پیشنوشت
دو روز پس از انتقال وبلاگم به بیان، بلاگفا بدون اجازه و یا اطلاع قبلی وبلاگ مرا حذف کرد. یعنی اوج احترام به مخاطب. به نظرم همین رفتارشان را میشود پروژهٔ تحقیقی جامعهشناسی دانشجویان جامعهشناسی کرد و کلی چیز از این یاد گرفت در مورد رفتارهای غیرحرفهای ما ایرانیها در فضای حرفهای. این رفتار میشود شبیه این که مثلاً فیسبوک هر کسی را که از گوگلپلاس استفاده میکند از کاربرانش بیرون براند. بماند این حرفها. زینپس، خانهٔ نوشتههایم این نشانی جدید است.
این مطلب از نظر عکس و ویدئو پر و پیمان است. ممکن است جان اینترنتتان قد ندهد به این همه عکس ولی فهرست کاملتری از عکسها را در این نشانی گذاشتهام (ترتیب عددی، نشانگر توالی زمانی است):
http://delsharm.persiangig.com/image/ny/32/
***
درست روز قبل از روزی که میخواستیم برای عوض کردن خانهمان آماده شویم، با استاد جلسه دارم. بهم میگوید که اتفاقی است که باید به اطلاع من برساند: میخواهد حداقل برای یک سال دانشگاه را ترک کند و به گوگل بپیوندد. میگوید که مدتی از صنعت دور بوده و دوست دارد دوباره تجدید قوا کند. قرار است برود گوگل نیویورک، همان مکانی که قرار است من تابستان بروم کارآموزی. میگوید که چون خانهاش نزدیک دانشگاه است برای سال بعد هماهنگ میکند که مثلاً بعد از ساعت کاری جلسه بگذاریم. توی دلم میگویم حالا که شما از خیلی وقت قبل میدانستی که چنین تصمیمی میخواهی بگیری، ای کاش زودتر میگفتی تا شاید در تغییر خانه تجدید نظر میکردیم.
ترم بهار ۲۰۱۵ را دوباره قرار است مدرس حل تمرین باشم ولی با این تفاوت که قرار است درس هم بدهم. استادم سبک درس را تغییر داده. از درسهای ویدئویی که قبلاً برای سایت coursera آماده کرده روی سایت درس میگذارد و از دانشجوها میخواهد که آن را نگاه کنند. بعد دانشجوها را به شش گروه تقسیم میکند و شش کلاس یک ساعته با حدود ده تا پانزده نفر تشکیل میدهد و بعد از مرور خیلی سریع درس، شروع به حل تمرین میکند. من هم حدود یکسوم این کلاسها را بر عهده گرفتهام. این باعث شده که وقت زیادی از ترم بهار را مشغول درس دادن یا پاسخ گفتن به دانشجوها باشم و خستگی آخر ترم روی دوشم سنگینی کند. این بار باید این خستگی را درست و حسابی درمان کرد. همسرم هم قرار است به یک شرکت نوبنیاد برای کارآموزی برود و هر دومان نیاز به تجدید قوا داریم. درست یک هفته قبل از شروع کارآموزی هر دومان، همایشی در یکی از ایالتهای امریکا است که همسرم مقالهای دارد ولی من ندارم. میروم دل به دریا میزنم واز استاد میخواهم که به جبران آن همایشهایی که خارج از امریکاست و نمیتوانم بروم، این یکی را تقبل کن که بروم. بیمکث قبول میکند. حالا میماند برنامهریزی برای رفتن.
شهری است پر ظریفان
مقصد همایش در شهر دنور ایالت کلورادو است. این ایالت در مرکز امریکا (متمایل به غرب) است. شهری که دکتر ظریف در آن تحصیل کرده است و ایالتی که دکتر مایکلا کوئینز سریال پزشک دهکده رفته بوده برای پزشکی (شهر کلورادو اسپرینگز). اولش نقشه را باز میکنیم و تاریخهای همایش را بالا و پایین میکنیم. قرار است روز دوشنبهٔ هفتهٔ بعد از همایش، کارآموزیمان را شروع کنیم و روز پنجشنبه همه چیز حداقل برای ما تمام شود. اول کلی دودوتا چهارتا میکنیم که با این بضاعت دانشجویی چقدر میتوانیم بعد از همایش بمانیم (با توجه به هزینهٔ کرایهٔ خودرو و اسکان در هتل) و چه طوری بمانیم. اولش به ذهنمان میرسد که ارزانترین سفر را انتخاب کنیم و شبشنبه برگردیم نیویورک ولی تفاوت زمانی دنور و نیویورک ۲ ساعت است و پروازهای شب طوری است که دقیقاً موقعی که هواپیما مینشیند موقع نماز صبح است و به مشکل برمیخوریم. از آن طرف هم اگر زیادی آنجا بمانیم (فارغ از هزینه)، باعث خستگی زیاد و بینشاطی در آغاز کارآموزی میشود. سرتان را با این پیچیدگیها درد نیاورم. بالاخره تصمیم میگیریم که بعد از همایش و بعدازظهر پنجشنبه برویم به سمت رشتهکوههای راکی و دو شب در آنجا باشیم و بعدازظهر شنبه به فرودگاه دنور برگردیم و راهی نیویورک شویم. از آنجایی که همایش روز دوشنبه شروع میشود، تصمیم میگیریم صبح زود یکشنبه راه بیفتیم و بعدازظهر یکشنبه خود شهر دنور را بگردیم. چون زمان به اندازهٔ کافی داریم با دقت هتلها و کرایهای خودروها را بررسی میکنیم و بالاخره طوری هتل را میچینیم که با اضافهٔ هزینهٔ خودرو حدود ۲۰۰ دلار باشد که البته با توجه به هزینهٔ خوراک وسط راه به ۳۰۰ دلار برسد. کرایهٔ خودرو را از شرکتی به اسم ادوانتیج میگیریم که قیمت پایه روزی ۸ دلار است و قیمت خدمات ۸ دلار و احتمالاً بعد از اضافه شدن بیمهٔ شخص ثالث برسد به دو روز کرایه حدود ۵۰ دلار (تقریباً مفت نسبت به قیمتهای نیویورک).
