اولین رمانِ «ویلیام گلدینگ» نویسندهٔ انگلیسی برندهٔ جایزهٔ نوبل در سال ۱۹۸۳ از سه وجه قابل توجه است. وجه اول پیرنگ مرکزی داستان است که به نظرم بسیار جذاب است. بعد از یک سانحهٔ هوایی، تعدادی پسربچه که هیچ کدام به غیر از دو برادر دوقلو همدیگر را از قبل نمیشناختهاند، در جزیرهای ناشناخته و بدون سکنه میافتند. کمکم دو دسته میشوند. دستهای که میخواهد به کارها نظم و سامان بدهد («رالف» به همراه پسر چاق با اسم مستعار «خوکی»)، و دستهای که پی تفریح، شکار و وحشیگری است (به سرکردگی «جک»). این وسط پسربچهای به اسم «سایمون» خیالپرداز است و در خیالاتش «سالار مگسها» را میبیند و با او حرف میزند. تا پایان داستان که افسری انگلیسی پیدایشان میکند، دو نفر از پسربچهها کشته شدهاند. احتمال میدهم فیلمهای ساختهشده از داستان بسیار جذاب باشند.
https://www.youtube.com/watch?v=IMBoYBapi8g
وجه دوم مضمون داستان است. بچههایی که قرار است معصوم باشند و به خاطر بریتانیایی بودنشان باید قاعدتاً متمدنانه رفتار کنند، کارشان به جایی میرسد که در پایان داستان، ظاهر و رفتارشان تفاوت چندانی با قبایل بدوی نمیکند. حال از آدمبزرگهایی که درگیر منافع دنیایی هستند چه انتظاری میتوان داشت؟ مثل ملوانی که پیدایشان کرده است و قرار است به مأموریتی برود و دشمنان کشورش را در آن مأموریت بکشد.
اما وجه سوم، پرداخت داستانی است. به نظرم کار زیر متوسط است. مکالمات بسیار زیاد، رفت و برگشتهای طولانی و کسلکننده و مهمتر از همه، از بیست درصد آغاز داستان، پایان داستان به سادگی قابل حدس است. صادقانه بگویم، از ربع کتاب به بعد، بسیاری از جملات را نخوانده رها کردم، چون حس میکردم توصیفاتی هستند که بود و نبودشان به داستان کمکی نمیکند.