار نزدیک است. کتاب کشش بسیار بالایی برای خواندن دارد. ظاهراً، و نه واقعاً، این کتاب ترجمهٔ ایتالیایی دست‌نوشته‌ای است که نویسنده از «آدسو» به دست آورده است و در اختیار همه قرار داده است (که این گونه از واقع‌نماییْ فنی است که نویسندگان پست‌مدرن به آن علاقه دارند). تنها ایرادی که می‌شود بر کتاب وارد کرد حجم زیاد اطلاعاتی است که به مخاطب داده می‌شود که معلوم نیست چند درصد از خوانندگان بتوانند آن اطلاعات را هضم کنند. این ایرادی است که ظاهراً به بسیاری از نویسندگان ایتالیایی هم‌نسل اکو وارد است.


۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۹:۱۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۱: راهنمای روان‌شناسی برای نویسنده‌ها؛ نوشتهٔ کارولین کافمن

دنبال مطلبی در مورد بُعد روان‌شناسی شخصیت‌پردازی بودم که به این کتاب برخوردم. البته هدف این کتاب بیشتر آشناتر کردن نویسنده‌ها با اصول کلی روان‌شناسی و روان‌درمانی، انواع بیماری‌ها و اختلالات روانی و راه‌های درمان آن‌ها، و البته هشدار به نویسنده‌ها در مورد استفاده از کلیشه‌های نادرست در تعریف بیماری‌هایی مانند شیزوفرنی است. در این کتاب به بیماری‌هایی مانند اختلال دوقطبی، افسردگی عمیق، بیش‌فعالی، سادیسم، مازوخیسم، شیزوفرنی، اختلال چندشخصیتی، وسواس و ترس (فوبیا) و چند بیماری دیگر پرداخته شده است. خواندن این کتاب لزوماً برای کسانی که به نوشتن علاقه دارند نیست و هر کسی که علاقه به دانستن انواع اختلال‌های روانی دارد جالب خواهد بود. نویسنده که خود داستان‌نویس هم است و در عین حال دکترای روان‌شناسی دارد، دغدغه‌اش این بوده که اشتباهات مکرر نویسندگان خصوصاً هالیوودی را با این کتاب هشدار بدهد تا نویسندگان در نوشته‌های جدیدشان دچار اشتباه نشوند. او در وبلاگش مطالبی در این خصوص گذاشته است:

http://archetypewriting.blogspot.com/  

یکی از اختلالاتی که در این کتاب از آن یاد شده، اختلال تغذیه است که بیشتر در زنان سفیدپوست رخ می‌دهد چون جامعه و رسانه الگوی زن لاغراندام را سال‌هاست به ذهن زنان حقنه کرده. کار به آنجا کشیده شده که چند مدل معروف آمریکایی به خاطر رژیم‌های غذایی خطرناک از دنیا رفته‌اند. این بیماری آغازش با باورهای غلط و تلقین است ولی در نهایت به وسواسی می‌انجامد که موجب ترجیح مرگ بر چاقی می‌شود، حتی چاقی‌ای مانند بزرگ شدن برخی از اجزای بدن زنانه پس بلوغ که کاملاً طبیعی است.

چیزی که دوست داشتم در کتاب باشد ولی اثری در آن نبود، بررسی پیچیدگی‌های روانی انسان‌هاست. مثلاً پرداختن به اینکه چرا شخصیت‌های نویسندگانی چون داستایوسکی یا آلبر کامو این قدر پیچیده ولی باورپذیرند در حالی که این همه شخصیت عجیب و غریب در بسیاری از فیلم‌ها و کتاب‌ها وجود دارد که هیچ رقم نمی‌شود باورشان کرد. 



۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۵:۳۱ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۸۰: اس؛ نوشتهٔ جِی جِی آبرامز و داگ دورست

کتابی عجیب که غریبگی از سر تا پایش معلوم است. نخست آن که در هیچ کتاب‌فروشی‌ای کتاب به صورت باز و بدون برچسب دیده نمی‌شود. کتاب را که می‌خری باید نخست برچسب شیرازه را با قیچی ببری تا کتاب از جلد بیرونی‌اش دربیاید. دومین مسأله آن است که روی شیرازهٔ کتاب شمارهٔ کتابخانه نوشته شده و نام کتاب با آن چیزی که خریدی فرق دارد. نام کتاب «کشتی تئوسوس» است. کتاب را که باز می‌کنی بوی ماندگی کاغذ کتابخانه می‌دهد. از همان صفحات اول می‌فهمی که روی صفحات کتاب با دست‌خط خودکار رنگی چیزهایی نوشته شده. بله؛ ما با یک کتاب معمولی طرف نیستیم. رمانی که حتی یک نویسنده ندارد؛ دو نویسنده دارد: یکی‌اش آبرامز فیلم‌ساز معروف آمریکایی است که از جمله کارهایش سریال گمشده (لاست) است و دیگری داگ دورست که رمان‌نویس معروف ولی نه ممتاز آمریکایی. 