به قول امریکاییها، زمان میپروازد. دو ماه از این حساب و کتاب میگذرد. پروازمان این دفعه از فرودگاه جی.اف. کندی نیست و از دیگر فرودگاه نیویورک به اسم لاگوآردیاست. حالا غوز بالای غوز این است که در اطراف محلهٔ ما (از بس که خلوت است) خبری از تاکسی نیست. میگردیم و متوجه میشویم چیزی شبیه به تاکسی تلفنی وجود دارد. از شرکتی به اسم سیمن، درخواست خودرو به صورت اینترنتی میدهیم که ساعت شش و نیم صبح دم در ساختمانمان سبز شود. درخواست خودروی سواری معمولی میکنیم ولی یک خودرو شاسیبلند سانتافه میآید. سوار میشویم و میرسیم به فرودگاه. خیلی شبیه ایران خودمان، مرامی با ما حساب میکند و خبری از استفاده از تاکسیمتر نیست.
میرسیم به فرودگاه لاگوآردیا، فرودگاهی به مراتب کوچکتر از کندی است و پیدا کردن درگاه پرواز ما سادهتر. یک ساعتی زودتر از موعد میرسیم و روبروی هواپیمایی که قرار است سوارش شویم مینشینیم. این بار هم، شبیه به سفر به سیاتل از خط هواپیمایی دلتا استفاده میکنیم. چون اینجا بعد از چند هزار مایل پرواز، تخفیفی میشود گرفت و ما از این امکانهای رایگان برای آیندهای که شاید اتفاق بیفتد استفاده میکنیم. هواپیما دو ردیف صندلی سه نفره دارد و ما کنار پنجرهٔ سمت راست و پشت بال نشستهایم و پسری سفیدپوست امریکایی کنارمان نشستهاند. با گیتارش آمده و دستش پر است از جزوههای موسیقی و فلاشکارتهایی که هر از گاهی برشان میدارد و رویشان نتنویسی میکند. من هم بین چرتهای این ور و آن وری، دنگم گرفته در مورد «فقه و تئوری حکومت دینی» بخوانم و تازه وسط این هیر و ویری یادداشت هم برمیدارم و عاقلمآبانه در یادداشتهایم از نویسنده ایراد هم میگیرم (کسی نداند فکر میکند که من علامهٔ دهرم و فقه را استاد کردهام).
کمکم به دنور نزدیک شدهایم. انگاری قرار است پرواز چهار ساعته، سه ساعته تمام شود. از چند کوه که میگذریم، پایینمان پر است از زمینهای مربعی با رنگ سبز کمجان و برکهها و دریاچههای کوچک و پراکنده و البته زمینهایی که دقیقاً دایرهای شکل هستند. هر چقدر به مغزم فشار میآورم که این زمینهای دایرهای چیست، جز این که شاید زمینهای کشاورزی باشند چیزی به ذهنم نمیرسد. به زمین مینشینیم. فرودگاه نونوار است و بزرگ. باید از پایانهٔ سومی که هستیم با متروی درونفرودگاهی به پایانهٔ اول برای خروج و گرفتن تاکسی برویم. در پایانهٔ اصلی فرودگاه، افرادی برای تبلیغ شرکتهای گردشگری هستند ولی با لباسهای نیمچه سرخپوستی، چیزی شبیه همان پزشک دهکده.
سوار تاکسی میشویم، یک ون سرخرنگ. رانندهٔ یک جوان سیاهپوست است. تاکسیمتر جلویمان هی ادا و اطوار درمیآورد و قیمتش بدجوری بالا میزند، حتی بالاتر از نیویورک. وارد بزرگراه به سمت دنور میشود. مثل این که شبیه تهران، فرودگاه خیلی دور از شهر است و چهل و پنج دقیقهای طول میکشد تا برسیم. مسیر مرا یاد جادهٔ قم به کاشان میاندازد. اینجا همه چیز خشک است و به خاطر تابستان، سبز ولی کمجان. کوهها از دور کرشمه میکنند برایمان، انگار که ما را دعوت میکنند به دیدنشان. تاکسی هم خیلی بیمحابا چپ و راست جاده را جابجا میکند تا زمان برای خودش بخرد. دیگر کمکم به شهر نزدیک میشویم. بخواهم شهر را برایتان توصیف کنم، این طوری شاید بهتر باشد بگویم که فرض کنید تهران آلودگی هوا نداشته باشد، خیابانهای نونوارتر و تمیزتر باشد، و البته ساختمانها بلندتر. به هتل که نزدیک میشویم، موقع حساب کردن کرایه، اشتباهی در ذهنم انعام راننده را حساب میکنم و چیزی حدود ۲۵ درصد انعام میدهم (یا به قولی از کیسهٔ خلیفه میبخشم). راننده به وجد میآید و تازه یادش میآید به ما «سلام علیکم»ی بگوید و پرسا که میشوم از ملیتش، میگوید که سودانی است.
