گابریل گارسیا مارکز، برندهٔ کلمبیاییِ جایزهٔ نوبل ادبیات، پدر سبک ادبی «رئالیسم جادویی» است و این کتاب آغازگر این سبک است. در رئالیسم جادویی همه چیز مثل دنیای واقعی است ولی گاهی اتفاقاتی خارج از دایرهٔ عادت رخ میدهد اما نویسنده جوری وانمود میکند که انگار آن اتفاقات غیرعادی هم جزو اتفاقات عادی هستند. شبیه این سبک را در کتب مرتبط با کرامات صوفیه مانند «تذکرة الأولیا»ی عطار میشود دید.
مارکز برای نوشتن این کتاب هجده ماه هیچ کاری جز نوشتن نکرد. خرج خانه بر عهدهٔ همسرش بود و وقتی که کارش به پایان رسید ده هزار دلار بدهی روی دستش باد کرده بود (با نرخ تورم بعد از گذشت چند دهه، احتمالاً الان عدد بیشتری است). وقتی کتاب را به ناشری در آرژانتین فرستاد با اقبالی وسیع مواجه شد. چرا؟ منتقدان حرفهای بسیاری در این مورد زدهاند. اما مارکز خود در مورد این کتاب چه میگوید؟ هیچ! فقط قصههای جادویی مادربزرگش را در خودش درونی کرد و طوری نوشت که انگار همهٔ این اتفاقات طبیعی است. مثلاً این که بچهای به دنیا بیاید و دم خوک داشته باشد خیلی طبیعی است. علاوه بر این، مارکز در این کتاب همه چیز را با یک لحن توصیف میکند. مثلاً برای او صحنهٔ مرگ یک شخصیت دردناک نیست، صحنهٔ نزدیکی زن و مرد اصلاً وسوسهبرانگیز نیست، و بارش باران بیوقفه طی سه ماه اصلاً اعجابآور نیست. او مانند یک گزارشگر همهٔ تکنیکهای مرسوم داستاننویسی را به گوشهای مینهد و مانند یک قصهٔ اساطیری داستانش را تعریف میکند، بیگره و تعلیق، با کمترین حد گفتگو.
داستان در مورد خانوادهٔ «بوئندیا»ست که «خوزه آرکادیا بوئندیا» مرد خانواده در جستجوی دریا به منطقهای میرسد و بیخیال رفتن به دریا میشود و آنجا شهری به اسم «موکوندو» را تأسیس میکند. داستان زندگی هفت نسل از این خانواده را روایت میکند. در آغاز داستان شجرهٔ خانواده ترسیم شده است، زیرا اکثر پسران و دختران این خانواده یک اسم دارند. شهر موکوندو نام دیگرش «شهر آینه» است. زندگی هر کدام از نسلها آینهٔ نسل قبلی است. به قول «اورسالا» مادر خانواده که صد و بیست سالی عمر کرد، انگار همهٔ اتفاقات مدام تکرار میشود. مهم نیست اگر جنگ داخلی بین لیبرالها و محافظهکارها باشد و سرهنگ «آرلیانو بوئندیا» سی و دو بار شکست بخورد یا استثمار آمریکاییها در شرکت موز باشد یا مرض بیخوابی، همیشه این فلاکت است که نصیب این خانواده میشود. در آخرین نسل، وقتی «آرلیانو» متوجه میشود که معشوقهاش در واقع عمهاش است و به همین خاطر فرزندانشان «آرلیانو» دم خوک دارد و خوراک مورچهها شده است، تازه پی به کشف رمزهای متن سانسکریتی میبرد که سالها در خانهشان وجود داشته است و جامانده از دورهگردهایی است که جذابیتهای دنیا را برای موکوندو به ارمغان میآوردند. در آن نوشتهها آیندهٔ همهٔ این نسلها از نژاد بوئندیا گفته شده است و کافی است «آرلیانو» از خانه خارج شود تا مهلت این نژاد برای تنهاییشان به پایان برسد. فرصتِ این خانواده برای زیستن به پایان رسیده است و «روزگار سپریشدهٔ مردم سالخورده» سر رسیده است.
به نظرم راز ماندگاری این داستان دقیقاً در متفاوت بودنش با تعریف غربی از داستان است. «رئالیسم جادویی»ای که مارکز معرفی میکند حتی هیچ شباهتی با داستانهای علمی-تخیلی ندارد. این داستان در فرمِ خودش واقعیت محض است. روایتِ فلاکت مردمان کلمبیاست که تحت تأثیر جنگ، جهل و استعمار غرب و آمریکا قرار گرفتهاند. «جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه» مضمون این داستان است. اصلاً نیازی نیست که بدانیم مارکز رفیقِ «فیدل کاسترو» بوده است. «آقای براون» صاحب آمریکایی کارخانهٔ موز که در قبال اعتراض کارگران نسبت به تعطیل نبودن روز یکشنبه، آنها را زیر رگبار گلوله میگیرد و در نهایت همهٔ آن اتفاقات را از حافظهٔ مردم شهر پاک میکند، خودِ آمریکاست. اینجاست که زور هنر بر سیاست میچربد. اثری تا این حد ضدآمریکایی در صدر قفسهٔ همهٔ کتابفروشیهایی که در آمریکا رفتهام وجود دارد.
اما یک مشکل در این کتاب وجود دارد و آن هم کمبود گفتگو (دیالوگ) است. تأکید مارکز بر گزارشگونه نوشتن باعث شده است که نتوانیم راحت با شخصیتها همذاتپنداری کنیم. انگاری که هر شخصیت این داستان «فروغ شرری بود و گذشت». نداشتن تعلیق در این داستان ممکن است برای ذهنِ داستانخوانِ ما بیحوصلگی ایجاد کند. کما این که اولین باری که کتاب را سه سال پیش خواندم، در همان صفحات آغازین رهایش کردم. باید برای خواندن این کتاب حداقل تا یکپنجم اول کتاب حوصله کرد تا فضای غریبهٔ داستان برای ما جا بیفتد.