با جلو رفتن کتاب متوجه می‌شویم که این کتاب یک نویسندهٔ فرضی دارد به اسم استراکا که معلوم نیست دقیقاً چه کسی بوده است. فقط می‌دانیم در قرن بیستم به زبانی غیر از انگلیسی ۱۹ رمان نوشته است و این کتاب آخرین رمان اوست. رمان مترجمی فرضی نیز دارد که معلوم نیست زن است یا مرد، زنده است یا مرده، یا حتی خود نویسنده است یا معشوقهٔ نویسنده یا یک مترجم اتفاقی. مترجم پای بسیاری از جاهای متن پانویس توضیحی نوشته که خیلی وقت‌ها گمراه‌کننده است تا راهنما. جِن، دختر دانشجوی کارشناسی ادبیات دانشگاه ایالتی پولارد (که آن هم وجود خارجی ندارد)، کتاب را اتفاقی در کتابخانه پیدا می‌کند و متوجه یادداشت‌هایی در حاشیهٔ کتاب از یکی از خواننده‌های کتاب می‌شود. جن برای آن خواننده یادداشت می‌گذارد که خواندن این رمان برای او یک فرار خیلی خوب از مشغله‌های روزمره بوده. نویسندهٔ یادداشت‌ها، یعنی اریک، پاسخش را می‌دهد که معلوم است کتاب را دقیق نخوانده وگرنه کتاب عمیق‌تر از آنی است که صرفاً یک فرار از مشغله‌های زندگی باشد. اریک خودش را دانشجوی دکترای اخراجی از دانشگاه می‌داند که عمر تحصیلی‌اش وقف پژوهش روی کارهای استراکا بوده است. حالاست که در کنار خواندن داستان با رد و بدل کردن یادداشت‌های متفاوت بین اریک و جن نیز مواجه هستیم. حالا علاوه بر داستان اصلی، به زندگی شخصی اریک و جن به تدریج پی می‌بریم. البته یادداشت‌های حاشیهٔ‌ متن در زمان‌های متفاوت نوشته شده و به همین خاطر است که بعضی از اطلاعات آخر داستان زندگیِ این دو در آغاز حاشیه‌ها آمده و بالعکس. چیز دیگری که داستان را جالب‌تر کرده است نامه‌ها، کارت‌پستال‌ها، حتی نقشهٔ دانشگاه روی دستمال کاغذی و چیزهای این طوری است که لای صفحات خاص کتاب گذاشته شده است. از نظر صنعت چاپ این کتاب یک اثر متمایز است. دستمال کاغذی‌اش واقعاً دستمال کاغذی است، دست‌خط‌ها واقعاً‌ دست‌خط هستند، عکس‌های لای کتاب شبیه‌سازی عکس‌های قدیمی‌اند و الخ. حالا خود داستان چیست؟ فردی که خودش نمی‌داند کیست، در شهری خیسِ از باران آواره است و با زنی روبرو می‌شود که نمی‌داند آن زن کیست. با شروع به خواندن کتاب از سوی زن، مرد دستگیر می‌‌شود. مرد سر از کشتی‌ای درمی‌آورد که نمی‌داند به کجا می‌رود. میمونی در جای جای داستان وجود دارد که شاید یادآور پدرِ داروینی انسان باشد. مرد از کشتی جان سالم به در می‌برد و به شهری می‌رود که کارگرها بر ضد ارباب‌ها شورش کرده‌اند. دوباره در حین فرار پس از شورش سر از کشتی درمی‌آورد و همین طوری هی می‌رود جایی و هی برمی‌گردد به کشتی و آخر سر همان زنی را که اول دیده آخر می‌بیند و وصالکی هم آن آخر صورت می‌پذیرد؛ همان طور که جن و اریک نیز به هم می‌رسند. 