هتل دو ساختمان یکی بلندمرتبه و دیگری کمتر بلند ولی بزرگ است در دو طرف خیابانی تنگ، که با یک پل شیشهای در یکی از طبقات پایین، دو ساختمان به هم وصل میشوند. میرویم به سمت پذیرش هتل. از من کارت شناسایی میخواهد. به او گواهینامهام را میدهم. سبک گواهینامههای جدید نیویورکی برایش جالب است، چون در بخشی از گواهینامه، عکس من روی طلق شفاف گوشهٔ کارت چاپ و امضایم به صورت برجسته حک شده. توضیح میدهد که این هتل بزرگترین هتل ایالت است. میپرسد که کدام طبقه را دوست داریم. میگوییم هر چه بالاتر بهتر. طبقهٔ هجدهم از ساختمان بیست و دو طبقهای را به ما میدهد. میگوید که همهٔ آسانسورها با کارت در اتاق کار میکند و کارت حکم کلید را دارد. میرویم سمت اتاق ولی در باز نمیشود. به شماره تلفن روی کارت زنگ میزنم و بعد از چند دقیقه معطلی یکی میآید و کارت را برایم فعال میکند و در بالاخره باز میشود.
اتاق زیاد بزرگ نیست. تمام دیوار پنجرههایی مشبک است که البته باز نمیشود. پنجرهها رو به پارکی هستند. پارکها هم مثل تهران خشکند و صندلیها به چشم میآید (برخلاف بوستانهای نیویورک که به جنگلک! بیشتر میماند). اولین چیزی که در اتاق، توی ذوق میزند وسایل کهنه و در قدیمی است و البته تعداد ناکافی قهوه و چای کیسهای. نه این که فکر کنید مثل این مرفهان بیدرد غر میزنم، نه. بلکه بالاخره هتلی که بعد از تخفیف همایش، شبی ۱۸۰ دلار آب میخورد قاعدتاً باید خیلی بهتر از اینها باشد (توجه کنید که هتلی که ما برای کوههای راکی گرفتهایم قیمتشان حدود شبی ۵۰-۶۰ دلار است).
گرسنگی راهنما میزند. باید به سمت غذا برویم. میگردیم توی وب و پیدا میکنیم رستورانی را به اسم شیشکباب. پیاده گز میکنیم تا رستوران. آفتاب اینجا هم آدم را یاد تهران میاندازد ولی هوا خنکتر از خرداد تهران است. شاید این هوا شبیهترین هوا در امریکا باشد به کلاردشت خودمان. از دو چهارراه میگذریم و میرسیم به رستوران. رستورانی است کوچک با پنج شش میز و ما مینشینیم پشت میزی دونفره. اولین چیزی که به چشم میآید پرچم سوریه است ولی نه پرچم رسمی آن، بلکه پرچمی که سرخش سبز است. از آشپزخانهٔ هتل خانمی میزند بیرون که محجبه است. جوانی فربه کبابها را آماده میکند و جوانی لاغراندام که از بس صدایش زدهاند اسمش را فهمیدهایم که جنید است، مسؤول پخش غذا یا همان گارسن. غذا را سفارش میدهیم. تا بیاید سر و ته رستوران را میکاوم. دور و بر روی در و دیوار پیامهایی برای نجات سوریه نوشته است و آرزوی سقوط استبداد کنونی سوریه. غذا که میرسد چیز دیگری به چشم میآید. غذا خیلی پر و پیمان است. البته آن طور که تا الان متوجه شدهایم، عربها غذاهایشان پرملات است و ترکها ولی غذاهایشان این طوری نیست. غذا که تمام میشود، از جنید رسید پرداخت میخواهم ولی میگوید برای پرداخت باید بروم پشت دخل. این هم تفاوت بعدی. در اکثریت مطلق رستورانهای نیویورک، تا لحظهٔ آخر مشتری از پشت میزش برنمیخیزد ولی اینجا باید خودت بروی و حساب کنی.
دنوربینی
بعدازظهری نوبت این است که برویم و دنور را ببینیم. توی نقشه چند جاست که بوستانی دارد و آبی و سبزهای. شهر را هم هر جاییاش را برویم، طبیعتاً خواهیم دید. طبق سنت همیشگی پیاده رفتن را میگزینیم که این طوری بیشتر میشود هم به بافت شهر آشنایی پیدا کرد و هم فرهنگ مردمانش را لمسید. اولین اتفاق، چرا این شهر این قدر خلوت است؟ خب، لابد عصر یکشنبهٔ تعطیل نباید انتظاری بیشتر از این داشت. میرویم به سمت بوستانی به اسم اسلونپارک. مثل این که سی تا چهل دقیقه پیادهروی دارد. تصمیم میگیریم رفتش را پیاده برویم و برگشتش را با اتوبوس. ده دقیقهای که راه میرویم، شهر تمام میشود. باور کنید. انگار کنید که دارید از میدان آزادی به سمت غرب میروید و حس میکنید رسیدهاید به سمت ایرانخودرو و شهر چیزی نیست جز چند گاراژ و چند مغازهٔ متروکه. کم نمیآوریم. باز میرویم تا میرسیم به استادیوم اصلی شهر که برای خودش ابهتی دارد. آن را نیز رد میکنیم و باز پیاده میرویم تا میرسیم به بوستان. بوستانی که در واقع مسیری پیاده-دوچرخهرو است دور یک برکهٔ بزرگ آب. برکهای پر از پلیکان که از یک طرف آسمانخراشهای شهر از دور پیداست و از آن طرف دیگرش رشتهکوههای راکی. شروع میکنیم به پیادهروی دور برکه. ساحل برکه پر است از غاز و اردک. اتفاق جالب چندین جوجهاردکند که رو به مادرشان ایستادهاند و مادر رفته بالای منبر و حرفهایی میزند و گردنی تکان میدهد و آنها هم گوش میدهند. توی مسیر هم یک زوج مسلمان هستند که دقیقاً برعکس ما حرکت میکنند و این باعث میشود دو بار همدیگر را ببینیم و سلامی و علیکی.
