«لوسی گریلی» در چهار سالگی همراه با خانوادهاش از ایرلند به آمریکا مهاجرت میکند. پدرش خبرنگار بود و سابقهٔ اسارت در اسارتگاههای جنگ جهانی را داشته است. او که خواهری دوقلو نیز داشت، در نه سالگی ضربهای به فکش وارد میشود و متعاقباً درد دندان شدید به سراغش میآید. آزمایشهای بیشتر نشان از تومور در او دارد. پزشکان مجبور به برداشتن بخشی از استخوان فکش میشوند. بعدتر به مدت چهار سال تحت شیمیدرمانی بوده است و به خاطر کچلی حاصل از فرآیند درمان دچار افسردگیهای غیرقابل اجتناب شده است. وقتی پدرش میمیرد، و دو اسبی که هدیه گرفته بود یکی پس از دیگری مریض میشوند و میمیرند، افسردگیاش تشدید میشود. او سپس به سراغ عملهای جراحی پلاستیک میرود و هر کدام از این عملها که معمولاً با پیوند استخوان لگن به فک انجام میشده است، ناموفقتر از قبلی بودهاند. در نهایت او به همین چهرهای که داشته خو میگیرد و کار نویسندگی و شاعریاش را دنبال میکند.
چند سال بعد از انتشار کتاب و در سی و نه سالگی، نویسنده بر اثر تحمل چندین عمل جراحی و ضعف جسمانی از دنیا میرود.
کتاب به طرز جالبی نوشته است. رد پای یک شاعر در این نوشته هویداست و همین باعث شده است که کتاب شبیه به یک داستان شود. نویسنده با بازسازی وقایعی که خاطرات مبهمی از آن داشته است، خواننده را با قصهای مواجه میکند که رنگ و بوی تازگی دارد.