داستان معماگونه و جذاب است ولی هر چقدر گشتم که لای این همه معما و بازی با کلمات و سر کار گذاشتن خواننده  و همهٔ فنون ادبی مکاتب پست‌مدرن به مضمونی عمیق برسم، به جز چند طرح دستمالی‌شده مانند نماد میمون، کشتی که نشان از زندگی انسان به سوی ساحل نجات دارد (یا ندارد؟)، تکرار داستان به عنوان نماد تکرار مفاهیم زیستن، عشق (آن هم از جنس به شدت زمینی‌اش)، بی‌خدایی، و مراحل تکامل تاریخ پیدا نکردم. نکتهٔ جالب کتاب برای من این بود که به خاطر رفت و برگشت‌های زیاد بین حاشیه و متن داستان، هر بار که کتاب را می‌خواندم انگار که دو سه قرص خواب‌آور پشت سر هم خورده‌ام. خلاصه اگر مشکل بدخوابی و کم‌خوابی دارید، این کتاب را هر جور شده تهیه کنید و سعی کنید بخوانید.

بعید می‌دانم این رمان ترجمه‌پذیر باشد. ترجمه‌پذیر هم باشد، فناوری چاپ در ایران هنوز به قوت کافی برای چاپ چنین کتابی نرسیده است. همین کتاب هم با وجود آبرامزی نوشته شده که یکی از پولدارترین فیلم‌سازهاست و از سمت شرکت خودش کتاب را طراحی و در چین چاپ کرده است تا هزینه‌های آن پایین بیاید. همین طوری‌اش قیمت پشت جلد کتاب (۴۰ دلار) دو-سه برابر کتاب‌های رمان تازه در آمریکاست؛ البته بماند که با وجود نظام بازار آزاد در آمریکا هیچ کسی معمولاً کتاب را به قیمت پشت جلد نمی‌خرد.


۱۹ تیر ۹۷ ، ۰۷:۵۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی

قفسه‌نوشت ۷۹: من دیگر ما، جلد سوم؛‌ نوشتهٔ‌ محسن عباسی ولدی

جلد سوم کتاب «من دیگر ما» در مورد نقش آزادی در تربیت کودکان است. در واقع این کتابْ بسط‌دهندهٔ مفهوم پادشاهی کودک در هفت سال اول زندگی با توجه به روایات است. تیزبینی نویسنده در دو مسأله قابل تقدیر است: نخست این که او خیلی مسائل را ساده گفته، حتی با تکرار مفاهیم در جاهای مختلف متن. همین سادگی باعث گسترده شدن طیف مخاطبان می‌شود؛ درست مثل یک منبر که هم باید به درد خواص بخورد و هم به درد عوام. دوم آن که نویسنده خیلی نگاه کاربردی به مسأله دارد. مثلاً او صفحات زیادی را به بحث در مورد نحوهٔ تعامل با کودک در فضای آپارتمانی اختصاص داده است. مثلاً این که مبل تیره بهتر از مبل روشن است چون کودک اگر یک وقتی غذایی روی مبل ریخت، دل پدر و مادر از تبعات آزادی کودک نریزد. یکی دیگر از مثال‌های کاربردی نویسنده در مورد نحوهٔ گریز از استفاده از پفک برای کودکان است. او حتی دست به محاسبهٔ‌ ریاضی در مورد قیمت پفک در مقابل غذاهای طبیعی مثل کشمش و بادام می‌زند تا به خواننده بقبولاند که ارزان بودن پفک صرفاً یک بهانه است و بی‌حوصلگی پدر و مادرها باعث اصلیِ باختن قافیه است.

از این کتاب نباید انتظار مفاهیم پیچیدهٔ‌ تربیتی یا روان‌شناسی داشت. یک کتاب ساده که با قلم (فونت) درشت و فاصلهٔ‌ خطوط زیاد خیلی زود مطالعه‌اش تمام می‌شود. مفاهیم کتابْ کاربردی است و همه‌فهم. به نظرم جای این جور کتاب‌ها در همهٔ مسائل تربیتی در بازار کتاب خالی است (کافی است نگاهی به تنوع تیترهای ترجمه‌شدهٔ کتاب‌های آمریکایی موفقیت و مدیریت فردی در ایران بیندازیم و مقایسه کنیم با کتاب‌های در همین موضوع ولی با رویکرد دینی).


۱۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۱۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمدصادق رسولی