حالا نوبت برگشت است این بار با اتوبوس. سوار میشویم. به راننده پول میدهیم میگوید پول خرد دارید؟ میگوییم نه. میگویم امان بده تا بیشتر بگردم. میروم داخل. با آرامش میگوید که چرا داخل میشوی، من که جغد نیستم گردنم را به عقب راحت بچرخانم. بالاخره با یکی از مسافرها پول خرد معاوضه میکنیم و ختم به خیر میشود. آقای راننده هم انگار عجلهای برای رفتن ندارد. دقیقاً برخلاف نیویورک که وقتی سوار اتوبوس میشوی حتی اگر بلیطت را پیدا نکردی اول داخل میشوی و بعد وسط راه بلیط میزنی. چند دقیقهای از رفتن نمیگذرد که یک زن جوان سیاهپوست که انگار از رفتاری ناراحت شده، شروع میکند به بد و بیراه گفتن به یک زوج سفیدپوست. راننده نگه میدارد تا زن عصبانی پیاده شود. اکثریت سفیدپوست هم شروع میکنند مقابل زن سیاهپوست حرف زدن که جمع کن خودت را با این دیوانهبازیها. بعد که زن پیدا میشود، راننده بلندگو را روشن میکند و میگوید: «مسافران گرامی، لازم است به استحضار برسانم که برای این نمایش جذابی که تماشا کردید، هیچ مبلغ اضافهای دریافت نمیشود». بعد کلی مسافر شروع میکنند به کف و سوت. بعد چند ایستگاه که میگذرد، یکی میخواهد از در عقب پیاده شود که راننده متوجه نیست، بعد کلی آدم از ته اتوبوس شروع میکنند به عربده کشیدن که در عقب، در عقب. پیرزن که پیاده میشود دارد زیر لب فحش و فضیحت نثار راننده میکند. یعنی دیوانهخانهای است برای خودش این اتوبوس. پشت سرمان هم مردی است که قیافهاش به بیخانمانها میخورد. جوانی که ظاهرش لاتین میزند با او صحبت میکند. به او آبمیوه میدهد و بعد حتی عینک دودیاش را تعارف میکند و میگوید لازمش ندارد و سرش را درد میآورد. ولی مرد فقیر قبول نمیکند. بالاخره میرسیم و این نمایش تمام میشود.
هنوز شب نشده و وقت برای گردش داریم. میرویم به سمت خیابان پشت هتل که مرکز خرید است. خیابانی شلوغ که سنگفرش است و غیر از اتوبوس برقی و کالسکهٔ اسب، خودروها اجازهٔ رفت و آمد ندارند. چند پیانوی رایگان هم این طرف و آن طرف هست که هر از گاهی کسی پشتش مینشیند و هنرنمایی میکند.
شروع همایش
صبح روز اول همایش، اولین چیزی که توی ذوق میزند صبحانهٔ ناکافی هتل است. فقط چند کیک کوچک و قهوه. حتی نان هم نیست. معلوم هست خیلیها از این خدمترسانی راضی نیستند. روز اول همایش با آموختارها (توتوریال) شروع میشود که البته یکجورهایی پشیمانم که پول مفت را خرج این یکی کردهام. خیلی خستهکننده و بیفایده است. غروب هم شام استقبال همایش هست که فقط فلافل گیرمان میآید. تعداد ایرانیها هم از سالهای پیش بسیار بیشتر است. حداقل بیست و هفت نفر ایرانیاند. روز بعد هم شروع رسمی همایش است. توی دفترچهٔ همایش در مورد خرید ماریجوآنا توصیههایی شده است که مثلاً باید سن بالای فلان باشد و البته شهروند امریکا بودن الزامی است. توضیح آنکه ایالت کلرادو تنها ایالت امریکاست که از سه سال پیش، خرید و فروش ماریجوآنا را آزاد کرده است (این هم از تبعات تلفیق آزادی و سرمایهداری است و به نفع ظاهری نفسهای سرکش مخدرجو و شرکتهای توزیعکنندهٔ مواد مخدر). خلاصه این چند روز همایش را کجدار و مریز گذراندیم. با هتلی که برای صبحانهها گاهی فقط غذای گوشتی دارد و برای غذای گیاهی باید خصوصی بخواهی که برایت بیاورند. رستورانهای شهری که انگار گیاهخواری در آن زیاد باب نیست. و اتاقی که نه تعداد قهوه و چایاش کافی است و نه تمیز کردنهایش درست و حسابی.
