بعد از مدتها خودم را راضی به خواندن داستان عامهپسند کردم. میخواستم بدانم این چیست که عدهای این قدر دوستش دارند. باید اعتراف کنم که اگر پی حرف ویژهای نباشیم و سرگرمی هدف غایی خواندن رمان باشد، این رمانها گزینهٔ بهتری از رمانهای ادبی هستند. به قول آمریکاییها دو جور داستان وجود دارد: ادبی و تجاری. «دختری در قطار»، نوشتهٔ «پائولا هاوکینز» روزنامهنگار انگلیسی، قاعدتاً در گونهٔ تجاری میگنجد؛ به دلایلی که در انتهای این مطلب خواهم گفت. اما داستان چیست؟ ریچل زنی مطلقه و معتاد به الکل است که به خاطر افراط در نوشیدن الکل از کار اخراج شده ولی به خاطر حفظ ظاهر جلوی همخانهایاش، کتی، هر روز سوار قطار صبح لندن میشود و غروب برمیگردد. قطار درست از کنار خانهٔ سابق او رد میشود، جایی که حالا همسر سابقش تام با آنا و دختر کوچکشان زندگی میکند. چند خانه آنطرفتر خانهٔ زن و شوهری جوان است که ریچل توی تخیلش نامشان را چیزی میگذارد که بعداً میفهمد نام اصلیشان «اسکات» و «مگان» است. از پنجرهٔ قطار، او یک روز «مگان» را در آغوش مرد غریبهای در حیاط همان خانه میبیند و توی ذهنش قصهپردازی میکند. حالا خبر گم شدن مگان در روزنامهها و اخبار معلوم میشود و ریچل به سراغ پلیس و بعداً همسر مگان میرود تا داستان آن مرد غریبه را بازگو کند. اگر بیشتر از این ادامه بدهم داستان لو خواهد رفت ولی همین قدر بگویم که طبق کلیشهٔ همیشگی مگان باید کشته شده باشد و قاتل یا خود ریچل است یا آنا، یا تام، یا اسکات، یا مرد غریبه که همان دکتر کمال عبدیک است، یا خورزوخان، شاید هم اصلاً خودکشی بوده است.
داستان سه راوی دارد: ریچل از اوایل تابستان تا آخر تابستان ۲۰۱۳، آنا از اواسط تابستان تا آخر تابستان ۲۰۱۳، مگان از ۲۰۱۲ تا لحظهٔ مرگش در تابستان ۲۰۱۳. بیشترین سهم روایت از آنِ ریچل است و بعدش مگان و اندکیش سهم آناست. درونمایهٔ داستان خیانتِ جنسی و اعتیاد به الکل است و پیرنگ داستان مثل بیشتر داستانهای جنایی رو شدن جزء به جزء اتفاقات است؛ چرا؟ چون ریچل به خاطر افراط در نوشیدن الکل یادش نمیآید که آن شبی که مگان گم شده بود در محلهٔ همسر سابقش ول میچرخیده و یادش نمیآید چرا سر و صورتش زخمی شده است.
و اما بعد. اول این که آیا این جور کتابها ارزش خواندن دارد یا نه؟ بستگی دارد ارزش را چه تعریف کنیم. قاعدتاً بهتر از وبگردی یا تلگرامچرخی است. قاعدتاً از سریالهای آبدوغخیاری این روزها پیرنگی محکمتر دارد اما پسِ قشر روایت، عمقی درنخواهید یافت. پیرنگ داستان محکم است اما گافهایی دارد مثل این که چرا باید ریچل این قدر به اسکات اعتماد کند، چرا گذشتهٔ تام اینقدر شل و وارفته است، و البته ضعفهای تعریف شخصیت مثل این که چرا زنهای داستان این قدر ضعیفالنفس و وابسته و مردهای داستان اینقدر دودوزهبازند. از اینها که بگذریم، چیزی پشت این خیانتها و امثالهم نیست. تهش با خواندن «نظام حقوق زن در اسلام» شهید مطهری سیاهیِ همهٔ این اتفاقات را میشود شست و فراموش کرد. ته تهش این که اختلاط بیمرز زن و مرد، افراط در الکل و دروغ مایهٔ همهٔ این مشکلات شده است. اصلاً نیازی نبود این داستان در لندن باشد، میتوانست در نیویورک باشد، در تهران باشد، یا هر جای دیگری که قطار شهری داشته باشد و خانههای کنار قطار شهری. هیچ مؤلفهٔ محلی که داستان را متمایز کند وجود ندارد. در پس اتفاقات جز سرگرمی و کشف قاتل و دلیل قتل هیچ چیزی وجود ندارد. لذا انتظار نباید داشت مثل «نام گل سرخ» نوشتهٔ امبرتو اکو یا «جنایت و مکافات» داستایوسکی، در پس پلیسبازیها، حرفهایی عمیق نهفته باشد. حتی اضمحلال نظام خانوادهاش شبیه کتابهای «جوزوت دیاز» یا «جاناتان فرنزن» (دو نویسندهٔ همروزگار آمریکایی) نیست. همین دیگر. کتابی است که آدم را هفت هشت ساعتی با خود همراه میکند و آخرش باید از نویسنده تشکر کنیم که چند ساعتی ما را درگیر این ماجرای مرموز کرد.
یک نکتهٔ آخر برای کسانی که میخواهند زبان انگلیسیشان خوب شود: این کتاب دایرهٔ واژگانی بسیار سادهتری از رمانهای ادبی دارد. علیکم به خواندنش اگر یاد گرفتن انگلیسیخوانی برایتان مهم است.