«فکر میکنم ما کوریم ولی نمیبینیم، انسانهای کوری که میبینند، اما نمیبینند.» (ص آخر داستان)
بیماری سفید، کوری ناگهان که هم مسری است و هم برخلاف روال عادی کوری، به جای تصویری سیاه، همه چیز سفیدِ مطلق است. مردی کور میشود، به چشمپزشک میرود، چشمپزشک و همهٔ حاضران مطب کور میشوند و کار تا جایی پیش میرود که همهٔ شهر کور میشوند. گروه اول کورها ناچار از رفتن به قرنطینه هستند ولی کار به جایی میرسد که دیگر بینایی وجود ندارد که فرقی بین قرنطینه و غیرقرنطینه وجود داشته باشد. همه کور میشوند، غیر از زن چشمپزشک که تمارض به کوری میکند. کورها دستهدسته میشوند. عدهای از کورها غذای دیگران را غصب میکنند و در عوض از زنانشان میخواهند که تن به شنیعترین کارها بدهند. حالا کورهایی که ناچار از تن دادن به ذلت هستند، نخست این شناعت را با هم تمرین میکنند. اینجاست که زن چشمپزشک قبل از این که همراه دیگر زنان مورد تجاوز قرار بگیرد، ناظر کامجویی شوهرش از دختر با عینک دودی میشود. همه آنقدر در گند و کثافت خودشان لولیدهاند که گویا قوهٔ بویاییاش هم کور شده است. دیگر بوی لجنی که تنشان میدهد، برایشان قابل فهم نیست. زن چشمپزشک تا آخر بینا میماند و شاهد همهٔ این فجایع است تا پایان داستان که…
فضای عجیبی در این داستان تصویر شده است. چون همه کورند، آدمها دیگر نیاز به اسم ندارند و هر شخصیتی با صفتش توصیف میشود مثل «دختر با عینک دودی»، «پسرک لوچ»، «زن چشمپزشک» و «کور اول» و «همسر کور اول». آدمها با صفاتشان مشخصند نه با اسم رسمیشان. خبری از تقطیع گفتگوها یا حتی گیومه نیست. وقتی زاویهٔ دید کور است، معلوم نیست چه کسی دقیقاً چه حرفی زده است. گاه با متنی مواجهیم که یک پاراگرافش چند صفحه است. این همه شاید در ظاهر زیر پا گذاشتن سادهترین اصول نویسندگی باشد، اما اینجاست که هنر «ساراماگو»، برندهٔ نوبل ادبی سال ۱۹۹۸، پیدا میشود که از رعایت نکردن معیارهای ظاهریِ نوشتن به فضاسازیای میرسد که تنها در آن فضا خواننده میتواند با فضایی که ترسیم شده است همذاتپنداری کند.
داستان ترسیم اوج شناعت انسانی است که از فرط دیدن کور شده است. انسانی که اگر بمیرد، کور میشود ولی اگر کور باشد، لزوماً مرده نیست. انسانی که وقتی امیدش را از دست بدهد، دیگر دورنمایی برای دیدن ندارد. انسانی که به جای سامان دادن به وضع زندگیاش، بعضیهاشان موعظهگر بقیه میشوند. انسانی که وقتی به خدا نگاه نکند، خدا هم به او نگاه نمیکند. انسانی که همه چیز را مانند آسمان ابری بالای سرش سفید میبیند. (این تعابیر از خود کتاب برداشته شده است و برداشتِ شخصی نیست)
ساراماگو یک خداناباور است که اعتقاد دارد انسان از ترسِ مرگ، خدا و شیطان را برای خودش آفریده است. اعتقاد دارد هر چیزی که از خدا روایت شده است، ساخته و پرداختهٔ دست انسان است. میگوید همین انجیل طی دو هزار سال توسط انسانها نوشته شده است [که البته این حرفش درست است]. او انسان معاصر را در اوج فلاکتی تصویر میکند که حالا برای داستانش لازم است یک نفر بینا باشد تا اوج این فلاکت را با چشم خودش ببیند. وقتی فرد بینا سعی برای نجات همگروهیهایش میکند و برایشان از زیرزمین یک فروشگاه غذا میآورد، همان زیرزمین و پلههای نامیزانش قتلگاه کورهای شهر میشود. شهری که حتی روی عکسهای دیوار کلیسایش، آدمهای توی عکس چشمهاشان پوشانده شده است. خدا هم دل دیدن این وضع بشریت را ندارد. ساراماگو با هنرمندی ویژهای این فضا را ترسیم کرده است. این رمان یک شاهکار ادبی است.