یکی از روزها که وسط ظهر برای نماز میرویم به اتاق، خانم خدمتکار پیری را میبینیم که در حال تمیز کردن است. با روی باز با ما سلام میکند. انگلیسیاش خیلی دست و پا شکسته است و میگوییم که میخواهیم نماز بخوانیم. او به انگلیسی میگوید که راحت نماز بخوانید (و جالب آن که نماز انگلیسی را «نماز» میگوید). سفرهٔ دلش را هم باز میکند که مسیحی است و اهل بوسنی. شوهرش را در جنگ از دست داده. پانزده سال پیش با دو پسرش آمده امریکا و به سختی چرخ زندگیاش میچرخد. هی هم میگوید «الله هلپز» که یعنی «خدا میرساند» ولی من اصلاً پول نقد خرد در جیبم ندارم. بالاخره میروم پایین و سریع پولم را خرد میکند و ۵ دلار به او میدهم. کلی تشکر میکند و هی تکرار میکند «الله هلپز»، «الله هلپز»، «الله هلپز».
چیز همیشگی ما ایرانیها، حواشیاش هست دیگر. مثلاً دانشجویی مصری از دانشگاه تگزاس به اسم «اسلام» میآید و به من میگوید استادش گفته اکثر ایمیل درخواست پذیرش که برایش میآید از ایران است. چرا؟ بعد برایش توضیح میدهم که قضیه پیچیده است و ملت همه فکر میکنند که به دلایل سیاسی ایرانیها میآیند امریکا ولی روی اصلی قضیه این نیست. میگویم که برخی افراد لیبرال هستند و دوست دارند در فضای فردی آزادتری باشند و این درست است، ولی همهٔ قضیه نیست. در مورد نظام تحصیلی ایران میگویم که نصفهنیمهٔ همین امریکا است و آدم عاقل میرود اصل را میچسبد که در امریکاست نه فرع نصفهنیمه را. در مورد برنگشتن ایرانیها میپرسد. توضیح میدهم که علاوه بر دلیل قبلی، این را هم اضافه کنید که به خاطر تحریمها، مبادلهٔ تجاری حتی در حد خرید یک کتاب ساده از خارج از ایران بسیار دشوار است و کسی که به راحتی زندگی غرب عادت کرده، خب قاعدتاً سختش است برگردد. میگوید که شما که دیگر تحریم نیستید. میگویم «دل خوش سیری چند؟» جایی دیگر دختری ایتالیایی میآید با رفیق هموطنمان به رسم غربیها آغوش میگیرد ولی من حتی دستش را پس میزنم. چیزی نمیگوید ولی بعد میرود از رفیقمان جویا میشود که چرا این پسر این کار را با من کرد و به من دست نداد. میگوید به دلایل مذهبی. دختر میپرسد مگر خود تو مذهبی نیستی؟ تو هم نماز میخوانی و مشروب نمیخوری. رفیقمان هم راست و حسینی میگوید که دلت خوش است. من هم اینجا دارم از اعتقاداتم کوتاه میآیم و در اصل من هم نباید چنین کاری کنم. وسط همین تعریف کردنها رفیقم میگوید که در بلژیک ایرانیای بوده که این کار را کرده و دست نداده و رئیسش لج کرده و انداختهاش بیرون. میگویم که اینجا کسی معمولاً به خاطر اعتقادات مذهبی اجازهٔ توبیخ کسی دیگر را ندارد ولی در عمل شاید بعضی وقتها اتفاق برعکس بیفتد و البته این که دلیل اصلی، مسأله ترس از اخراج و این جور چیزها نیست، بلکه فشار اجتماعی است که نظام اجتماعی به آدم میآورد که «خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو».
روز آخر همایش با یکی از رفقا میرویم تا هتلش که از محل هتل ما دور است، در محلهٔ پاییندست دنور. اینجاست که روی دیگر شهر به چشم میآید: معتادهایی که در گوشه و کنار پیادهروها ول هستند. رفیقمان میگوید که یکی از روزهایی که داشته میآمده به محل همایش، یکی ازش میپرسد که کجا میتواند ماریجوآنا بخرد!
سفر به کوهستان
روز آخر همایش همسرم بعد از نهار ارائه دارد. قرار است بعد از ارائهاش بروم به سمت فرودگاه و خودرو را تحویل بگیرم و بعد بیایم سراغ همسرم و با هم دل به کوه بزنیم. دم در هتل مینیبوسی است که دارد مسافر میزند. میپرسم که به فرودگاه میرود یا نه. میگوید بله. میپرسم رسید میدهد یا نه. میگوید که قرار نیست که اصلاً پولی بستاند. دوزاریام میافتد که اصلاً این مینیبوس شرکتی است و برای کارمندان شرکت خاصی است. میروم به سمت صف تاکسیها. سوار تاکسی میشوم. یک فورد سواری زردرنگ. راننده جوانی سیاهپوست است. سر چهارراه که توقف میکند به فقیر یک دلاری میدهد. با او شروع به صحبت میکنم. میگوید اهل اتیوپی و مسیحی است. ازش میپرسم که چطور است که انگلیسیاش این قدر خوب است. میگوید چهار سالی است که آمده و رشتهٔ بهداشت عمومی میخواند. با این شغلش برای خانوادهاش پول میفرستد. میگوید دوست دارد در رشتهاش متبحر شود و برگردد به مردم کشورش خدمت کند. از من میپرسد و میگویم که در همایشی بودم که پولش را دانشگاه میدهد. میگوید که همین دیروز یک اسرائیلی را سوار کرده بوده که او همرشتهٔ من بوده و خیلی آدم خوبی بود. از او دربارهٔ شهر میپرسم. راضی است. میگوید سیصد روز از سال این شهر آفتابی است. قبلاً فرودگاهش داخل شهر بوده ولی به خاطر آلودگی صوتی و خطر سقوط، فرودگاه جدید را بردهاند بیرون شهر و این هتلها و ساختمانهای وسط راه همه به خاطر این فرودگاه و همین تازگیها ساخته شدهاند. وقتی به مقصد میرسیم، متوجه میشوم که نباید میرفتم به پایانهٔ اصلی فرودگاه و مقصد اصلی کمی آنطرفتر است. میگوید که اگر جلوتر برود کرایه بیشتر میشود ولی از همینجا میتوانم با اتوبوسهای رایگان شرکتهای کرایهٔ خودرو تا دفتر شرکت ادونتیج برویم. یعنی در این حد بندهٔ خدا انصاف در کارش است حتی با وجودی که میدانسته پول کرایهٔ مرا دانشگاه میدهد و میتوانسته خیلی راحت از من پول بیشتر طلب کند.
سوار اتوبوس شرکت ادونتیج میشوم. ده دقیقهای طول میکشد تا برسد به مقصد. دفتر شرکت صفی مفصل است با لااقل ده نفر که البته هر کدامشان سه چهار دقیقه کارشان طول میکشد. تلویزیون روشن است. مستندی در حال پخش است در مورد تفاوت مواد غذایی موجود در یک عدد هلو در ۱۹۳۰ که معادل دو جعبه هلو در سال ۲۰۱۵ است. ما هم جذب این مسألهٔ علمی شدهایم که کشت بیرویه و کودهای شیمیایی و هزار و یک دلیل دیگر بر اثر تبعات صنعتیسازی کشاورزی، ارزش غذایی میوهها را کاهش داده. جذب این مسأله شدهام که این وسط خانم مجری تبلیغ فلان قرصک ویتامینی فلان شرکت را میکند که میتواند جایگزین این کاستی ناخواسته شود! بالاخره نوبت من میشود که بروم به سمت باجه. پشت باجه جوانی سفیدپوست و بور با ریش اصطلاحاً پروفسوری است. میگوید که باید حتماً بیمهٔ بدنه بخرم. میگویم که بیمهٔ بدنه را کارت اعتباری بانکم متقبل میشود. میگوید نه این طوری نیست. سایت بانک را باز میکنم و نشانش میدهم. میگوید که بانک تتمه را میدهد و مخصوص کسانی که بیمهٔ خودروی شخصی داشته باشند. میگویم مطمئنم. میگوید اگر نمیخواهی نخر ولی اگر تصادفی پیش بیاید برایت مشکلساز میشود. من ۱۵ سال در این کار هستم و مطمئنم. بدجوری پکر میشوم. چون باید ۴۵ دلار اضافه پرداخت کنم فقط برای بیمهٔ بدنه برای دو روز. بماند که بعداً میروم از بانک میپرسم و کاشف به عمل میآید که طرف راست راست دروغ گفته تا پول بیشتری از من بکند. چون این بیمهای که میگیرند همهاش مستقیم میرود توی جیب شرکت و این منشی هم سهمالارثی از این بیمهقالبکنی میگیرد. صداقت به سبک شیک و باکلاس! سرجمع ۱۱۶ دلار هزینهٔ خودرو میشود. میپرسم خودرو چیست. میگوید سانتافه. میگویم من که خودروی شاسیبلند نمیخواستم. من خودروی اقتصادی میخواستم. میگوید که سانتافه هم کممصرف است. اصرار میکنم و بالاخره قبول میکند و به من خودروی فولکس جتا ۲۰۱۴ میدهد. چند تا کاغذ را امضا میکنم و بعد از قرطاسبازی میروم خودروی سیاه را تحویل میگیرم. دم در خروج اجازهٔ خروج به من داده نمیشود. آقای منشی حواسجمع یادش رفته که اسم خودرو را از سانتافه به جتا تغییر دهد. خلاصه بعد از ده دقیقهای معطلی دل به جاده میزنم. و البته به عنوان توضیح معترضه بگویم که این شرکت ادونتیج جزء ارزانترینهاست ولی همیشه تهاش دبهای دارد که دربیاورد. یک بار از نیویورک از این شرکت خودرو گرفتم و در لحظهٔ تحویل گفت که چون خودرو ندارم و بیمهٔ خودرو ندارم، طبق قانون داخلی شرکت در نیویورک، امکان بیمهٔ شخص ثالث وجود ندارد و در همان لحظه و بدون هیچ معذرتخواهیای قراردادم را لغو کرد و مرا به امان خدا سپرد! بماند.
جاده شباهت زیادی به جادههای ایران دارد. هم دوربرگردان دارد و هم کنارش بیابانی است. باران نمنمی شروع به بارش کرده و راهبندان شدید شده. مجبورم از گوشه و کنار بروم تا بزنم به فرعی. خیلی راحت راهنما میزنم و میروم بی آن که کسی مرا بوقباران کند، اتفاقی که قاعدتاً در نیویورک میافتد. میرسم به هتل و با همسرم راهی جاده میشویم. اولین مقصدمان شهری است به اسم فریسکو در دل کوههای راکی. باید از دنور به سمت غرب برویم. اول راه که نیاز زیادی به جی.پی.اس. گوشی نیست. چون کوه روبرویمان هست و فرعیخور جاده کم. هرچه جلوتر میرویم از شلوغی راه کم و به کوهستانی بودنش اضافه میشود. برخی جاها را اگر تابلوهای انگلیسی را فارسی کنید، گمان میکنید که وارد جادهٔ چالوس شدهاید. حتی رودخانهٔ کمرمق کنار جاده هم همین گواهی را میدهد. آفتاب و باران با هم قاطی کردهاند و سر جنگ دارند و هر از گاهی یکیشان پیروز است. ما هم از این تفرقه بینداز و حکومت کن استفاده میکنیم و زیبایی طبیعت خدا را به نظاره نشستهایم.
وسط راه برای خرید مایحتاج اولیه مثل شام حاضری و نان و آب میرویم به فروشگاه والمارت وسط کوه. فضای دور و بر فروشگاه آنقدری زیبا هست که آدم دلش نیاید از جایش تکان بخورد ولی ما دل میکنیم و راهی میشویم. کمکم با دیدن دریاچهٔ کنار جاده و کوههای برفآلوده، شهر فریسکو رخ مینماید. شهری بسیار کوچک در حد همان روستای سریال پزشک دهکده. خیابان اصلی در حال تعمیر است و بعد از چند دقیقهای گیج زدن به هتل سر راهی میرسیم. از این هتلهای سرراهی که در هر اتاق رو به بیرون باز میشود و خودرو روبروی در پارک میشود. اول وسایلمان را میگذاریم و سری به دریاچه میزنیم و از زیبایی آن نیز حظی میبریم. شب هم نقشهها را دوباره مرور میکنیم برای فردا. بنا میگذاریم اول برویم به سمت گراند لیک (برکهٔ گراند) و از آن جا برویم و وارد بوستان جنگلی ملی راکی شویم.
صبح خیلی زود راه میافتیم. جاده شکل و شمایل مختلفی دارد. جاهاییش کوهستانی است، برخی جاها دشت است، برخی جاها کنار دریاچههاست، جاهایی دیگر کنار اصطبل اسبها و گلهٔ گاوهاست. وسط راه هم یک میرسیم به دماغهٔ برکهٔ بزرگ. کمی توقف میکنیم و بعد ادامه میدهیم به سمت مقصد که این وسط با رسیدن به ورودی منطقهٔ حفاظتشده متوجه میشویم وارد بوستان راکی شدهایم. چارهای نیست جز این که ۲۰ دلار ورودی را پرداخت کنیم. این ۲۰ دلار برای یک هفته اعتبار دارد ولی حیف که ما فقط همین یک روز میهمان اینجا خواهیم بود. برمیگردیم به سمت گراند لیک. تا بالاخره میرسیم به جایی که قایقهای پارویی اجاره میدهند. قیمتش را میپرسیم. یک ساعت ۳۳ دلار. قایق را میگیریم و میزنیم به دل برکه. برکهای میان کوهها، کنار پلیکانها و همنفس باد کوهستان. آب بدجوری براق است و راکد، غیر از اوقاتی که قایقی موتوری رد میشود و حالمان را میگیرد. آنقدر پارو میزنیم که خستگی نزدیک به اتمام یک ساعت را به یادمان میآورد. برمیگردیم به جاده و میرسیم به یک رستوران بالای تپهای مشرف به همان برکه. رستورانی که کنارش چند خودرو قدیمی را به محض تزیین گذاشتهاند و تمام ساختمانش چوبی است. میرویم در ایوان مینشینیم و منتظر گارسن میشویم. خانمی مسن هست که از ما میپرسد از کجا آمدهایم. میگوییم نیویورک. خوشحال میشود و میخواهد سر صحبت را باز کند ولی ما هر دو خستهایم و نای صحبت نداریم. غذا با تأخیر میرسد و البته غذای همسرم که قرار بود سالاد با ماهی باشد، سالاد بیماهی است. اعتراض میکنیم. معذرتخواهی میکند و قهوه را با ما مجانی میحسابد. جالبیاش این است که غذاها هم خیلی ارزان از آب درمیآید. شاید سی درصدی ارزانتر از نیویورک.
سوار خودرو میشویم و میرویم به سمت مسیر کوهپیمایی به نام بیر لیک (برکهٔ خرس). راه هم کمکم کوهستانی میشود و جیپیاس هم دیگر خط نمیدهد و ناچاریم از روی نقشهٔ کاغذی نگاه کنیم. داریم این طوری میرویم بالای قله و از آن جا میآییم پایین. مسیر کوهپیمایی که انتخاب کردهایم کوتاهترین است ولی راههای خیلی متنوعتر ولی طولانیتر وجود داشته است. هر چندصد متر یک بار جاده عریض میشود و خودروها آنجا نگاه داشتهاند برای تماشای مناظر زیبای وسط راه. کنار مناظر تابلوهای راهنمایی است در مورد حیات وحش آنجا. جالب آنکه عکس هر حیوانی را که میگذارند، همان حیوان هم سر و کلهاش از گوشه و کنار پیدا میشود. باز هم بالاتر میرویم و دیگر جاده میشود عین جادهٔ سیاهبیشه، تنگ و کوهستانی و بدون گاردریل و البته در اواخر خرداد پر از برف. از آنجا هم میگذریم و میرسیم به بیر لیک یا برکهٔ خرس. اینجاها را البته دیگر باید با احتیاط رفت چون کنار جاده پر است از آهو. به برکه میرسیم. برکهای خیلی کوچک که عکس ماه کوه را بر چهره گرفته و دورش را گذاشتهاند برای پیادهروی. دور برکه ولی هنوز یخ بسته و باید با احتیاط رفت. این مأموریت را نیز به اتمام میرسانیم تا روزمان را با رفتن به شهر کوچک استسپارک خارج از بوستان ملی راکی به پایان برسانیم.
این بار هم جیپیاس سر کارمان میگذارد و کلی طول میکشد تا راه را پیدا کنیم. استسپارک، شهر کوچکی است ولی خیابان اصلیاش شلوغ است و به سختی میشود پیاده راه رفت. پر است از مغازههای فروش صنایع دستی و انواع یادگاری. هتل ما کمی آنطرفتر از مرکز شهر است. کلید هتل را میگیریم و وارد اتاق میشویم. این یکی نوبر است. پتوها سوخته است و بالشها از بس کثیفند رنگ چرکمرده گرفتهاند. تلویزیون هتل یک تلویزیون آنالوگ است. اتاق هم به شدت سرد است و حتی یک دوشاخهٔ برق محض رضای خدا وجود ندارد تا گوشیهای خود را به شارژ بزنیم. قهوهساز هم شکسته است. میروم میگویم که قهوهساز شکسته و چند دقیقهٔ بعد یکی بدترش را به من تحویل میدهند. غروبتر که میشود میرویم به سمت رستوران سابوی برای خرید ساندویچ گیاهی. این یکی قیمتش حتی از نیویورک بیشتر است. به هر سختی شده شب را به صبح بدل میکنیم و تازه دوزاریمان میافتد که هتل حتی صبحانه ندارد. خب، به اندازهٔ کافی حالمان گرفته است. سری میزنیم به دریاچهٔ وسط شهر و دیدن ماهیگیرانی که سر صبح خواب را بیخیال شدهاند و چند نگاه به کوه و دریاچه و چند عکس. کمی هم در شهر میچرخیم و خانههای ویلاییای را میبینیم که آهوها در حیاط خانهها جولان میدهند. بالاخره راهی جاده میشویم برای رسیدن به شهر بولدر و دیدن شهر و دانشگاه معروف کلرادو بولدر. تصمیم میگیریم صبحانه را همانجا بخوریم.
راه به سمت بولدر پر است از دشتهای بلند و برکههای این طرف و آن طرف. شهر را میشود در یک جمله خلاصه کرد: دشتی سبز میان کوههای خشک با رنگ سبز کمجان. بعد از زدن قهوه و پیراشکی، میرویم سراغ دانشگاه کلورادو بولدر. دانشگاه هم بخشی از زیبایی شهر است. با ساختمانهایی قدیمی و برکهٔ مصنوعی کوچک وسط دانشگاه. بعد میرویم به سراغ یکی از برکههای طبیعی شهر. از بخشی به بعد جادهها خاکی میشوند و بعد دوباره آسفالت و پر از دوچرخهسوار و دونده. مزارعی که پر از گاوند که دوچرخهسوارها را با نشخوار خود نظاره میکنند. بعد از آنجا میرویم به سمت منطقهای تفریحی که تپهای است برای پیادهروی به انضمام موسیقی گوشنواز موشهای صحرایی که سر از سوراخهای تپهها درمیآورند و معلوم نیست چه چیزی را به هم مخابره میکنند. رفتن و گشت و گذار ما به خاطر تنگی وقت شبیه همین جملات خلاصه است و به نهار در یک رستوران حلال هندی خلاصه میشود. غذای رستوران مثل غذای هندیها غذا در یک تشت کوچک است با نان تنوری هندی. اینجا هم باید دم دخل حساب کرد و جالبتر این که شبیه ساندویچیها، قبل از گرفتن غذا پرداخت را انجام داد. برای برگشت، که باید خودرو را با بنزین پر تحویل داد، تصمیم میگیریم فعلاً همینجا بنزین بزنیم، چون طبق بازار آزاد بنزین دو پمپبنزین کنار هم همقیمت نیستند و پمپبنزینهای نزدیک فرودگاهها که قیمتشان به اوج میرسد. خلاصه برمیگردیم به سمت فرودگاه دنور و آنجا هم یک گالونی بنزین میزنیم.
به فرودگاه میرسیم. از باجهٔ اطلاعات صدایم میزنند. میپرسم چیزی شده. میگوید دوست داری جایت را عوض کنم؟ میپرسم چرا؟ توضیح واضحی نمیدهد. میگویم نه. سوار هواپیما میشویم و تازه میفهمیم جایی که نشستهایم تا چند ردیف قبل و بعدش خالی است و خانمهای مهماندار فقط برای ما باید بیایند و بروند. هواپیما راه میافتد و شب به نیویورک میرسیم. سوار تاکسی میشویم و دوباره صدای بوق و جیغ خودروها و لایی کشیدن تاکسیها شروع میشود. باید یکشنبه استراحت کنیم تا روز دوشنبه اولین روز کارآموزی را با قوت شروع کنیم.
****
چهار فیلم را هم بارگذاری کردهام که مثل این که امکان رایگان بارگذاری مستقیم در وبلاگ نیست ولی میتوانید مستقیماً از آپارات تماشا کنید:
ایران خودمون که قشنگ تره